همشهری آنلاین_زکیه سعیدی/ فاطمه لباف: از کوههای بلوطپوش ایلام تا خیابانهای طلاکوب تهران، از اولین شعر در روزنامه دیواری مدرسه تا خواندن رباعیهای استادان بزرگ در تالار وحدت، از خاطرات جبهه و جنگ تا تجربه الفت با موسیقی و خوانندگان مطرح، روایتگر زندگی پر فراز و نشیب عبدالجبار کاکایی است؛ داستانی از عشق به شعر، تعلق به زادگاه و کشف خود در تهران. کاکایی در چهارمین برنامه تلویزیونی دروازه تهران، مهمان همشهری شد تا در گفت وگو با مسعود فروتن از سالهای جوانیاش و حضور در انجمنهای ادبی برایمان می گوید، از تأثیر حافظ و مولانا بر شعرش و از زندگی عاشقانهای که در دل خانواده مرشد چلویی تجربه کرده است. این گزارش بخشی از گفت وگوی مفصل مجری نامآشنا با شاعری است که تهران برای او پر از خاطره است.
تهران به من اعتماد به نفس داد
عبدالجبار کاکایی، شاعری که صدای نسلش را با واژه و نغمه در هم میآمیزد و هنوز در هیاهوی شهر، بوی خاک و بلوط وطن را با خود دارد، ماجرای مهاجرتش از ایلام به تهران را اینگونه تعریف می کند:« ورودم به تهران محصول یک «خطای نوشتاری» در برگه آزمون دانشگاه و انتخاب کد ۱۸ بود فکر می کردم با انتخاب این کد تحصیلم در تهران و خدمت در ایلام خواهد بود؛ اما بعدها متوجه شدم که در این کد، هم تحصیل و هم خدمت باید در تهران انجام شود.»
او صحنه خداحافظی پای اتوبوس با پدرش را فراموشنشدنی توصیف میکند؛ پدری که عبدالجبار تنها کارگر مغازهاش بود و با اشک چشم پسر را بدرقه کرد. خود عبدالجبار هم نیز باور داشت شاید نتواند دوام بیاورد و روزی به زادگاهش بازخواهد گشت، اما تهران مسیر دیگری برایش رقم زد و نه تنها میزبان مهاجرتش که زایشگاه جسارت و اعتماد به نفس او بود. کاکایی این دوره را چنین توصیف میکند: «تصور میکردم شعرهایم حاصل ذهن و خاطرات خودم است؛ کلماتی که از پدر و مادر شنیدهام. اما آنچه تهران به من داد، «اعتماد به نفس» بود و آشنایی با بزرگانی چون قیصر امینپور ، سلمان هراتی و سیدحسن حسینی این اعتماد را در من تثبیت کرد. همچنین معتقدم استادان دانشکده بهویژه دکتر کامل احمدنژاد نقشی تعیینکننده در رشد روحی و ادبیام داشتهاند. یادم هست وقتی با تردید شعری درباره حافظ خواندم دکتر احمدنژاد خطاب به من گفت: آقای کاکایی، شما اولین کسی نیستید که حافظ را ستوده؛ گوته هم شعری مثل این گفته و همین جمله استاد به من قدرت بیشتر برای شعر گفتن داد.»
شاعر پرآوازه کشور با احترام از استاد دکتر میر افضل یاد میکند و میگوید: «دکتر میر افضل نخستین بار مرا از میان جمع جدا کرد و گفت "من هم مثل تو عاشق مولانا هستم." بعدها با هم در دانشگاه قدم می زدیم و مثنوی می خواندیم و همین توجه و تشویقها به من انرژی تازهای داد؛ انرژیای که به من ثابت کرد جای درستی آمدهام و مسیر خلاقیت و ادبیات از همین نقطه آغاز میشود.»
