تاریخ انتشار: ۲۱ شهریور ۱۳۹۶ - ۰۶:۴۷

خانه فیروزه‌ای > محمد مصطفی‌نیا: قرن‌هاست که خلایق را دعوت می‌کنی. دوبار در سال مهمانی‌های شگفت‌انگیز برپا می‌کنی و مردم را فرامی‌خوانی. یک‌بار مردم را به مهمانی روزه در ماه مبارک رمضان دعوت می‌کنی و بار دیگر به سفر حج در بیابانی خشک فرامی‌خوانی.

جالب است كه ميليون‌ها ميليون نفر در طول همه‌ي اين سال‌ها با دل و جان دعوتت را پاسخ مي‌گويند و به‌سوي مهماني‌ات مي‌آيند.

يك‌بار مهماني برپا مي‌كني تا خلق از خود و همه‌ي اميال خود بيرون بيايند. لذت آن مهماني به بيداري‌هاي هنگام خفتن است و گرسنگي‌ها و تشنگي‌هاي هنگام‌ خوردن و نوشيدن. سفره‌ي يك‌رنگي پيش روي مردم مي‌گشايي تا به تجربه دريابند چگونه راه بر خلق و خوي تنگ خود ببندند. به بخشش اميدشان مي‌دهي تا درگذشتن و بخشيدن بياموزند و...

و بار ديگر به سفري دعوتشان مي‌كني تا بار ديگر فرصتي بيابند كه به شكلي ديگر از خود و هرچه به خود تعلق دارد، به در شوند. توشه‌ي راه اين سفر بازگشتي به خود و درون خود است، بازگشتي براي ديدن آن‌چه كرده‌ايم و گفته‌ايم، بازگشتي براي تأمل و سپس پوزش و حلاليت طلبيدن از هر كه ممكن است در حق او بدي كرده باشيم.

توشه‌ي راه اين سفر را عذرخواهي از خلق قرارداده‌اي تا رويمان بشود به دعوت تو پاسخ مثبت بدهيم و لبيك بگوييم. قانون اين سفر مهرباني با همه‌كس و همه‌چيز است و پرهيز از هرگونه تندخويي تا دل‌هايمان نرم شود، به مهرباني خو بگيريم و از رفتار و گفتار تند و ناپسند، از دل شكستن و ديگري را آزردن بهراسيم؛ پرهيز و هراسي كه ما را به آدم شدن، به جانشين تو شدن نزديك‌تر مي‌كند.

فاصله‌ها را از ميان برمي‌داري؛ هم فاصله‌ي ميان ما آدم‌ها را و هم فاصله‌ي ميان ما و خودت را. ما را به سفري سخت مي‌خواني، سفري دور و دراز، اما با كوله‌اي سبك. هرچه بيش‌تر بتوانيم بارهاي سنگين را از دوشمان برداريم و بندها را از پاهايمان بگسليم و از وابستگي‌ها دل بكنيم و داشته‌ها را جا بگذاريم، سبك‌تر به سمت تو مي‌آييم و راحت‌تر و زودتر مي‌رسيم.

سفري كه تو به آن دعوت مي‌كني سفري متفاوت است. ابزارش مهم نيست. فاصله‌ها در آن نقشي ندارند. مهم عزم سفر است و گرنه در اين سفر، گاهي مسافر از لحظه‌ي آغاز مي‌رسد و حج او از همان خانه‌اش شروع مي‌شود و معشوق به ديدارش مي‌رود و به تعبير مولانا خود خواجه و خانه و كعبه* مي‌شود و گاه از رفتن سودي نمي‌برد و هرچه‌قدر كه برود بازهم نمي‌رسد. سرگشته مي‌ماند و به خانه هم اگر برسد، هيچ نشاني از صاحب‌خانه نمي‌بيند و عطر و بوي اين سفر به تن و جانش نمي‌نشيند.

سفر شگفت تو چه سفري است و صداكردن تو در اين سفر چه دل صاف و بزرگي مي‌خواهد كه آماده‌ي شنيدن پاسخت باشد. چگونه مي‌توان به تو لبيك گفت وقتي هنوز به غير تو دل بسته‌ايم؟ و چگونه به مهرباني تو دل ببنديم و به گذشت تو اميدوار بشويم، اگر هنوز خود طعم مهرباني با ديگران و بخشيدن ديگران را نچشيده‌ايم؟

چه شگفت سفري است اين سفر كه ما را در آن به سمت خود مي‌كشاني، به خانه‌ي خود مي‌بري و به رفت‌وآمد و گردشي وامي‌داري كه از خود بي‌خود شويم و براي چند روزي هم اگر شده، دل از وابستگي به آسايش و لذت‌هاي معمولي دنيا ببريم.

سرمشق گذشت و چشم‌پوشي را براي تمرين پيش رويمان مي‌گذاري و لذت خدمت به خلق و مهرباني با همه‌ي موجودات را به كام ما شيرين مي‌كني شايد اين تمرين ما را تا سال ديگر و مهماني بعدي برساند و روشني را تا مدت‌ها مهمان خانه‌ي دل ما كند...

 

پي‌نوشت:

* اشاره به مصرع «هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد» از غزل مولانا با اين مطلع: «اي‌قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد؟/ معشوق همين‌جاست، بياييد، بياييد»

مولانا دو بيت بعد مي‌گويد:«آن خانه لطيف است، نشان‌هاش بگفتيد/ از خواجه‌ي آن خانه نشاني بنماييد/ يك دسته‌ي گل كو، اگر آن باغ بديديت/ يك گوهر جان كو، اگر از بحر خداييد؟»

 

تصوير اثر ناظم بغدادي