تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۰

کنار ضریح ایستاده بودم و دعا می‌کردم.

روبه‌رویم سنگینی نگاه اشک‌باری را احساس کردم. چهره اش برایم آشنا بود. به هم لبخند زدیم. به طرفم آمد. دست های یکدیگر را فشردیم. در نگاهش شرم و پشیمانی دیدم.

می دانم که همه چیز مدت‌هاست پایان یافته است، می دانم که هرگز به روزهای گذشته بازنمی‌گردیم، پس بهتر است که این بار در این مکان مقدس آغازی نو را بسازیم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم.در دوران اسارت، نگهبان سلولم بود.

مصطفی چترچی