از پشت شیشه اتوبوس تا کشف ری
سفر شاعر و ترانهسرای معروف به تهران، پر از ماجراهای سرنوشتساز بود. او که پیش از این فقط یک بار در نوجوانی تهران را دیده بود، این بار تجربهای جدی را در «مرکز تربیت معلم مفتح» در خیابان ۲۴ متری شهر ری آغاز کرد. کاکایی در باره ورود به این نقطه از پایتخت میگوید: «از ایلام به شهر ری آمدم ؛ شهری که در ذهن من فقط ری باستانی و تاریخی بود.» کاکایی از همان روزهای اول به کاوش در کوچهها و پس کوچه های شهر ری ، اطراف حرم، قبرستان ابنبابویه و نشانههای تاریخی این تکه از تهران پرداخت و در همین جستجوها با یک شاعر گمنام آشنا شد: «در جست وجوی نشانه های تاریخی شهر ری نام «ابوالحسن توحیدی امین» مشهور به «طوطی همدانی» را شنیدم؛ شاعری عارفمسلک و نسبتاً گمنام که در بازار حرم مغازه کوچکی داشت. یکی از تفریحات عصرگاهم این بود که به آن مغازه بروم، پای حرفهای او بنشینم و اشعارش را بشنوم.»
گریه استاد مصفا با شعرخوانی کاکایی
نخستین تجربه شعرخوانی کاکایی در جمع دانشجویان، با هراس توأم بود، اما پایان آن، لحظهای سرنوشتساز از همدلی استاد مظاهر مصفّا را برای او رقم زد. او خاطره آن کلاس درس تاریخ شاهنامه را چنین تعریف میکند: «در یکی از کلاسهای استاد مظاهر مصفّا که داستان سیاوش را تدریس میکردند، چند دقیقهای از زمان درس باقی مانده بود. دانشجویان با اشاره به من گفتند کاکایی اهل شعر هست و استاد از من خواست شعری بخوانم . من هم شعر" خدا یک شب تو را در سینه من زاد، باور کن/ یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن…» خواندم. وقتی شعر تمام شد استاد در حالی که قطره اشکی در گوشه چشمش نشسته بود، ۲ بار گفت: «مرا ویرانه کردی، خانهات آباد».
کلمه خزعبلات، برایم درجه هنری بود
نخستین جرقه شعرسرایی کاکایی در دوران مدرسه و در حین تهیه روزنامهدیواری زده شد. زمانی که برای پر کردن ستونی کوچک مجبور به خلق اثر شد. او می گوید: «برای ستون روزنامه دیواری مطلب مناسبی در مجلات پیدا نکردم ، برای همین تصمیم گرفتم خودم بنویسم و اولین شعر زندگیام را با وزن و قافیه درست خلق کردم؛ محرم، ماه خون، ماه خدا …. البته نمیدانستم شعر گفتم فکر می کردم شاید قبلا این شعر را جایی خواندم، برای همین زیر آن نوشتم سعدی علیهالرحمه. اما معلم ادبیات هنگام خواندن روزنامهدیواری، خطاب به من پرسید: آقای کاکایی، این خزعبلات کار خودت است؟ » کاکایی این پرسش را یک تشویق بزرگ میداند و میگوید: «با شنیدن خزعبلات آنگاه یک درجه هنری دریافت کردم و مسیرم به دنیای حرفهای ادبیات روشنتر شد. اما اتفاق دومی که من را در این راه ثابت قدمتر کرد وقتی رقم خورد که زمان دانشجویی تصمیم گرفتم یکی از شعرهایم را برای یک مجله ادبی بفرستم. مدتی بعد، برادرم از شهرستان تماس گرفت و گفت اسمت را در مجله چاپ کردهاند؛ گویا در شعر اول شدهای. همزمان سردبیر مجله هم در مرکز تربیتمعلم شهرری به سراغم آمد و گفت کسی را برای صفحه ادبی لازم داریم و شما مناسبش هستید.» کاکایی از سردبیر مجله بهعنوان هدیه «فرهنگ معین» دریافت کرد و مسئولیت صفحه ادبی مجله را برعهده گرفت؛ بهگفته خودش، این قدم، آغاز آشنایی رسمی او با جامعه شاعران و محافل ادبی تهران بود.
نگین هشتهزار ساله در شعر کاکایی
عبدالجبار کاکایی، که نخستین سکونتش در تهران در شهر ری بوده از تکه از پایتخت به عنوان زادگاهِ فضل و علم یاد میکند و شعری که درباره این شهر سروده می خواند: «ری نگین روشن زمین / زادگاه خسروان دین / باغی از نوادگان نور / رازی از گذشتگان دور // راهِ روشنِ سلالهاش / عمرِ هشتهزارسالهاش / تاجِ شهرتِ جهانیاش / پایتختِ حکمرانیاش // شهرِ برگزیدگان و رهروانِ مُلک / رازی و صدوق و عالمان / زادگاهِ فضل و علم و معرفت / عرصه عبورِ امنِ کاروان // تربتِ شریفِ سالکانِ عشق / قبلهگاهِ سجده مسافران / ری، بارگاهِ امنِ کریمان / محرابِ فصلِ قبله تهران» کاکایی در ادامه می گوید: «این شعر را بر اساس ملودی نوشتم و ممکن است در اجرای دکلمه حقش ادا نشود.»
