حبیبه جعفریان: جین آستین با کتاب و فیلم و نمایشنامه دوباره به تهران آمده است.

انتشار ترجمة خوب و جدیدی از رمان جین آستین، به‌علاوة مژده انتشار مجموعه کامل رمان‌‌های او توسط همین ناشر و همین مترجم (نشر نی و آقای رضا رضایی)، رسیدن نسخة اقتباس جدید سینمایی از «غرور و تعصب» و نیز انتشار متن فیلم‌نامة «حس و حساسیت» توسط ماهنامة فیلم‌نگار، همگی در کنار هم، این بانوی رمان‌نویس انگلیسی را به یکی از چهره‌های این‌روزهای بازار کتاب و فرهنگ ایران تبدیل کرده است. ما هم به همین مناسبت نگاهی داریم به زندگی، زمانه و آثار او.

اگر جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و 11 سپتامبر را بگذاریم کنار، تقریبا بقیة «تاریخ»  در دوره‌ای اتفاق افتاد که جین آستین زندگی می‌کرد.

انقلاب فرانسه، ظهور و سقوط ناپلئون و انقلاب صنعتی. اما فکر می‌کنید جین، دربارة چی رمان نوشت؟

دربارة دخترهای ترشیده، دربارة سوء‌تفاهم، دربارة  غرور و تعصب. و به نظرم کار درستی کرد. همیشه آدم‌هایی هستند که بخواهند دربارة روزهایی که دنیا را تکان داد، داستان بنویسند.

بعضی‌هاشان مثل تولستوی، هم جاه‌طلبی‌اش را داشته‌اند، هم عرضه‌اش را. اما جین واقعا خودش را کوچک‌تر از آن می‌دانست که دربارة «جنگ» و «صلح»، بنویسد.

او زن با شعوری بود و می‌دانست اگر قرار است چیزی بنویسد،  بهتر است دربارة  اتفاق‌هایی باشد که خودش آن‌ها را تجربه کرده. دربارة آدم‌هایی باشد که با آن‌ها حشر و نشر داشته  و طبیعتا، دلیلی نداشت، جین که تمام عمر 41 ساله‌اش را در چند شهر کوچک جنوب انگلستان (که در واقع یک جور دهات بزرگ بودند) گذرانده بود، انقلاب فرانسه را تجربه کرده باشد یا با ناپلئون حشر و نشر داشته باشد.

جین، یک قرن هیجدهمی بود (سال 1817 مرد) و در قرن هجدهم، مردها هم چندان داخل آدم به حساب نمی‌آمدند (مگر این که خود ناپلئون یا یکی از ژنرال‌هایش یا خیلی خرپول بودند)  چه برسد به خانم‌ها.

خانم‌ها باید گلدوزی‌شان را می‌کردند، توی مهمانی‌ها کرکر می‌خندیدند و اگر زرنگ بودند، شوهر خوبی برای خودشان دست و پا می‌کردند.

یک خانم واقعی هیچ وقت به سرش نمی‌زد دربارة سیاست  یا این که جنگ کی تمام می‌شود یا  شکاف طبقاتی، اظهارنظر کند. داستان نوشتن که دیگر از آن کارها بود.

نوشتن مهملاتی که یک عده تن‌لش و بیکاره بنشینند یا لم بدهند و بخوانند. نه! قرن هجدهم اجازه نمی‌داد یک خانم چنین کاری بکند. جین همیشه مواظب بود، پیشخدمت‌ها یا هر آدم دیگری که از اعضای خانواده‌اش نبودند، بو نبرند او چه کار دارد می‌کند.

جیمز، برادر جین هیچ‌وقت به پسرش نگفت کتاب‌هایی را که با آن لذت می‌خواند، عمه‌اش نوشته. آن‌ها را، همان‌طور که روی جلد کتاب  آمده  بود، «یک بانو» نوشته بود. فقط همین، یک  بانو .
  
قرن هجدهم ، به جز احترام زیادی که برای خانم‌ها قائل بود، خصوصیت دیگری هم داشت: رمانتیک بود. شما نوشته‌ای از این دوره ، پیدا نمی‌کنید که  سرراست، سراغ چیزی رفته باشد یا واقعه‌ای را توضیح بدهد. احساسات  و اغراق، به معنی واقعی‌اش از سر و کول همه چیز دارد بالا می‌رود و رمان‌ها  از حجم  غیرعادی توصیف،  توصیف هوا، توصیف درشکه، توصیف لباس، توصیف سنگفرش خیابان، متورم‌اند.

