سوگل عصاری: باید داستایوفسکی خوانده باشید یا حداقل با آدم‌های «خودآزار» که هیچ‌وقت نمی‌فهمی چه مرگشان است، آشنا باشید تا قدر سهیل را بدانید.

روزی از روزها ،کتابی به دست این آقاسهیل افتاد. (راستی یادم رفت بگویم، نیاز به ادبیات برای سهیل مثل نیاز ماهی بود به آب) یک کتاب که نه، یک مجموعه چند جلدی به اسم «هری‌پاتر» که باعث شد سهیل یک جورایی بشود و اتفاق‌هایی برایش بیفتد...
 
دست‌هایش را در امتداد هم بالا می‌آورد و مثل فرمانده‌ها شروع می‌کند از خانه سان دیدن. اول از دور اتاقش ، بعد تمام محیط هال و بعد از آن پذیرایی. و مثل ضبط صوت جمله‌ای را مدام با خودش تکرار می‌کند. انگار که می‌خواهد به زور این جمله را فرو کند تو گوش در و دیوارهای خانه. «من سهیل پاترم. من سهیل پاترم. من سهیل پاترم. من سهیل پاترم. من سهیل پاترم...»

همان‌طور که دارد این ورد جادویی را زمزمه می‌کند، مسیرش کج می‌شود به سمت آشپزخانه. مادر رو به پنجره‌ حیاط خلوت ایستاده، منتظر دم کشیدن پلو. سهیل داخل آشپزخانه می‌شود و از جلوی ماشین لباسشویی و ظرفشویی  می‌گذرد. وقتی متوجه حضور مادر می‌شود، چشم‌هایش را کمی بیشتر از حد معمول باز می‌کند و با تعجب می‌پرسد: «مامان! مگه وقتی خیلی بچه بودم، تو و بابا رو از دست نداده بودم!؟»
یک سکوت دو سه ثانیه‌ای و بعد صدای یک سیلی آبدار. مثل این که مادر در انتظار دم کشیدن غذا، زیادی سرپا ایستاده بوده.

سهیل چانه‌اش را روی سینه‌اش می‌چسباند و از آشپزخانه بیرون می‌آید. روی مبل راحتی جلوی تلویزیون، در حالی‌که زانوهایش را بغل کرده، می‌نشیند و فکر می‌کند چه قدر بد است که به جای لم دادن روی مبل، نمی‌تواند برود و روی لوله بلند جارو برقی بنشیند که او را روی هوا بلند کند و تکان تکان بدهد.

تصویرگری: نازنین جمشیدی

خانواده آقای یوسفی برای شام مهمان دارند. همه چیز مرتب و آماده است. حتی خانم یوسفی قبل از آمدن خانواده خواهرش روی میز عسلی‌ها و دسته مبل‌ها را هم گردگیری مختصری کرده.

در خانه باز می‌شود و مهمان و میزبان به هم لبخند می‌زنند. سهیل از ته اتاق مثل یک قورباغه آماتور بیرون می‌جهد و با دیدن مهمان‌ها، انگشت اشاره‌اش را در امتداد دماغش می‌گیرد و می‌گوید: «تو شوهرخاله سبیل کلفت من «ورنون» هستی و تو هم پسر خاله ابله من «دادلی»، درسته؟!»

در اینجا نویسنده از شرح ادامه حوادث داستان خودداری می‌کند، چون حدس زدنش اصلاً کار سختی نیست.

 چند روز بعد که ورم زیر جفت چشم‌های سهیل کمی می‌خوابد و می‌تواند باز هم مثل سابق نوشته‌های روزنامه را بخواند، پشت میز تحریر اتاقش می‌نشیند و شروع می‌کند به نوشتن. نامه‌ای می‌نویسد که نخوانده اطمینان می‌دهم جمله‌هایش با عقل بشری سر سوزنی رابطه ندارد. کاغذ را توی پاکت می‌گذارد و چسبش را چند بار به روش رفت و برگشتی زبان می‌زند. بعد پاکت نامه را روی نرده‌های لبه بالکن می‌گذارد تا جغد خیالی‌اش بیاید و آن را ببیند. رویش هم می‌نویسد: «جغد عزیزم، این نامه را به دست چوچانگ برسان.»

بعد از قضیه نامه، چون عجیب تو فاز یک نوشیدنی کره‌ای بود، که محبوب جادوگرهاست، زود می‌رود سوپری محل‌شان. آقای فروشنده مرد مسنی است با محاسن و موهای نسبتاً بلند. سهیل با دیدنش دچار نوعی هیجان‌زدگی ماورائی می‌شود. از ته گلو جیغی خفه می‌کشد و می‌گوید: «هاگرید! هاگرید! خوشحالم که می‌بینمت.»

و مرد فروشنده در نهایت ادب، کلام مختصر و مفیدی می‌گوید: «برو گم‌شو پسره دیوانه!»
سهیل در حالی که بروبر نگاهش می‌کند و عقب عقب از در مغازه خارج می‌شود، توی دلش می‌گوید: «به هر حال من سهیل پاترم!»

پیام اخلاقی:

1) اگر یک شوهر خاله سبیل کلفت دارید، هیچ‌گاه سراغ کتاب‌های هری‌پاتر نروید.

2) هیچ‌وقت با یک جغد خیالی برای دوستتان نامه نفرستید، چون احتمال این که به دستش برسد خیلی کم است.

حرف آخر: آقا تا وقتی بعضی از آدم‌های بی‌ظرفیت هستند، کتاب تخیلی نباید چاپ بشود.
در ضمن، سهیل کتاب‌های هری‌پاتر را گذاشته کنار و الآن گوشه‌ای خلوت نشسته و دارد کتاب دیگری می‌خواند به اسم: سکوت بره‌ها.