شعرها و آثار نوجوانان

این روزها

این‌روزها
که در شهر خاکستری‌مان
جای درخت
ساختمان رشد می‌کند
حتی
پرپرشدن یک گل سرخ هم
دل کسی را
نمی‌شکند!

                     زینب حاتم‌پور از شهرری

میعادگاه

یک آسمان پر از
اجرام سوت و کور
یک همنشینیِ
محدود و یخ‌زده
بین ستاره‌ها
با ماه ‌آسمان
تا این که آمدی
در عمق آسمان
با یک حضور گرم
دیگر شبی نبود
اندوه رفته بود
میعادگاهمان
شد کهکشان نور
دیدارهایمان
هرشب، ستاره‌وار
در بطن این زمان
از غصه، دور دور

                     نیلوفرسادات مدنی، خبرنگار افتخاری از شهر قدس

تصویرگری از فریبا دیندار، خبرنگار افتخاری، تهران

کاش وقت داشتی

گفتم: «می خوام یه چیزی بگم. وقت داری؟»
گفت: «آره، اگه زود بگی.»
گفتم: «دلم ...»
گفت: «دلت چی؟»
گفتم: «دلم...»
گفت: «چیه؟ درد می‌کنه؟ نبات تو کابینت پایینی هست.»
گفتم: « نه ...دلم...»
گفت: «ای بابا بگو دیگه. من چهار ساعت وقت ندارم به حرف تو گوش بدم.»
گفتم: «دارم می‌گم دیگه. می‌خواستم بگم دلم خیلی...»
صدای زنگ در اومد.
گفت: «نرگس جان، آژانس اومد. من باید برم سرکار. بالاخره نگفتی چی کار داشتی. شب که اومدم در باره‌اش صحبت می‌کنیم.»
سراسیمه بلند شدم: «می‌خواستم بگم...»
صدای بستن در اومد. مامان رفته بود.
و من زیرلب گفتم: «فقط می‌خواستم بگم دلم خیلی برات تنگ شده مامان!»

                     فاطمه علمافر، خبرنگار افتخاری از تهران

تصادف

آبی
سبز
نارنجی
هرروز رنگین‌کمانی
                         از این‌همه ماشین
اما دیگر
آن ماشین آلبالویی را ندید
که راننده‌اش به او لبخند زده
بود
درخت بزرگراه!

                  سیده منور ثامنی، خبرنگار افتخاری از رشت

عکس از زهرا حاجتی، خبرنگار افتخاری، فومن

او

او
بهترین دوست من
در لحظه‌های تنهایی‌ست
او
هیچ‌وقت مرا تنها نمی‌گذارد
او
«تنهایی» است...

                  رویا زنده‌بودی، خبرنگار افتخاری از شیراز

منفعل

یک مشت ابر سفید
در گوش‌های آسمان
صدای تشنگی کویر
شنیده نمی‌شود!

                     سحر دیانتی، خبرنگار افتخاری از تهران

تصویرگری از ساناز رفیعی

   خواب شیرین من

   خوابم نمی‌برد. چند وقت است عادت کرده‌ام ظهرها بخوابم. به‌خاطر همین شب‌ها خوابم نمی‌برد.

   دلم می‌خواهد بخوابم و خواب ببینم دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه. همان دانشگاهی که دوست دارم. همان رشته‌ای که می‌خواهم. وای، چه حالی می‌دهد!

   می‌روم سر ایستگاه اتوبوس که بروم دانشگاه. تا می‌رسم اتوبوس جلوی پایم نگه می‌دارد.

   بلیت هم نمی‌گیرد. چه صفایی دارد!

   بعد می‌روم توی کلاس. دیر برسم، استاد نیامده، زود برسم، استاد ‌آمده. عجب شانسی!

   اتفاقاً در قرعه کشی بانک هم یک پول حسابی می‌برم. دیگر بهتر از این نمی‌شود!

   هر چه می‌خواهم می خرم؛ 10جفت کفش،20 تا مانتو،40 تا کیف. بعد هم با ماشینم تو خیابان‌ها ویراژ می‌دهم و  اصلاً هم تصادف نمی‌کنم (خواب است دیگر!)

   تازه خوابم هم رنگی است؛ واضح واضح.

   ولی حیف که نه درس می‌خوانم فعلاً، نه حساب بانکی دارم که چیزی برنده شوم، نه اینکه  رانندگی بلدم. بین خودمان باشد، این چیزها فقط کمک می‌کند زودتر بخوابم.

   شب به خیر.

سمیرا شاملوی، خبر نگار افتخاری از تهران