تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۸۵ - ۱۹:۰۰

هادی خسروشاهین: حزب در آمریکا بیشتر به یک شوخی می‌ماند تا یک موضوع جدی. از همین‌رو، هم نخبگان آمریکایی آن را جدی نمی‌گیرند و هم آنانی که از تاروپود حکومت و سیاست در ایالات متحده باخبرند.

شاید باورکردنش سخت باشد، آن هم برای یک کنشگر سیاسی در آن سوی جهان و یا حتی نزدیک‌تر از آن یعنی در اروپا.

او از لابه‌لای انبوهی از اخبار مربوط به انتخابات آمریکا که اتفاقاً رسانه‌ها نیز به آن بال و پر می‌دهند و به جدی بودنش می‌افزایند، تنها به یک چیز می‌رسد، یا برایش تنها یک پدیده ملموس‌تر است: دعوای جمهوری‌خواهان و دموکرات‌ها. این پدیده آنچنان عینی است که گویی همه چیز در آمریکا حول این دو می‌چرخد و شالودة نظام سیاسی نیز تشکیل شده از این دو غول حزبی است.

در چنین منظومه‌ای انگشت گذاشتن بر تفاوت‌ها میان این دو حزب و در مرحله بعدی سرمایه‌گذاری بر این تفاوت‌ها نیز طبیعی خواهد بود. جمهوری‌خواهان بخشش مالیاتی سرمایه‌داران را می‌خواهند، در حالی که دموکرات‌ها شعار مالیات برای همه سرمی‌دهند.

یا در حوزه خارجی، جمهوری‌خواهان بر رویکرد سخت‌افزاری تکیه دارند و دموکرات‌ها طرفدار رویکرد نرم‌افزاری هستند. لابد نتیجه‌گیری منطقی از این تفاوت‌ها نیز آن خواهد بود که دموکرات‌ها بهتر از جمهوری‌خواهان­اند، چرا که به هر حال در حوزة داخلی طرفدار آزادی و عدالت و در خارج طرفدار رویکردهای چندجانبه‌گرا هستند.

بنابراین یکی می‌شود شیر و دیگری هم نقش یک حیوان نجیب را بازی می‌کند. اما به نظر می‌رسد باید جور دیگری به مسائل نگاه کرد که هم مبتنی بر یک سیر تاریخی باشد و هم بازگو کنندة یک واقعیت سیاسی در کشوری به نام ایالات متحده آمریکا.

پیشینه تاریخی

واقعیت این است که پیوریتن‌ها یا همان مهاجرانی که در اوایل قرن 17 به آمریکا آمدند، نگاه مثبتی به پدیدة حزب و تحزب‌گرایی نداشتند. اگرچه آن‌ها از انگلستان به این سرزمین آمده بودند و طبیعتاً سنت‌های آن کشور را نیز در سر داشتند، ولی به دلیل همان باورهای مذهبی خاص که آن‌ها را مجبور به جلای وطن کرد و به اجبار آن‌ها را به سوی سرزمین دیگری کشاند تا با شرایطی متفاوت از جامعة انگلستان انس بگیرند، به بازی‌های حزبی تن ندادند.

با این حال، جالب است که این دسته از مهاجران از سرزمینی با انبوهی از تجربة حزبی پای به آمریکا گذاشتند.

دانشمندان علم سیاست معتقدند که از لحاظ فنی، انگلستان بزرگ‌ترین سهم و نقش را در نظام حزبی مدرن ایفا کرده است.

«خاستگاه نظام حزبی در انگلیس، پیوند نزدیکی با جنبش گرایش به قانون اساسی داشت، اما خطوط روشن فعالیت حزبی در این کشور در دورة استوارت‌ها که شاه و پارلمان در مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند، شکل گرفت.

در جریان این رویارویی، سرکردگان کلیسا و دولت با حکومت خودکامه مخالف بودند، اما شوالیه‌ها از حکومت و قدرت خودکامه شاه پشتیبانی می‌کردند. خیلی زود پس از بازگرداندن چارلز دوم، این فرقه‌ها به نام ویگ‌ها و توری‌ها شناخته شدند.