تا وسط‌های قرن نوزده، این بخار غلیظ، همه چیز را پوشانده. مردم، این اغراق‌ها، این روده‌درازی‌ها، این عشق‌های پر از نک و نال  را دوست داشتند و با ولع می‌خواندند.

آستین، رمانتیک نبود. نه به عنوان یک آدم و نه به عنوان یک نویسنده. او طنز، داشت و همین، رمانتیسم او را (اگر هم وجود داشت) رقیق می‌کرد. چون به قول سامرست موام مشکل است آدم، بدون این که کمی بدجنس باشد، طنز به خرج بدهد.

در مهر و محبت ذاتی بشر، چیز زیادی که مایة شور و نشاط باشد، وجود ندارد. خیلی‌ها این  نگاه شوخ و نیش‌دار به آدم‌ها و اتفاق‌ها را، ویژگی  نجات‌بخش کارهای او می‌دانند. چون اعتقاد دارند تجربه‌ها و واقعیتی که او در رمان‌هایش از آن‌ها حرف می‌زند ، محدود و تکراری‌اند.

همیشه چند نفر هستند که بعد از پشت سر گذاشتن سوء‌تفاهم‌هایی با هم ازدواج می‌کنند.

این که میدان دید آستین،  تنگ بود (چون زندگی شهرستانی محدودی داشت) درست است، اما این بی‌انصافی است که قدرت او را در روایت آن زندگی  عادی شهرستانی و تیزبینی‌اش را در توصیف  روابط  انسانی، ریاکاری‌ها، حماقت‌ها و خودنمایی آدم‌ها نادیده بگیریم.

والتر اسکات می‌گفت: «این بانوی جوان برای توصیف زندگی عادی استعدادی دارد که حیرت‌انگیز است. خودم مثل خیلی‌های دیگر می‌توانم مزخرفات مطنطن ببافم، اما از این که یک اتفاق پیش پا افتاده را، به شکل جذابی تعریف کنم، عاجزم.»

اما مردم، عاشق همان «مزخرفات مطنطن» بودند. سادگی نثر آستین، وداع‌های مختصر غیرسوزناک و نگاه‌هایی که عشق، قلپ‌قلپ،  از آن‌ها بیرون نمی‌ریخت، برای کسی جذاب نبود.

آستین هیچ‌وقت،  محبوب‌ترین نبود. حتی «خیلی محبوب» هم نبود. فقط محبوب بود. تا 13 سال بعد از مرگش، هیچ‌کدام از رمان‌های او در انگلستان، تجدید چاپ نشدند و تازه،  در اواخر قرن نوزده  بود که او را گذاشتند در لیست «رمان‌نویسان بزرگ».

ادبیات، بالاخره داشت خودش را از زیر بار آن همه سوز و گداز و آسمان و ریسمان،  بیرون می‌کشید و حالا آدم‌هایی مثل آستین، این شانس را داشتند که به چشم بیایند. آدم‌هایی که  بدشانسی آورده بودند و کمی زود به دنیا آمده بودند.
  
آستین سال 1775 در همپشایر انگلستان به دنیا آمد. همان روزی که بتهوون به دنیا آمد.

البته آستین، 5 سال از او کوچک‌تر بود. پدرش کشیش بود و هفت تا خواهر برادر بودند. اما دستشان به دهانشان می‌رسید.

جین، آدم سرزنده و خوش‌مشربی بود، با این حال تنها کسی که واقعا به او نزدیک بود، خواهرش «کاساندرا» بود. از جین بزرگ‌تر و خوشگل‌تر بود و در مقایسه با خواهرش، آدم غمگینی به حساب می‌آمد.

جین از  طبیعت سرد و آرام او خوشش می‌آمد. آستین، ازدواج نکرد  (چند نفری که به‌شان برخورد، پولدار اما کودن و دوست‌نداشتنی بودند)  و در شهری، کمی آن طرف‌تر از جایی که به دنیا آمده بود، مرد. همه‌اش همین بود.