تهران برای کاکایی حکم یک مدرسه بزرگ را داشته است او با حسرت از سالهایی یاد میکند که حوزه هنری پناهگاه هنرمندان متعهد بود. کاکایی درباره انگیزه دیگری که باعث ماندنش در تهران شد میگوید: «خواستگاری دانشجویی در تهران، بدون حضور والدین، تنها با همت پدر خانم من ممکن شد. این انگیزه علاوه بر علاقه به ادبیات، مرا به ماندن و زندگی در تهران ترغیب کرد.»
پیوند با نوه «مرشد چلویی»
کاکایی درباره پیشینه خانوادگی همسرش میگوید: «در روزهای اول نمیدانستم پدر خانم من نوه مرشد چلویی معروف هست. خانواده همسرم فروتن بودند و موضوع را باز نکردند. پدر خانمم با بزرگمنشی خود، به من کمک کرد .ایشان با یک خواستگار دانشجوی شهرستانی، به جای پرسیدن درباره ثروت یا داراییها، پرسید: «تعریف عشق چیست؟» مواجهه با چنین دیدگاهی، برایم بسیار تأثیرگذار بود. یا در شب عروسی، وقتی حیدر معجزه تهرانی، که صاحب دهها جلد کتاب بود و به عنوان دایی پدر خانمم در مجلس ما حضور داشت برای من خیلی مهم بود. کمکم با پیشینه تاریخی خانواده و بزرگانشان آشنا شدم. در مغازه مرشد چلویی کسی حسابداری میکرد که بعدها فهمیدم ایشان حاج عبدالکریم روشنی، از شاگردان و شاخصترین فیلسوفان روزگار ما بودهاند. نوارهای مرشد چلویی را در خانه گوش میدادم و با دیوان سوخته او آشنا شدم. بیتهایی که هنوز در ذهنم ماندهاند، همچون: «باغبان در باز کن من مرد گلچین نیستم / مینشینم گوشهای گل را تماشا می کنم»
کاکایی درباره آموزههای اخلاقی مرشد چلویی میگوید: « ایشان همیشه با مثالهای ساده، نکاتی اخلاقی منتقل میکردند؛ مثل وقتی نگاهی به مگسی که در شیره انگور گرفتار شده بود، داشت میگفتند: « طمع به دنیا نکن.» این نگاه فکورانه و متواضعانه، یکی از آموزههای عمیق زندگی برای من بود. مرشد، انسانی اهل دل و شهود بود و آشنایی با او و آموزههایش، یکی از توفیقات بزرگ زندگی من است؛ انسانی که واقعاً با شعر و اندیشهاش زندگی کرده است.»
در تهران شاعر شدم
عبدالجبار کاکایی درباره تأثیرگذارترین شاعران بر روند فکری و شاعری خود نکات جالبی میگوید: «در هر دوره تاریخی زندگیام با شاعری محشور بودم. اوایل، با میرزاده عشقی آشنا شدم و تقریباً دیوان او را حفظ کرده بودم. سپس با اشرفالدین قزوینی و بعد از آن با باباطاهر، به دلیل نزدیکی زبان و لهجه، انس گرفتم و از خواندن دوبیتیهایش لذت میبردم. اما اولین شاعری که واقعاً ذهن و ضمیرم را به خود مشغول کرد، حافظ بود. حافظ برایم مثل یک کتاب بالینی بود و اغلب ابیات و غزلیاتش را حفظ کرده بودم. سپس با بیدل آشنا شدم… بعدها مولانا به محور اصلی ذهن و شعر من تبدیل شد. مثنوی و دیوان شمس برایم بسیار تأثیرگذار بودند؛ مولانا با صداقت و بیان دل، ارتباطی عمیق برقرار میکند که زبانش مزاحم ارتباط نمیشود. آمدنم به تهران باعث شد بپذیرم که شاعرم. پیش از آن، شعرهایی کم و بیش میگفتم اما پنهان میکردم و آشکار نمیکردم.»
