حدیث لزر غلامی: وقتی بابا به دنیا آمد، زمستان سختی بود. بابایم را پیچیدند لای پتو و مادربزرگم را سوار قاطر کردند و راه افتادند به سمت خانه.

 اما مادربزرگم توی راه دوام نیاورد و همان جا روی قاطر مرد. چون راه طولانی بود، نشد که تا قبرستان محله برسانندش و همان جا گودالی کندند و خاکش کردند.

 بابایم تنها شد. چون قبل از اینکه به دنیا آمده باشد، پدرش هم از دنیا رفته بود. پدرش سر زمین کشاورزی­اش مرده بود. یکی از آشناهای خان اشتباهی تیر در کرده بود و صاف خورده بود توی پیشانی پدربزرگم. بابایم تنها بود و این را یک فرشته مهربان به خدا خبر داد!

   * * *

   خدا گفت که از این تنهایی به این بچه خیری می­رسانیم. یعنی مقرر شد که تنهایی برای پدرم پر از خوبی شود. این طور بود که تنهایی پدرم با خودش بزرگ می­شد. گاهی حتی بزرگ­تر از خودش. مثلاً وقتی شش ساله بود، تنهایی­اش حداقل­ ده ساله بود؛ شاید هم بیشتر. برای همین هیچ وقت نشد که با بچه­های کوچه‌شان فوتبال بازی کند یا روپایی بزند.
پدرم همیشه سر دیوار می­نشست و به بچه­ها یا کلاغ­ها نگاه می­کرد. گاهی هم با گچ همان بالای دیوار چیز می­نوشت. وقتی چیزی می­نوشت تنهاتر می­شد. پدرم وقتی هفت سالش شد، مثل بقیه بچه­ها رفت مکتب.

   یک فرشته مهربان به خدا گفت: «خدایا آیا دیگر وقت آن نرسیده است که خیر تنهایی­های این پسر را نشان دیگران بدهیم؟»

   و خدا گفت: «وقت آن رسیده است!»

   و این طور شد که یک روز مکتب‌دار یک برگ از کاغذهای بابایم را دید که روی آن چیزهای عجیبی نوشته شده بود. مکتب‌دار اسمش «غلامعلی میرزای دشتی» بود.

   غلامعلی میرزای دشتی به بابایم گفت: «این را که نوشته­ای بلند بخوان».

   بابایم گفت: «این را برای دل خودم نوشته­ام.»

   غلامعلی میرزای دشتی گفت:«حالا برای دل ما هم بخوان.»

   و بابایم برای اولین بار شعرش را برای دیگران خواند.

   در روستای ما رودی هست که به دریا نمی­رسد اما هر روز فرشته­ای می­آید سر رود
آب می­برد و راه رفتنش مرا به یاد مادرم می­اندازد که هیچ وقت او را ندیده­ام!

   * * *

   آن فرشته که هر روز می­آمد سر رود و آب بر می­داشت و بابایم را یاد مادرش می­انداخت حالا مادر من است . و این طور بود که مادر من شد!

   * * *

   فرشته مهربان رفت پیش خدا و گفت: «خدایا این پسر را شاعر کردی. قرار بود از این تنهایی خیری به او برسد. اما او تنهاتر شد و خیری ندید. حالا همه بچه­های روستا انگشتشان را به طرف او نشانه می­روند و می­گویند دیوانه است. با ابرها حرف می­زند و ساعت­ها به آسمان خیره می­ماند!»

   خداوند گفت: « و در این تنهایی خیر دیگری است که تو نمی­دانی؛ برو در این روستا بگرد و دختری را پیدا کن که زیباترین شعرهای دنیا را بلد است!»

   فرشته آمد توی روستا. پنج دختر پای دارقالی نشسته بودند و آواز می‌خواندند.

   «قالی می­بافیم همچین و همچون...
   عالی می­بافیم همچین و همچون..   
   نخ ور می­چینیم همچین و همچون...
   همین جا می­شینیم همچین و همچون...» 

   دخترها یک صدا می­خواندند و آرام. 

   دست­هایشان تندتند پی کارشان بود . گره می­زدند و چشم دوخته بودند به نقش. معلوم نبود کسی که بیش ازهمه شعر بلد است کیست. تا اینکه نوزادی، که گوشه اتاق خوابش برده بود، بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.

   دختر اولی از جا بلند شد و نوزاد را بغل کرد. تکانش داد؛ اما گریه قطع نمی­شد. دختر اولی کلافه شد؛ بچه را زمین گذاشت و رفت پای دار قالی.

   دختر دومی آمد بچه را برداشت. تکانش داد، آرام نشد. بچه را خواباند روی پایش و تکانش داد. بچه همین­طور گریه می­کرد. بچه را پایین گذاشت و کلافه برگشت پای دار قالی.

   دختر سومی آمد. بچه را تکان داد. گریه بند نیامد. خواباند روی پایش، گریه بند نیامد. بچه را چسباند به سینه­اش و نوازشش کرد. اما بچه همین­طور یک‌ریز گریه می­کرد. بچه را گذاشت زمین و غصه­دار رفت پای دار قالی.

   دختر چهارمی بلند شد و بچه را تکان داد و روی پا گذاشت و نوازش کرد و جوشانده خوراند به بچه. اما هر کاری کرد، انگار نه انگار.

   بچه را داد بغل دختر پنجمی. و دختر پنجم تا نوزاد را گرفت، دهانش را چسباند در گوش نوزاد و شروع کرد به چیز خواندن.

   «لالایی کن...
   خدا تو را آفریده تا لبخند بزنی...
   و هر اشکی که بریزی قلب یک فرشته می­شکند...
   و فرشته­های دل­شکسته نمی­توانند پرواز کنند...
   و آسمان پر از فرشته­هایی می­شود 
   که مجبورند یک گوشه بنشینند و جم‌نخورند...
   اما اگر بخندی، زخم دل­هایشان خوب می­شود...
   و بال­هایشان جان می­گیرند...
   و از آسمان به سوی زمین پرواز 
   می­کنند...
   و می­آیند روی شانه راست ما 
   می­نشینند...
   و کارهای خوب ما را یادداشت 
   می­کنند...
   آنها را به خدا نشان می­دهند...
   و خدا لبخند می­زند...
   پس اگر تو بخندی خدا هم می­خندد...
   لالا کن...عزیزم...
   لبخند بزن و لا لا کن...
   پیش پیش پیش پیش...»

   و نوزاد آرام چشم­هایش را بست و با لبخندی خوابش برد. دخترها پرسیدند: «توی گوشش چه گفتی که خوابید؟»

   دختر پنجمی گفت: «برایش شعری درباره خداوند خواندم».

   * * *

   فرشته به آسمان برگشت و گفت که دختری پیدا کرده که زیباترین شعرهای دنیا را بلد است. خداوند لبخند زد و گفت: «حالا مقدر می­کنیم که او سهم تنهایی‌های پسرکی باشد که تو نگرانش بودی، تا با هم شعرهایی برای ما بگویند!» و بلند خندید و از خنده خدا باران بارید.

-----------

   عنوان مطلب برگرفته از سطری از شعر صدای پای آب ، سهراب سپهری