تاریخ انتشار: ۲۴ تیر ۱۳۹۲ - ۱۹:۴۶

داستان> خاله مریم قفس پرنده را روی چهارپایه می‌گذارد. لب‌هایش را مثل وقتی می‌خواهیم کسی را ببوسیم، غنچه می‌کند و برای پرنده صدا درمی‌آورد. از خاله می‌پرسم: «اسم پرنده‌‌تان چی بود؟»

همان‌طور که مشغول پاک کردن قفس پرنده است، می‌گوید: «مرغ عشق.» می‌گویم: «چرا مرغ عشق را توی قفس گذاشته‌ای؟»

خاله جواب می‌دهد: «چون دوستش دارم، می‌خواهم هر روز ببینمش.»

- خب آزادش کن، ولی هر روز ببینش.

- مگر می‌شود؟ پرنده اگر آزاد باشد، فرار می‌کند خاله جان.

- هروقت خواستی ببینی‌اش، صدایش کن تا برگردد.

- وااای، بابک، چه‌قدر حرف می‌زنی! مگر پرنده زبان ما آدم‌ها را می‌فهمند که برگردد؟

مرغ عشق بال‌هایش را در قفس تکان تکان می‌دهد، ولی نمی‌تواند پرواز کند، فقط از این میله به آن میله می‌پرد. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر با پرنده‌ها دوست شویم و صدایشان کنیم، بر‌گردند. نمی‌دانم، تابه‌حال پرنده‌ای را صدا نکرده‌ام. خاله قفس را ول می‌کند و سراغ کارهایش می‌رود. به مرغ عشق نگاه می‌کنم. او هم بدون حرکت به من زل زده. به سمت قفس می‌روم. انگشت اشاره‌ام را آرام از لای میله‌های قفس داخل می‌برم. مرغ عشق یکهو می‌ترسد و عقب می‌کشد.

من هم انگشتم را عقب می‌کشم. خاله تلفنی صحبت می‌کند. سرم را نزدیک قفس می‌برم، بینی‌ام را به میله‌های سرد می‌چسبانم و آهسته به پرنده می‌گویم: «نترس کاری باهات ندارم.» همان‌طور با چشمان ریز و سیاهش به من زل زده. چشم‌هایش کوچک‌تر از عدس هستند. زیرچشمی به خاله نگاه می‌کنم و آرام‌تر می‌گویم: «می‌خواهی فراری‌ات بدهم؟» تلفن خاله مریم تمام می‌شود و می‌گوید: «بابک بیا کنار از جلوی قفس، طفلک وقتی غریبه می‌بیند، می‌ترسد.» هیچ‌‌وقت نمی‌گذارد به پرنده‌‌اش نزدیک شوم، یعنی هیچ‌کس را نمی‌گذارد.

خاله می‌گوید: «مادرت بود، گفت الآن می‌آید دنبالت.» خاله سیب قرمزی برایم می‌شوید و دستم می‌دهد. مرغ عشق بیچاره به من زل زده، انگار او هم سیب می‌خواهد. دنبال راهی برای فراری دادنش می‌گردم.

خاله تلویزیون را روشن می‌کند و با اشاره به سیب توی دستم می‌گوید: «اگر سیب دوست نداری، بیا کارتون نگاه کن.» می‌گویم: «مرغ عشق‌ها سیب نمی‌خورند؟» خاله لبخند می‌زند و می‌گوید: «تازه قفسش را تمیز کردم و ظرف دانه را پر کردم، لازم نیست بهش سیب بدهی.» تا خاله سرگرم تلویزیون است، دوباره نزدیک قفس می‌شوم.

می‌خواهم در قفس را امتحان کنم، ببینم چه‌طور می‌شود بازش کرد. سفت است، میله‌ها دستم را اذیت می‌کنند. صدای زنگ در توی خانه می‌پیچد. چه‌قدر زود مامان آمد. دنبال چیزی می‌گردم تا با آن در قفس را باز کنم. پرنده یک جا نمی‌ایستد، از این ور به آن ور می‌پرد.

قلبم شروع می‌کند به تندتند زدن. نکند خاله سر برسد. خودکاری روی تاقچه است. آن را برمی‌دارم و روی در می‌گذارم و به سمت بالا می‌کشم. باز نمی‌شود. ناگهان خاله و مامان وارد اتاق می‌شوند. هول می‌شوم. خودکار را رها می‌کنم و از قفس دور می‌شوم. وحشت‌زده به مامان و خاله نگاه می‌کنم. مامان می‌گوید: «چی شده بابک؟ چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟ آماده شو برویم.» به قفس نگاه می‌کنم، مرغ عشق دیوانه‌وار از این میله به آن میله می‌پرد. خاله به سمت قفس می‌آید. دوباره لب‌هایش را کوچک می‌کند و برای پرنده صدا درمی‌آورد.

مامان دوباره می‌گوید: «بابک، منتظر چی هستی؟ آماده شو برویم دیگر.» نگاهم را از قفس می‌گیرم. نمی‌توانم از پرنده دل بکنم، اما مامان دستم را می‌کشد و می‌رویم.

مهسا کردزنگنه، 17 ساله
خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از اهواز 

 

عکس: مهسا رجبی

منبع: همشهری آنلاین