تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۳

همشهری دو - محمود قلی‌پور: جمعیت توی حسینیه کم‌کم زیادشده بود. مرد روحانی که از در حسینیه وارد شد، همگی از جایشان بلند شدند.

پسرك هم كه دست پدر را گرفته بود بلند شد و به روحاني سلام گفت. روحاني را اهالي محل آقاسيد صدا مي‌كردند. آقاسيد گفت: «آقازاده هستند؟» پدر نگاهي به پسرك انداخت و بعد به آقاسيد گفت: «دستبوس شما هستند». آقاسيد دستي به سر پسرك كشيد و رفت جلوي جمعيت. جمعيت همگي رو به قبله نشستند و بعد آقاسيد با صداي حزيني، حديث كسا خواند. پسرك اما از كنار پدر بلند شده بود و با توصيه آقاسيد، به تازه‌واردها، جزوه حديث كسا مي‌داد. پدر هر از گاهي نگاهي به جمعيت مي‌كرد و پسر را مي‌ديد كه بي‌سر و صدا مشغول كار خودش بود. حديث كه تمام شد، آقا سيد نشست گوشه‌اي و روحاني ديگري ذكر مصيبت حضرت فاطمه(س) خواند.

وقتي مردم از اندوه روضه مرد روحاني اشك مي‌ريختند، پسرك با تعجب به مردم نگاه مي‌كرد. ناگهان پدرش را ديد كه دستش را گذاشته جلوي صورتش و شانه‌هايش مي‌لرزد. به سمت پدر دويد و دستش را كنار زد و آرام گفت: «گريه نكن تو رو خدا». پدر لبخند تلخي زد و پسر را نشاند روي پايش. همه اينها را آقاسيد مي‌ديد.

مراسم كه تمام شد، آقاسيد جلو آمد و گفت: «چه كار خوبي كردي، پسرت رو آوردي مراسم عزاداري خانم فاطمه زهرا(س)». مرد سرش را پايين انداخت و گفت: «وظيفمه آقاسيد. ما نوكر خانم هستيم». آقاسيد با پدر و پسر دست داد و رفت.

مراسم تمام‌شده بود و همگي از حسينيه خارج شده بودند.‌ پدر و پسر توي كوچه‌هاي تنگ و تاريك به سمت خانه مي‌رفتند، پسرك پرسيد: «چرا گريه مي‌كردي؟» پدر برايش ماجراي شهادت حضرت فاطمه(س) را توضيح داد. حرف‌هاي پدر كه تمام شد، پسر گفت: «من حضرت فاطمه(س) رو دوست دارم». پدر دست‌هاي پسر را گرفته بود و در تاريكي شب 2 نفري پيش مي‌رفتند. آرام زير لب گفت: «خدايا شكرت».