فرهاد حسن‌زاده: «اوقات فراغت»؛ فکر می‌کنم این مفهوم اوقات فراغت چند سالی است که اختراع شده و مربوط به دهه‌های اخیر است. مثل گوشی موبایل و بازی‌های دیجیتال و سرگرمی‌های دیگر که تابستان‌ها بازارشان داغ‌تر می‌شود.

به تابستان‌هاي آن سال‌ها كه فكر مي‌كنم دلم براي كودكي‌هاي خودم تنگ مي‌شود. كودكي‌هايي كه انگار همه‌‌چيز واقعي بود و ما فرصت اين را داشتيم كه زندگي را تجربه كنيم و مثل خرگوشي در دل جنگل هم بزرگ شويم و هم مواظب خودمان باشيم كه مبادا شيري ما را ببلعد.

از سويي ديگر فکر مي‌کنم همان دوران و فعاليت‌هايش بود که شخصيت ادبي و هنري مرا شکل داد.آن سال‌ها مدرسه كه تمام مي‌شد اكثر بچه‌ها راه مي‌افتادند توي خيابان‌ها، به در مغازه‌ها مي‌رفتند و مي‌گفتند: «آقا شاگرد نمي‌خواهيد؟» و تجربه آغاز مي‌شد.

 

  • تجربه‌ي آدامس‌فروشي

اولين تجربه‌اي كه از كار‌كردن در ذهن دارم آدامس فروشي است. بچه‌هايي را ديده بودم كه اين كار را مي‌كردند و فكر كرده بودم چرا من اين كار را نكنم؟ پدرم مغازه‌ي خواروبارفروشي داشت. مغازه‌اي كه اگر اين زمان بود بهش ميني‌سوپر مي‌گفتند.

در مغازه‌ي پدرم همه‌چيز پيدا مي‌شد. از سوزن خياطي بگيريد تا نخود و لوبيا و تله‌موش و پستانك بچه. وقتي از پدرم خواستم كه يك جعبه‌ آدامس بدهد تا ببرم توي خيابان‌ها بچرخم و بفروشم، اخم‌هايش را در هم كرد و گفت: «لازم نكرده.»

من گفتم لازم كرده و هي اصرار پشت اصرار. ولي او قبول نمي‌كرد. آخرش دست به دامن بي‌بي‌ام شدم. توي خانه‌ي ما هميشه بي‌بي حرف آخر را مي‌زد. بي‌بي مادربزرگم بود و با ما زندگي مي‌كرد. پيرزني لاغر و  قدبلند و مهربان كه گاهي قصه برايمان مي‌گفت و گاهي مهرباني‌اش از جيبش با يك شكلات مينو بيرون مي‌زد.

صبح زود با يك جعبه آدامس راه افتادم توي خيابان‌ها. يك جعبه‌ي آدامس خروس‌نشان كه فكر كنم صدتايي آدامس داخلش چيده شده بود. هفت سالم بود و نمي‌دانستم كسي كله‌ي سحر آدامس نمي‌خرد. به هر‌كس كه مي‌رسيدم گردنم را كج مي‌كردم و مي‌گفتم: «آقا آدامس، خانم آدامس، آدامس خروس‌نشان دارم يه قرون.»

تابستان‌هاي آبادان خيلي داغ بود و مردم صبح‌ها بيرون نمي‌آمدند، مگر اين‌كه بخواهند سر كار بروند. در عوض غروب‌ها مي‌زدند بيرون و مي‌رفتند خريد و سينما و باشگاه و تفريح. اما كار من به غروب نكشيد. لنگ ظهر بود كه خوردم به تور چند تا بچه‌ي شرور.

توي يكي از پارك‌ها بسته‌ي آدامس را گذاشته بودم روي نيمكتي و رفته بودم سراغ بازي. سرسره‌ها داغ بودند و پوست آدم تاول مي‌زد. ولي كيف مي‌داد و نمي‌شد از سرسره گذشت. تكه‌مقوايي پيدا كردم و زيرم انداختم و  شروع كردم به سُر خوردن.