ویگ‌ها می‌خواستند پادشاهی از راه پارلمان محدود و مقید شود، در حالی که توری‌ها به پادشاهی استبدادی اعتقاد داشتند و خواستار هیچ تغییری در سازمان و کار‌ ویژه­های حکومت نبودند. اما در زمان جورج سوم، حزب‌های لیبرال و محافظه‌کار تشکیل شد و بعدها حزب کارگر با عقب راندن لیبرال‌ها، به رقیب اصلی محافظه‌کاران تبدیل گردید.»[1]

بنابراین فعالیت حزبی در انگلستان سابقة دیرینه داشت. ولی هرچه بود، این تجربه توسط مهاجران سرزمین آمریکا به کار گرفته نشد. شاید یکی از دلایل این امر، جنگ داخلی ناشی از رقابت میان طرفداران کلیسا و دولت با شوالیه‌ها بود.

به هر حال این نگرانی وجود داشت که رسمی شدن فعالیت‌های حزبی در آمریکا نیز به جنگ داخلی منتهی شود و اهداف و آرمان‌های مهاجران برای یک زندگی بهتر را بر باد دهد. این نگرانی در جای‌جای سخنان بنیانگذاران آمریکا قابل مشاهده است.

«جورج واشنگتن به تأثیر زیانبار روحیه حزبی بر کار حکومت‌های دموکراتیک اشاره کرد. دیگر رهبران آمریکا نیز احزاب سیاسی را به عنوان منبع عمده پریشانی و ضعف سیاسی-اجتماعی تقبیح کردند.»[2]

اما با وجود این مخالفت‌ها، پس از اعلامیه استقلال در 1776، آمریکا به سمت و سوی فعالیت‌های حزبی حرکت کرد. ولی به دلیل نقش‌آفرینی بنیانگذاران و مخالفت‌های اولیه، نظام حزبی رشدی رسمی نیافت و تجربه انگلستان در آمریکا تکرار نشد.

رشد نظام حزبی و پیدایش احزاب جمهوری‌خواه و دموکرات در آمریکا کاملاً جنبۀ غیررسمی و غیرجدی داشت. بنابراین در این کشور، هیچ تفاوت بنیادین میان دو حزب عمده حزب دموکرات و جمهوری‌خواه، به وجود نیامد.

به عبارت بهتر در طول تاریخ آمریکا، فعالیت‌های دو حزب عمده از انضباط لازم برخوردار نشد و از این حیث، حزب در آمریکای نوین فاقد سلسله مراتب است و اعضای آن هیچ الزام و اجباری برای رعایت مصوبات و دستور کارهای حزبی ندارند.

حال با این اوصاف، سؤالی که مطرح می‌شود این است که چرا حزب در آمریکا به وجود آمد و اساساً فعالیت‌های حزبی در چنین فضایی به چه کار می‌آید؟ پیوریتن‌ها قبل از اعلام استقلال در 1776، برای رسیدن به شرایط باثبات جهت تحقق زندگی بهتر و آرمان­ها و اعتقادات مذهبی خود، شروع به نهادسازی کردند. چنین اقدامی، منجر به ثبات‌سازی در جامعة آمریکایی شد.

پیدایش حزب در آمریکا نیز از این حیث مورد توجه نخبگان قرار گرفت. حزب در واقع یکی از نهادهای مؤثر در فرایند جامعه‌پذیری محسوب شد. پس آمریکایی‌ها با عضویت در چنین نهادی هنجارهای جامعه را فرا می‌گرفتند و آن‌ها را مورد پذیرش قرار می‌دادند.

در واقع این حداکثر انتظاری بود که آمریکایی‌های اولیه از حزب و فعالیت‌های حزبی داشتند. این میراث تاریخی، امروز کم و بیش پایدار مانده است و همچنان نگاه غیرجدی به احزاب در آمریکا حفظ شده است.

