تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۳۹۲ - ۰۸:۱۱

امیرحسین یک نوجوان شوخ است. او از دست گیرهای همیشگی پدرش عاصی است. علی پدر امیرحسین می‌گوید: بالأخره این نمی‌شود که پدری با همه‌ی دوستان پسرش بی مشکل باشد. جوان‌های امروزه سرکشند و من هم وظیفه خودم می‌دانم که پسرم را کنترل کنم.

امیرحسین می‌گوید: من هم اگر جای او بودم فرزندم را کنترل می‌کردم، اما او دیگر از حد به در کرده و یک سؤال را 200 مرتبه می‌پرسد. به لباس‌هایم هم گیر می‌دهد و من حاضر نیستم با او به خرید بروم.

علی می‌گوید: او همیشه ترجیح می‌دهد با دوستانش باشد تابا خانواده‌اش.

امیرحسین می‌خندد و می‌گوید: خب نسل عوض شده. الآن دیگه نوجوان‌ها مثل قدیم نیستند و دنیای خودشان را دارند.

امیرحسین ادامه می‌دهد: البته پدرم هم وقت چندانی برای ما ندارد. من دوست دارم وقتم را با آن‌ها بگذرانم ولی وقتی خسته وکوفته از سرکار می‌آید، دیگر توانی برای تفریح ندارد.

علی می‌گوید: من هم تفریح با خانواده را دوست دارم اما موقعیت کاری آن‌قدر سخت و خسته کننده است که دیگر فرصتی باقی نمی‌گذارد. مگر پنج‌شنبه و جمعه‌ها.

امیرحسین: پدرم گیر می‌دهد و سلیقه‌ی مرا قبول ندارد، اما من همیشه به او احترام گذاشته‌ام. چون اگر من هم جای پدرم بودم و همچین پسری داشتم همین قدر به او گیرمی‌دادم.

علی: مهم‌ترین خواست‌هایی که من از او دارم این است که رفت و آمدهایش را کم‌تر کند و از تجربه‌ی پدرش استفاده کند.

امیرحسین با  خنده نگاه کجی به پدرش می‌اندازد و با کنایه می‌گوید: او خیلی از تجربیاتش را در اختیار من گذاشته است. مثلاً وقتی هر دو در خانه هستیم، من در اتاقم آهنگ گوش می‌دهم و او جلوی تلویزیون...! اما خب بهتر است که تلویزیون ببیند تا این‌که مرا نصیحت کند یا با کس دیگری مقایسه کند که از این آخری متنفرم.

علی فقط می‌خندد و سکوت می‌کند. بعد می‌گوید: یعنی می‌خواهی بگویی نصیحت‌های من تا به حال بی‌فایده بوده؟

امیرحسین می‌گوید: نه، فقط بعضی‌هایشان. چون وقتی در خلوت به آن‌ها فکر می‌کنم بعضی نصیحت‌ها برایم مفید بوده و بعضی‌ها فقط حرصم را درآورده است.

 

منبع: همشهری آنلاین