همشهری دو - امیر اسماعیلی: آنقدر در فامیل و آشنا ارتشی داشتیم که تا صحبت یک خواستگار ارتشی برایم شد، مادربزرگ، دایی و عمه‌ام که به‌خاطر مرگ زودهنگام پدر و مادرم از من مراقبت می‎کردند، همه‎شان یکصدا گفتند: مخالفیم! اما حسی درونم می‎گفت که این خواستگار با بقیه فرق دارد و هرچه هم مخالف باشند، به سرانجام می‎رسد.

موضوع خواستگاري مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه دوره تحصيلي جواد در آمريكا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد. اطرافيانم وقتي رضايت و شوقم را ديدند، چاره‌اي جز موافقت نداشتند. زندگي سيال ما شروع شد. 6‌ماه در فرودگاه مهرآباد، 3سال در پايگاه شاهرخي همدان، 3 سال در تهران، 8 سال در شيراز و...

جواد خستگي را نمي‎فهميد. دائم مشغول فعاليت بود. قبل از انقلاب، تيمسار ربيعي، فرمانده پايگاه شيراز بود. ربيعي در‌ ماه رمضان ساعت 10صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود، با اينكه مي‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم:‌ «امسال، سال درجه‌ات است. با ربيعي ناسازگاري نكن». جواد كه جلوي آينه داشت لباس نظامي‎اش را مرتب مي‌كرد با لبخندي عميق و باايمان گفت: «دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم». حظ مي‎كردم وقتي اينطوري محكم و راسخ حرف مي‌زد و زندگي مي‌كرد. حظ مي‎كردم وقتي در لباس نظامي مي‎ديدمش.

عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران برويم. پايگاه، 3رستوران داشت كه هركدام مخصوص گروهي خاص بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم همافري به‌دليل اينكه غذاي رستوران‌هاي ديگر تمام‌شده بود، به باشگاه افسران آمد. تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نيمه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم. جواد دائم ناراحت بود و مي‌گفت: «تحمل اين زورگويي‌ها را ندارم».

يك روز جواد با عجله به خانه آمد و گفت: «ساك مرا ببند مي‌خواهم به جبهه بروم». برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم نرود. با گريه مي‌گفتم: «جواد خيلي‌وقت است كه جبهه بودي، من و بچه‌ها دوري‌ات را زياد تحمل كرديم. به‌خاطر بچه‌ها نرو!» با همان لحن محكم و راسخ گفت: «بايد بروم». آن شب نگراني و دلشوره‌ام زياد بود و بي‌‌خوابي به سرم زده بود. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم چيزي نگفتند تا اينكه پسر دايي‌ام كه برادر شيري من بود، تماس گرفت و خبر شهادت جواد را داد. جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بي‌هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي‌هوش شدم.

هفتم مهر سال 1360، بعد از شكسته شدن حصر آبادان، سرداران تصميم مي‌گيرند كه گزارش پيروزي را به اطلاع امام(ره) برسانند. هواپيماي سي 130 كه از تهران براي انتقال مجروحان به اهواز آمده بود به زمين مي‌نشيند. پس از انتقال مجروحان، فلاحي، نامجو، فكوري، كلاهدوز و جهان‌آرا سوارهواپيما مي‌شوند. هواپيما در نزديكي تهران سقوط مي‎كند. نمي‎دانم در آن لحظه‌هاي آخر به جواد چه گذشته!
اما مطمئنم مشغول خواندن قرآني بوده كه هميشه در جيبش داشت.