پدر که از کنار اتاق پسرش رد می‌شد با تعجب دید که رختخواب خلاف همیشه مرتب است و همه چیزهایی که روی زمین اتاق ریخته، جمع شده و سرجای‌شان گذاشته‌اند.

به گزارش همشهری آنلاین، در ادامه چشمش به پاکت نامه‌ای افتاد که روی بالش گذاشته ‌شده ‌بود. روی پاکت نوشته شده‌بود، «به پدرم»! در این هنگام  با نگرانی و کنجکاوی پاکت را باز کرد و آن را خواند:

پدرجان!

الان که این نامه را می‌خوانید من کیلومترها از شما دورم. با استیسی، دختری که شما نمی‌شناسید و دوست من است، فرار کرده‌ام. او دختر خوبی است، من می‌خواهم با او ازدواج کنم. می‌دانم که شما او را قبول نمی‌کنید، زیرا النگوها و گوشواره‌های زیادی به خودش آویزان کرده‌است و همه جای بدنش پر از خال‌کوبی است. او چند سال از من بزرگتر است و ما با هم خوشبخت خواهیم شد.

او یک تریلی کنار جنگل دارد و با آن هیزم حمل می‌کند، بنابراین می‌تواند خرج ما را بدهد. استیسی چشمان مرا به حقیقت‌های زیادی باز کرد. 

در ضمن دعا می‌کنم علم آن‌قدر پیشرفت کند که راهی برای درمان ایدز پیدا شود، تا استیسی هم حالش بهتر شود. نگران نباش پدر، من الان ۱۵ سالم است و... من بالاخره یک روز به خانه برمی‌گردم و شما می‌توانید نوه‌های خود را ببینید.

                                                                                                          پسرتان، جان.

بعدالتحریر:

پدر عزیزم! هیچ کدام از حرف‌هایی که بالا نوشتم، حقیقت ندارد، من خانه دوستم تام هستم. فقط می‌خواستم یادآوری کنم که خیلی چیزهای بدتری از یک کارنامه مدرسه که روی میز تحریرم گذاشته‌ام، وجود دارد.

دوست‌تان دارم!

وقتی وضع بهتر شد و من در امان بودم، تلفن کنید برگردم.

منبع: همشهری آنلاین