يك مرتبه سروكله‌شان پيدا شد. داشتند مي‌رفتند طرف آدامس‌ها. با كله دويدم طرفشان و جعبهي آدامس را برداشتم. يكي‌شان كه گنده‌ترين‌شان بود گفت: «نترس، مي‌خواهيم بخريم.»

پنج نفر بودند و گفتند پنج‌تا مي‌خواهيم. من خوشحال بسته را گرفتم جلويشان كه بردارند. يك مرتبه بووووم. يكي‌شان زد زير دستم و آدامس‌ها توي هوا پخش شدند. تا آمدم به خودم بجنبم شروع كردند به غارت آدامس‌هاي بر زمين ريخته.

با گريه برگشتم خانه. همه سرزنشم مي‌کردند و اين وسط فقط بي‌بي بود كه دلداري‌ام مي‌داد. اولين تجربه‌ي شکست و اولين رويارويي با واقعيت‌هاي موجود. دنيا فقط رؤياهاي ذهني من نبود.

 

  • موفقيت چه‌طور به دست مي‌آيد؟

برادري دارم كه چهارسال از من بزرگ‌تر است. او هم اهل کار و کاسبي بود. يك سال با او شريك شدم و «شانسي» فروختم. شانسي چي بود؟ شانسي عبارت بود از تعدادي اسباب‌بازي و خرت‌وپرت ريز و درشت که در يك كيسه‌ي پلاستيكي جمع شده بود.

اسم اين محتويات روي برگه‌هاي كوچكي نوشته شده بود و هركس دو ريال مي‌داد و يك كاغذ بيرون مي‌كشيد. شانسش هرچه بود به او تقديم مي‌كرديم. بزرگ‌ترين و باارزش‌ترين شيء آن، يك توپ پلاستيكي بود يا يك عروسك. كم‌ارزش‌هايش هم مدادتراش و گيره‌ي موي ‌سر بود.

دوتايي توي كوچه‌هاي آفتاب‌زده مي‌چرخيديم و شانسي مي‌فروختيم. درآمدش خوب بود. حالا كه فكر مي‌كنم درآمد براي من مهم نبود. مهم گشتن و داد‌زدن و هيجان فروش بود. ولي توي اين كار جرزني هم بود و بايد مراقب راهزن‌هاي محلي هم مي‌بودي.

فكرش را بكن يك آقاي جوان 100 كيلويي به عشق بردن توپ لاكي، يک شانسي مي‌خريد و به جاي توپ، يك گيره‌ي موي سر دخترانه نصيبش مي‌شد. گاهي اين جايزه از فحش هم بدتر بود. درس مهم اين شغل: موفقيت، شانسي به دست نمي‌آيد.

 

  • خوش‌بختي، كار، عكاسي

تابستان‌هايم پر از حرکت و کار و شوق بود. اگر بخواهم از همه بگويم حوصله‌ها مي‌طلبد. اگر بخواهم از فروش آب‌يخ توي بازار جمشيد‌آباد به رهگذرهاي تشنه بگويم، يا «تيسه‌گردي» توي محله‌هاي کارمند‌نشين شرکت نفت براي پيدا‌کردن بطري و سيم‌مسي و زباله‌هاي بازيافتي و فروش آن‌ها، يا ساعت‌ها ايستادن در مغازه‌ي خواروبارفروشي پدر، يا درست‌کردن سيمان و گچ و بريدن سنگ و به اصطلاح سنگ‌بري، يا درست‌کردن فرفره با کاغذهاي رنگي و فروششان توي پارک‌ها.

اين‌ها بخشي از شادي ما در نوجواني بود. اما شيرين‌ترين بخش آن زماني بود که در گروه تئأتر کانون‌ پرورش فکري كودكان و نوجوانان بودم.

