تاریخ انتشار: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۱۹:۴۲

ابوالقاسم مهربانی: با بچه‌های محل مشغول دوچرخه سواری بود. فراموش کرده بود دوچرخه‌اش را زیر چشمی مراقبت کند.

از همه خداحافظی کرد و رفت به خانه. نزدیک در که رسید یادش افتاد چرخش را برنداشته و برگشت اما...

حالا چشمهایش  پر از  اشک شده بود. جواب پدر را چه بگوید. با دست کوچک و لرزانش، زنگ را فشرد. مادر در را باز کرد. بی اختیار خود  را در بغلش انداخت و هق هق گریست.

شوری عرق، چشمهایش را می‌آزرد. ناگهان صدای پدر بلند شد:‌چرا مواظب چرخت نیستی، اگر اونو  دزیده بودن چی؟

سر از شانه مادر برداشت. زیر چشمی نگاهی کرد،‌چشمهایش را مالید، واقعا خودش بود.