نخبگان آمریکایی همچنین حزب را به عنوان مرکز جدال‌ها و رقابت‌های سیاسی تلقی نمی‌کنند. حزب بیش از آن که ماهیت سیاسی داشته باشد، به عنوان یک کلوپ تلقی می‌شود که مجموعه‌ای از افراد با انگیزه‌های متنوع در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند و بخشی از اوقات فراغت خود را برای همفکری با یکدیگر در مورد مسائل عمومی پر می‌کنند.

نخبگان به جای احزاب

جامعه‌شناسانی چون سی‌رایت میلز و رابرت دال بر این باورند که نخبگان، نقش اصلی را در سلسله مراتب قدرت در آمریکا ایفا می‌کنند. به اعتقاد آن‌ها قدرت در آمریکا صرفاً میان نخبگان توزیع شده است.

در چهارچوب چنین نگاهی، این نظریه مطرح می‌شود که جامعه و احزاب صرفاً در سیاست سفلی و یا در حوزه مسائل کم‌اهمیت ایفای نقش می‌کنند. این در حالی است که در سیاست اعلی یا پراهمیت، نخبگان از نقش ممتاز و همه‌جانبه برخوردارند.

رابرت دال این روند را دموکراسی آمریکایی می‌خواند که در چهارچوب فرایندهای دموکراتیک، مردم و احزاب حاضر نیستند نقش اصلی را در قدرت ایفا کنند، چرا که آن‌ها از طریق مشارکت در حوزه‌های سیاسی کم‌اهمیت یا غیرسیاسی، به حداکثر مطلوبیت‌های مورد نظر خود دست پیدا می‌کنند.

بنابر همین ملاحظات است که می‌توان نتیجه‌گیری کرد در آمریکا این نخبگان هستند که دارای مطلوبیت و اصالت برای ایفای نقش و بازیگری حرفه‌ای در حوزه سیاست هستند. از همین‌رو باید نظام سیاسی آمریکا را مبتنی بر یک نظم نخبه‌گرا تعریف کرد.

برداشت مجدد

پس از انتخابات میان­دوره‌ای کنگره آمریکا و پیروزی دموکرات‌ها در آن، برخی با برداشت غیرتاریخی از جامعه آمریکا و ساخت قدرت در این کشور و همچنین بدون توجه به مشخصات حقوقی نظام سیاسی به این موضوع دامن می‌زدند که سیاست خارجی آمریکا تغییر خواهد کرد؛ آنچنان تغییری که حتی برخی از پیش‌بینی پیامدهای آن عاجز بودند.

اما باید در این زمینه به این موضوع اشاره کرد که همان‌طور که در حوزة داخلی، سیاست تحت تأثیر فعالیت نخبگان قرار دارد، در حوزة خارجی نیز شاخص اجماع میان نخبگان، تعیین کنندة اصلی است.

در واقع، سیاست خارجی آمریکا نتیجة فعل و انفعالات گوناگون میان نهادهای بوروکراتیک از قبیل وزارت امور خارجه، وزارت دفاع، سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا و شورای عالی امنیت ملی و همچنین شخصیت‌های درگیر و گروه‌های مهم است.

از همین‌رو سیاست خارجی آمریکا نمی‌تواند با دستور کارهای حزبی تغییر پیدا کند، چرا که در ساخت سیاسی آمریکا احزاب از محوریت و اهمیت لازم برخوردار نیستند. حال حتی اگر چنین واقعیتی را هم مورد توجه قرار ندهیم، به طور قطع برداشت غیرتاریخی که پس از انتخابات میان‌دوره‌ای رایج شده، محصول بی‌توجهی به جایگاه حقوقی و نوع نظام سیاسی آمریکا است.

نظام‌های سیاسی از بعد مسائل حقوقی و ماهیتی، یکسان نیستند و از همین حیث نمی‌شود با یک فرمول به تحلیل تغییر و تحولات در تمامی کشورها رفت. اگر انگلستان یک نظام پارلمانی دارد، آمریکا از چنین ویژگی­ای برخوردار نیست.