نوشته‌هايم، نمايش‌نامه‌هايي که تکي يا گروهي مي‌نوشتيم و چندماه تمرين و بعد اجرا مي‌کرديم. بهترينِ بهترينِ بهترين دوران همان بود که يادش تا هميشه با من است. جايي که دريچه‌هاي ادبيات و هنر به رويم گشوده شد و تأثيرش تا حالا مانده است.

سال‌هاي آخر نوجواني کارمان را با هنرمان گره مي‌زديم. حاصل مالي يک تابستان را به عکاسي « ژرژ يوناني» بردم و يک دوربين عکاسي و وسايل چاپ عکس خريدم.

نمي‌توانم جلوي اشک‌هايم را بگيرم. زندگي با همين يادآوري‌هايي که اشک انسان را درمي‌آورد زيباست. من آدم خوش‌بختي بودم. خوش‌بخت‌ترين بچه‌ي روي زمين که مي‌توانستم صبح و ظهر و عصر بروم عکاسي کنم و شب توي تاريک‌خانه‌‌اي که ساخته بودم عکس‌هايم را چاپ کنم. شما چه‌قدر احساس خوش‌بختي مي‌كنيد؟

 

  • سنگ تراشي

يكي از سفارش‌هايي كه برادرم در مغازه مي‌گرفت، سفارش سنگ قبر بود. خب، يك آقاي بدترکيب و خوش‌خط مي‌آمد و متني را روي سنگ مرمر يا سنگ سياه خطاطي مي‌كرد و ما هم نوشته‌ها را با قلم و چكش حكاكي مي‌كرديم.

تازه استعداد داستان‌نويسي‌ام كشف شده بود و من يك‌هو سوژه‌اي به ذهنم رسيد. مردي كه كار اصلي‌اش سنگ‌تراشي است. او سنگ قبر همه را آماده مي‌كند و يك روز مي‌ميرد. بعد خانواده‌اش متوجه مي‌شوند كه سنگ قبر خودش را شب پيش آماده كرده است.

 

  • هيجان، داربست، داستان

گفتم که برادرم خيلي اهل كار بود و جسارتش از من بيش‌تر بود. او توانست پس از يكي دو سال كار در يك مغازه‌ي سنگ‌فروشي با فوت و فن كار آشنا شود و براي خودش مغازه‌ي سنگ‌فروشي باز كند. من هم مي‌رفتم كمكش. هم فال بود و هم تماشا. هم حقوق ‌مي‌گرفتم و هم هواي داداش را داشتم.

اما كارهاي سنگ‌فروشي متنوع و طاقت‌فرسا بود. اول از طاقت فرسايي‌اش بگويم كه وقتي يك كاميون سنگ از اصفهان مي‌رسيد و معمولاً هم شب مي‌رسيد، بايد در عرض چند‌ساعت خالي مي‌شد و خالي‌كردن يك كاميون سنگ... فكرش را بكنيد...

برادرم سفارش سنگ‌كاري ساختمان مي‌گرفت. از صفر تا صد نماي ساختمان را انجام مي‌داد. بخشي از كارش هم بستن داربست فلزي بود. اين كار را دوست داشتم. سخت بود و خطرناك، ولي هيجان‌انگيز بود. لوله‌هاي زنگ‌زده و قهوه‌اي را عمودي و افقي به هم وصل مي‌كرديم تا كارگرها بتوانند بروند بالاي داربست‌ها و كار كنند.

اين «وصل مي‌كرديم» را كه مي‌گويم به اين سادگي‌ها نبود. فكرش را بكنيد! يك لوله‌ي شش متري را كه معادل چهار برابر قد خودم بود سرپا مي‌كردم و مي‌بستم به لوله‌اي ديگر و... وقتي تمام مي‌شد کيف داشت. شبيه نوشتن يک داستان بود آن‌وقت‌ها.

بگذريم كه يك‌بار از بالاي طبقه‌ي سوم افتادم روي تخته‌هاي طبقه‌ي دوم و آويزان شدم به طرف داربست طبقه‌ي اول. در سيزده‌سالگي سقوط را هم تجربه کردم.

