دوباره ظرف را نگاه كرد و گفت: «نه. سيب نه. لطفا گلابي». آيا قرار بود بين من و او يك جنگ پسر و مادري آغاز شود؟ هيچ گلابياي در ظرف نبود و براي بچه در اين سن به آخر رسيدن دنيا يعني همين كه گلابي بخواهد و نباشد. آب دهانم را قورت دادم، دستم را بردم نزديك ظرف و يك گلابي خيالي از تويش درآوردم. دادم دست پسرم و گفتم: «چيك». پسرم گلابي خيالي را از من گرفت، پرچم سفيدش را با بغضي كه به خنده تبديل شد بالا گرفت و گفت: «چيك».
اولين بار كجا بود؟ وقتي ميانه شب از خواب پريده بود و بيامان گريه ميكرد. گوشهاي از اتاقش را نشانم ميداد و ميگفت: «دايناسور اومده بود منو بخوره». آن شب خانه ما يك ساكن جديد پيدا كرد: خيال. پسرم چندين هزار گام جلو رفته بود. حالا ديگر ميتوانست برود توي كمد اتاقش و وارد يك دنياي ديگر شود كه سالها اسير طلسم يك پادشاه بدجنس مانده بود. حالا ديگر ميتوانست با هواپيماي اسباببازياش بزرگترين خلبان دنياي خيالياش شود. اين براي من هم يك اتفاق خوب بود. گاهي، البته فقط گاهي، ميتوانستم همسفرش باشم. از همان وقت كه همسفريام را قبول كرد يك شانس بزرگ به من رو آورد؛ ميتوانستم با پسرم جايي بروم كه شايد در دنياي واقعي هيچ وقت پايمان به آنجا نميرسيد.
تا به حال هزاران بار بهخودم گفته بودم كه اي كاش دوباره كودك ميشدم و يك دل سير با پسرم بازي ميكردم. دنياي بيكران خيال پسرم اين اجازه را به ما ميدهد. در آن دنيا همه جوان و كودكند، خانوادهها تمام روز پيش هم ميمانند و اگر كسي برود سركار، بعد از چند دقيقه پشت يك در بسته ماندن برميگردد پيش خانوادهاش. پول هميشه هست. پرواز هست. همه اشيا و جانداران اطرافمان حرف ميزنند؛ مبلها، اسباببازيها، كبوترها، گلدانها. و همهشان هم بلدند مهربان باشند.
چيزي كه اين دنياي او را بزرگترميكندكتابهاست. پسرم ولع كتاب خواندن پيدا كرده. روزي چند كتاب برايش ميخوانم، او دقيق ميشود روي عكسها و قصهها و انگار در آن حال با مصالحي كه از كتابها بهدست ميآورد براي خودش يك كشور جديد ميسازد؛ يك سرزمين جديد، با همه حيوانهايي كه دوست دارد، با مغازههايي پر از بستني و چيپس و پفك و ميوهفروشيهايي پر از گلابي كه هر وقت دلش بخواهد ميتواند از آنها گلابي بخرد.
از اينكه مسافر سرزمينهاي خيال پسرم ميشوم در پوست خودم نميگنجم. بيصبرانه منتظر وسيع شدن اين سرزمين خياليام. روزهاي كودكي را هنوز فراموش نكردهام؛ روزهايي كه بيشتر ساعتها به خيالبافي ميگذشت. حالا سختتر ميشود براي خود مملكتي داشت و آدمهايي كه منتظر فرمانروايند تا به آنها دستور بدهد. حالا ديگر من فقط يك گردشگرم؛ گردشگري كه چند روزي پا ميگذارد توي زيباترين و رنگارنگترين خيابانها و كوچهپسكوچهها و فقط گاهي موبايلش را برميدارد و با خانهها و مغازهها سلفي ميگيرد و بعد از چاپ عكس خيالياش، آن را ميگذارد توي قاب خيالي خانه خيالياش و قاب را ميگذارد توي قفسه خيالي اتاق بزرگ و خيالياش و ميگويد: «چيك».