در نظام سیاسی آمریکا رئیس جمهوری از جایگاه ویژه و ممتازی برخوردار است. به همین دلیل هم نظام سیاسی آمریکا را ریاستی می‌نامند که حکایت از اختیارات وسیع رئیس جمهوری دارد.

اگرچه نمی‌توان به ساختار مبتنی بر کنترل و موازنه در آمریکا بی‌توجه بود و نقش کنگره را در سیاست خارجی این کشور دست‌کم گرفت، ولی واقعیت این است که نهاد قانونگذاری در آمریکا نقش اصلی را در سیاست خارجی ایفا نمی‌کند.

اما رئیس جمهوری با اختیاراتی نظیر انتخاب دادستان کل و اعضای دیوان‌عالی، اعلام پایان دادرسی و عفو متهمین، انتصاب تمامی فرماندهان نظامی و امنیتی، محدود کردن حقوق شهروندان و توشیح لوایح، نقشی درجه اول را در ساخت سیاسی آمریکا و به تناسب آن در سیاست خارجی این کشور ایفا می‌کند.

رئیس جمهوری حتی این اختیار را دارد که بدون تصویب کنگره در یک مقطع 3 ماهه یا 6 ماهه نیروهای نظامی را در هر حوزه‌ای مورد استفاده قرار دهد یا دستور عملیات ویژه در سایر نقاط جهان را بدهد. رئیس جمهوری در آمریکا، خود به تنهایی حکم کابینه را دارد. وزیران در این کشور، نقش حاشیه‌ای ایفا می‌کنند و در واقع دستیاران اجرایی رئیس جمهوری محسوب می‌شوند.

انتخابات میان‌دوره‌ای کنگره آمریکا در واقع به دور از این زوایای سیاسی و حقوقیِ جامعه آمریکا قابل تفسیر نیست. بر این اساس به نظر نمی‌رسد پیروزی دموکرات‌ها در انتخابات میان‌دوره‌ای، دارای تأثیر عینی و ملموس بر سیاست خارجی باشد، زیرا در آمریکا احزاب تعیین کننده نیستند.

اگرچه دست کنگره نیز برای تصویب لوایح بدون در نظر گرفتن حق وتوی رئیس جمهوری کاملاً باز است، ولی حوزة اختیارات رئیس جمهوری عملاً حوزه عملکرد قوه قانونگذاری آمریکا را با قید و بندهای حقوقی و قانونی مواجه می‌کند.

اگر کارشناسان و تحلیلگران، این روزها از مسائلی چون واقع‌بینی سیاست خارجی آمریکا یا افول قدرت نومحافظه‌کاران در ساخت قدرت سخن می‌گویند، علتش در پیروزی دموکرات‌ها یا جا‌بجایی قدرت در کنگره و نقش‌آفرینی احزاب نیست، بلکه علت اصلی، آن است که نخبگان آمریکایی به برداشت‌های جدیدی از مختصات جهان و خاورمیانه رسیده‌اند.

بنابراین اگر بارقه­ای برای تغییر به وجود آمده است، باید جای و مکان آن را به خوبی و به دقت شناسایی کرد.

نتیجه‌گیری

زمانی لیکاک اندیشمند بزرگ علم سیاست گفته بود که «هر حزب سیاسی، گروهی کم و بیش سازمان‌یافته­ از شهروندانی است که به عنوان یک واحد سیاسی با هم عمل می‌کنند، در مسائل عمومی عقاید مشترکی دارند و با استفاده از اختیارِ دادن رأی در راستای هدفی مشترک می‌کوشند بر حکومت تسلط یابند.»[3]

او ظاهراً باید تعریفش را بر مختصات جامعه‌ای خارج از آمریکا استوار کرده باشد، چرا که حزب و فعالیت‌های سیاسی در این کشور، بیشتر به یک شوخی شبیه است تا تعریفی جدی که لیکاک از آن صحبت می‌کند.

پی‌نوشت‌ها:

1 – عبدالرحمن، عالم. بنیادهای علم سیاست، (تهران: نشر نی، 1383)، ص 346.
2 – همان، صفحات 346 و 347.
3 – همان، ص 344.

برچسب‌ها