 

  • انعام

آها... يادم رفت بگويم در يك دوره‌ي كوتاه يك ماهه هم شاگرد يك آرايشگاه بودم. شاگرد كه چه عرض كنم چون هيچ‌وقت موي كسي را كوتاه نكردم. اصلاً اجازه‌ي دست‌زدن به قيچي را نداشتم مگر براي تميزكاري. به تنها چيزي که اجازه داشتم دست بزنم جارو و خاک‌انداز بود. حقوق هم نمي‌گرفتم. يعني قرارمان اين بود كه حقوقي نگيرم و فقط از راه انعام به مال و منال(!) برسم.

اوستا يادم داده بود وقتي مشتري كارش تمام مي‌شود و از روي صندلي بلند مي‌شود، با يك برس خرده موهاي ريخته بر لباسش را تميز كنم و لبخند بزنم تا او به من انعام عنايت بفرمايد. توي محله‌اي که من کار مي‌کردم آدم لارژ کم پيدا مي‌شد و  هميشه سرم بي‌کلاه مي‌ماند. يكي از دغدغه‌هاي آن دوران من اين بود:‌ خوش به حال كچل‌ها!

 

  • مرام قصابي

كم‌كم دارد يادم مي‌آيد. يك تابستان هم مهمان يك مغازه‌ي قصابي بودم. سروكله‌زدن با لاشه‌هاي گوشت و چربي و استخوان عذاب‌آور بود. اين كار اصلاً تخيل برانگيز نبود و داستان يا شعري از دلش بيرون نمي‌آمد. تنها جذابيت آن شغل اين بود که هر‌شب چرخ‌گوشت را باز و تميز کنم. با هم رفيق بوديم و من از صدايش خوشم مي‌آمد و او هم از صداي من.

شغل قصابي، با‌ مرام و پهلواني و سبيل رابطه‌اي پنهاني داشت. مردي كه پيشش كار مي‌كردم آدم با‌مرامي بود و سبيل‌هاي پرپشتي داشت و همين پنج سال پيش فوت كرد. او شوهرخواهرم بود.

 

  • لذت هل‌دادن گاري

يك سال زدم توي كار بستني‌فروشي. بستني‌فروشي بهتر از آدامس‌فروشي بود. بستني توي گرماي طاقت‌فرساي جنوب مي‌چسبيد. نزديك‌ خانه‌مان يك كارگاه توليد بستني بود. اما بستني را كه نمي‌شد توي سيني گرفت و فروخت. يا بايد توي چوب‌پنبه‌هاي سفيدي كه سرما را در خودش نگه مي‌داشت فروخت يا گاري.

گاري بستني خيلي با كلاس بود. اما به همه گاري نمي‌دادند، مخصوصاً به بچه‌هاي كم‌سن و سال. خدا مي‌داند چه‌قدر رفتم و آمدم و با چوب‌پنبه بستني فروختم تا راضي شدند به من هم گاري بدهند. اما گاري يك ضامن معتبر مي‌خواست. برادرم را بردم و شناسنامه‌ام.

خدايي‌اش هل‌دادن گاري را خيلي دوست داشتم و داد‌زدن «بستني كيم! بستني كيم!» من آدم كم‌رويي بودم و گاري بستني به من اعتماد به نفس مي‌داد. بگذريم كه يك‌بار توي دست‌اندازهاي بزرگ كوچه، چرخ کوچک گاري‌ام شكست و تا آمديم درستش كنيم شب شد و سي‌چهل‌تايي بستني آب شده روي دستم ماند.

بگذريم كه آن‌روز خودم پنج‌تا بستني خوردم و  دوستانم را هم به خورش‌بستني دعوت كردم. بستني‌هاي چوبي شل‌ و ول كه با قاشق هم به دهان نمي‌رسيد. براي هميشه ياد گرفتم: زمان با كسي شوخي ندارد. همين طور فهميدم كه تكنولوژي گاهي مايه‌ي دردسر است.