تاریخ انتشار: ۱۳ شهریور ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰

همشهری دو - مریم ساحلی: در مسیر به هر که رسیدم پرسیدم: سرو کجاست؟ و این گویا آشناترین پرسش هرزویل است که مردمانش بی‌درنگ با لبخندی صمیمی پاسخ می‌دهند.

 وقتي نگاهم روي درختان شاخسار سپرده به باد مي‌نشست در خيالم با درختي حرف مي‌زدم كه سن‌وسالش را بيش از هزار تخمين زده‌اند؛ سروي كه ناصرخسرو در سفرنامه‌اش از آن ياد كرده است.

كاش مي‌شد، نرم نرمك سرانگشتان نوازشم بنشيند روي قامتي كه ساليان بسيار ايستاده در برابر باد؛ هر تابستان هُرم نفس‌هاي خورشيد را تاب آورده و هر زمستان شولاي برف پوشيده است. خانه دوست همين جاست؛ مي‌خواهم در گوش برگ‌هايش نجوا كنم اما نمي‌شود. ما آدم‌ها ازپشت ميله‌ها او را به ضيافت نگاهمان فرامي‌خوانيم. مي‌ايستم پشت ميله‌هايي كه دورتادورش كشيده‌اند. فكرش را نمي‌كردم درخت‌جان در قفس باشد. اينكه احوال­پرس سرو كهن از پشت ميله‌ها هستيم، حكايت تلخي است. حكايت ترس است از دستان نامهرباني كه شايد پيكر نازنينش را گزندي برسانند.