عبدالجبار کاکایی درباره پایتخت شعر زیبا با عنوان«تهران طلاکوب» سروده است:
ای روح به آسودگی از خاک وزیده
قد چون سر پرشور دماوند کشیده
هم دل ز صنمخانه قاجار ربوده
هم جان به سرا پرده آفاق دمیده
ای جوهر تذهیب خط نسخ معلق
بر صفحه اسلیمی تاریخ دویده
آغوش رها کرده و دروازه گشاده
هر لحظه تو را رهگذری تازه رسیده
باروی تو افراشته از خشت دل و جان
تاریخ تو انباشته از قد خمیده
ای مادر آزادی و آبادی ایران
از زخم زبان محنت بسیار کشیده
تهران طلاکوب پل مذهب و فرهنگ
سیمرغ به آغوش دماوند پریده
ایران همه تن خانه عشق است و تو جانی
ای روح به آسودگی از خاک وزیده
همسر شهیدی که با لباس همسرش زندگی میکرد
کاکایی که خود تجربه حضور در جبهه را دارد از روزهای دفاع مقدس دارد قصههای متفاوت و تحسین برانگیزی درباره جنگ هم نوشته است: «خاطراتم از جنگ زیاد است. خودم سال ۶۰ حضور مستقیم در جبهه داشتم و چند ماه هم در حاشیه جبهه فعالیت میکردم. این تجربهها را به شکل داستان برای یکی از مجلات مینوشتم. در همین داستان نویسی ها یک خاطره که همیشه در ذهنم مانده، روایت زنی است که همسرش در جنگ شهید شد و او سالها با کت و شلوار همسرش زندگی کرد؛ حقوق ماهانه او را در جیب کت و شلوار میگذاشت و با روح و روان او زندگی میکرد. این عشق و وفاداری عمیق، الهامبخش من شد تا شعری بنویسم که حال و هوای آن عشق را بازتاب دهد:
ابری تمام روز با من بود
چشمام هنوزم خیس بارونه
برگشتم از حالی که میفهمی
برگشتم از دنیا به این خونه
تو پشت قاب عکس پنهونی
بارون به من میباره تر میشم
تو چند روز عاشق شدی و من
هر روز دارم پیرتر میشم
داغی مثل روزای غمگینم
حسی مثل روزهای شادم نیست
من با تو عمری زندگی کردم
یا بی تو بودم هیچ یادم نیشست
حتی نمیفهمم چرا امروز
دلتنگ راهی کردنت بودم
سرگرم پیدا کردن شالت
دلواپس عطر تنت بودم
امروز روی عکس تو خوابم بود
پرسیدم از تو ساعت چنده
برگشتم از حالی که میفهمید
عکست هنوز هم داره میخنده
کاکایی تأکید میکند: «این روایتها تنها داستانهای شخصی من نیست، بلکه قصه تمام زنانی است که در جنگها، رنجها کشیدند و پای همسرانشان ماندند. این تجارب، الهامبخش دوره شعر محاورهای من شد و بسیاری از رویدادهایی که در قالب شعر محاورهای نوشتم، از همین واقعیتها شکل گرفت.»
وقتی کاکایی رپ گوش میکند
کاکایی درباره تجربه خواندن شعرهایش توسط خوانندگان میگوید: «اولین ملاقات شعرم من با دنیای موسیقی در سال ۸۲ اتفاق افتاد؛ آنجا متوجه شدم اگر شعرم در خدمت موسیقی قرار گیرد، انتقال مفاهیم عاطفی قویتر خواهد بود. بعد از آن، با خوانندگان مختلف مانند محمد اصفهانی و فریدون آسرایی همکاری کردم.» او درباره موسیقی مورد علاقهاش میگوید: «من تقریباً همه نوع موسیقی را گوش میدهم تا در جریان مسائل روزگار باشم. حتی موسیقی رپ و پاپ هم گوش میکنم تا نظام گفتاری و فضای جامعه را درک کنم. موسیقی به نوعی درمان است و مخاطب را به خلسه میبرد، بدون آنکه مفاهیم خاصی تحمیل شود. البته موسیقی اصیل ایرانی را با عشق و علاقه دنبال میکنم، اما گوش دادن به همه سبکها باعث میشود که درک عمیقتری از جامعه پیدا کنم و با جریانهای مختلف فرهنگی و هنری همراه باشم.»