جین آستین‌شناسی در یک دقیقه

 سوژة هیچ‌کدام از رمان‌های او، اتفاق‌های سیاسی  یا موضوع‌هایی که به نوعی مردانه، محسوب می‌شوند، نیست.

نقش اول‌ داستان‌هایش را نه از بین بدبخت‌ها و فقیرها انتخاب می‌کرد، نه از بین اشراف، بارون‌ها و کنت‌ها. نقش‌های اول در کتاب‌های او، طبقة متوسط‌اند. متوسط‌هایی که سعی می‌کنند خودشان را یک‌جوری بالا بکشند و بشوند اشراف.

 خودش را به چیزها و  جاهایی  که شخصا دیده و با آن آشناست (تقریبا جنوب انگلستان) محدود می‌کند.

 در رمان‌های او از تغییرات  تصادفی و ناگهانی خبری نیست. مثلا این که به یک نفر ناگهان ارث قلمبه‌ای از فامیلی که از وجودش خبر هم  نداشته،  برسد. این کلک‌ها در زمان آستین هم مثل حالا بین داستان‌نویس‌ها رایج بود. البته  آن موقع  به‌اش نمی‌گفتند کلیشه، اما به هر حال آستین ترجیح می‌داد طرفشان نرود.

در رمان‌های او تمایلات متعرضانه یا تند جنسی (طبیعتا) وجود ندارد.

 او علاقه دارد لحظه‌های عاشقانه و احساسی داستان را مختصر برگزار کند. اهل توصیف‌های جزئی یا رمانتیک در این صحنه‌ها نیست. توصیف ریز به ریز مکان‌ها و قیافة آدم‌ها هم از کارهایی است که آستین کمتر می‌کند.

آستین از نثر احساساتی تقریبا متنفر بود. در رمان آخرش (اغوا) که احساساتی‌ترین کارش است، جمله‌ای مثل «آنی! آنی دلبند من!»، در نسخة نهایی تبدیل شده به «آنی!»
 هیچ‌کدام از کاراکترهای اصلی، در طول داستان، نمی‌میرند.

کمتر پیش آمده، آستین مکالمات یک جمع مردانه را نقل کند یا درباره‌اش بنویسد.

آیا می‌شود گفت آستین، فمینیست بود؟ برای اواخر قرن هجدهم کمی شوخی است، اما اگر بخواهیم، کشف تمایلات فمینیستی در داستان‌های او اصلا سخت نیست. البته این هم هست که معمولا کاراکترهایی حرف‌های این طوری می‌زنند که در داستان، «سمپاتیک» به حساب نمی‌آیند و در حالت عادی  قرار نیست خواننده با آن‌ها همذات‌پنداری کند.

عقل و احساس (حس و حساسیت)

آقای دش‌وود، می‌میرد و طبق قانون، ارث او به پسر بزرگش «جان» می‌رسد. طبق سفارش پدر، قرار است جان به خواهر و مادرش رسیدگی کند، ولی تحت‌تأثیر زنش، بی‌‌خیالِ آن‌ها می‌شود و مستمری بخور و نمیری برایشان در نظر می‌گیرد.

در این شرایط، ادارة خانواده عملا به دوش الئنور، دختر بزرگ خانواده که موجودی عاقل و تودار است، می‌‌افتد. مخصوصا که به ماریانِ شنگول و کمی خودخواه، چندان امیدی نیست.

این وسط پای «ادوارد» ـ برادرزن «جان» ـ‌ به داستان باز می‌‌شود. الئنور از او خوشش آمده...

غرور و تعصب

خانوادة «بنت» چهار تا دختر دارند. همسایة جدیدشان هم مرد جوان پولداری است که مجرد است (آقای بینگلی).

واضح است که اولین نقشة خانم بنت، این است که یکی از دخترها را به او قالب کند. «جین»، خوشگل و خانم است. الیزابت، نه زیاد خوشگل است نه زیاد خانم. اما باهوش است.

آن دو تای دیگر را هم خودتان توی کتاب بخوانید. فقط گفته باشیم که داستان از آن‌جایی تکان می‌خورد که «دارسی» دوستِ از خود راضیِ آقای بینگلی هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود.