تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۶

همشهری دو - مرجان همایونی: سیاهی روی همه‌چیز سایه انداخته است، حتی چهره پرمحبت مادر. هیچ تصویری به یاد ندارد، حتی آخرین دیدار پدر؛ مرد کارگری که تمام هم‌وغمش بچه‌هایش بود و براثر بیماری لاعلاجی، تسلیم مرگ شد.

 تاريكي، طلق است و تمام زمانش را فراگرفته، حتي زماني كه خورشيد در ميانه آسمان قد علم كرده است. او سهمش از روزگار، نديدن است و اما تنها آرزويش در اين دنيا با تمام وسعت و بزرگي‌اش، چشم است. آرزو دارد كه چشم مي‌داشت تا مي‌توانست ببيند، اين تنها خواسته‌اش است و در قبال آن حاضر است همه زندگي‌اش را بدهد. رؤيا دختر چابهاري، دختري تنها كه تاريكي فقر و تاريكي يتيمي، بر تاريكي چشم‌هايش دامن زده است؛ دختر ۹ ساله‌اي كه تنها شادي دنياي كودكي‌اش بازي در كنار ريل قطاري است كه هرچند وقت يك‌بار از آن حوالي گذر مي‌كند. زندگي در منطقه صفر مرزي با شرايطي كه حداقل امكانات در آن نيست. پشت خط راه‌آهن، آدرس، خانه قديمي، كاهگلي و تاريكي است كه زن جوان و ۱۱ بچه‌اش در آن زندگي مي‌كنند؛ آدرس خانه رؤيا؛ دختري كه در اوج تاريكي مي‌نويسد تا روزي موفق شود.

صداي ريل قطار هشداري است براي دختر نابينا كه خودش را از خط باريك ريل‌هاي قطار به كناري بكشاند و تسليم باد خنكي شود كه از گذر قطار بر صورتش نواخته مي‌شود. جايي را نمي‌بيند اما حسش به او مي‌گويد كه قطار تا لحظاتي ديگر از آنجا مي‌رود و او بايد چند هفته منتظر بماند تا دوباره اين صدا را بشنوند. قطار كه رد مي‌شود به‌ غيراز هيجان عبور، برايش نويدبخش چيز ديگري است. خواهر و برادر‌هايش، حتي بچه‌هاي محل و دوستانش بعد از دور شدن قطار به جان ريل مي‌افتند تا پلاستيك‌ها را جمع كنند. بطري‌هاي خالي آب، كيسه‌هاي خالي، در ظروف و... هداياي مسافران قطار ايران - پاكستان است. آنها را كه جمع مي‌كنند، راهي بازار مي‌شوند تا آنها را به فروش برسانند.

منبع درآمدي است پلاستيك‌هاي بازمانده‌اي كه مسافران روي زمين مي‌ريزند و شايد هرگز به ذهنشان خطور نكند كه با اين خطايشان چه محبتي به اين بچه‌ها مي‌شود. مادر رؤيا مي‌گويد: «به دنيا كه آمد چشم راستش تخليه بود، چشم‌چپش با اينكه به‌نظر سالم است و مثل چشم ماست اما نابيناي مطلق است و نمي‌بيند. در تمام اين مدت يا خودم حواسم به رؤيا بوده است يا خواهر و برادر‌ها و دوستانش. او به‌سختي مي‌تواند بدون كمك كسي كاري انجام دهد چون مطلقا بينايي ندارد».

چند سال قبل پدر رؤيا به‌خاطر سرطان از دنيا رفت. وقتي بود شرايط خيلي بهتر بود. شايد وضعيت تجملاتي در خانه آنها حكمفرما نبود، اما دستشان به دهانشان مي‌رسيد و مي‌توانستند سرشان را جلوي دروهمسايه بالا كنند. زن جوان مي‌گويد: «شوهرم به‌خاطر سرطان زمينگير شد و هر چه داشتيم فروختيم و خرج دوا و درمانش كرديم اما او زنده نماند. حالا من مانده‌ام و ۱۱ بچه كه ۳ تا ازدواج‌ كرده‌اند و باقي‌شان در خانه هستند. دختر‌هايم بزرگ‌تر از پسر‌هايم هستند به همين دليل پسر‌هايم به‌خاطر سن پايين نمي‌توانند خوب كار كنند».

  • كشك زابلي؛ غذاي هرروز

ولي اين بدان معنا نيست كه آنها دست روي دست گذاشتند تا كسي پيدا شود و ناني به آنها بدهد. مادر رؤيا مي‌گويد: «با تمام اينها بچه‌هايم در اطراف قطار مي‌گردند و قوطي‌هاي پلاستيكي‌اي كه مسافران قطار دور ريخته‌اند را برمي‌دارند و مي‌فروشند. وضعمان خوب نيست، چند باري تصميم گرفتم كار بيرون از خانه انجام دهم تا بچه‌هايم از اين وضعيت نجات پيدا كنند؛ اما در اين سن و سال چه‌كاري براي من پيدا مي‌شود؟ به‌غيراز آن اگر من بروم سركار، تكليف 8 تا بچه قد و نيم قد چه مي‌شود؟ زندگي‌مان تنها از يارانه مي‌گذرد و براي آنكه بتوانم با اين درآمد تمام‌ماه را سر كنم به بچه‌ها كشك زابلي مي‌دهم. نان‌هاي خشكي هست كه داخل آب مي‌ريزند و مي‌خورند، قوت كشك را ندارد اما در اينجا به آن كشك زابلي مي‌گويند. غذاي خوبي است، هم‌حجم دارد و براي 9 نفر آدم كافي است و هم تا حدودي سيركننده است».

رؤيا تحت پوشش كميته امداد است اما كمك‌هاي محدود كميته پاسخگوي نيازهاي او و خانواده‌اش نيست. آنقدر كه در تمام اين ۹ سال خانواده رؤيا حتي يك‌بار هم جرات نكردند راهي چشم‌پزشكي شوند تا نظر دكتر را بشنوند. آنها پولي براي پرداخت ويزيت پزشك نداشتند و همين مسئله باعث شده تا رؤيا سال‌هاي سال با وضعيتي گنگ و مبهم زندگي كند، درحالي‌كه تنها آرزوي دخترك ديدن است. اين را خودش به زبان مي‌آورد و مي‌گويد: «آرزو دارم چشم‌ام خوب شود. دلم مي‌خواهد چشم داشته باشم. دوست دارم وقتي چشم‌هايم بينا شد نخستين چيزي كه ببينم خانه خدا باشد. دوست دارم آنجا را از نزديك ببينم. وقتي مرا دعوا مي‌كنند دلم مي‌گيرد و ناراحت مي‌شوم ولي زود آنها را مي‌بخشم چون مي‌دانم خدا آدم‌ها را زود مي‌بخشد پس من هم مي‌توانم اين كار را انجام دهم. تازه ما تفريح هم مي‌كنيم، با دوستانم مي‌رويم كنار ريل و روي خط‌هاي آهني ريل بازي مي‌كنيم. خيلي كيف دارد دويدن روي ريل‌هاي قطار، خستگي از فرط بازي، كيف دارد؛ نشستن روي ريل‌هاي راه‌آهني كه هميشه داغ است و دست آدم تاول مي‌زند، وقتي به آن دست مي‌زند».

  • مدرسه استثنايي بدون خط بريل

رؤيا حتي براي باسواد شدنش هم مشكل دارد. او به درس خواندن علاقه دارد اما شرايط درس خواندن برايش فراهم نيست. رؤيا 2 سال اول دبستان را در كلاس نابينايان درس خواند و خط بريل را آموخت؛ اما سال سوم، نه معلمي بود كه خط بريل بلد باشد و آموزش دهد و نه كتابي بود كه او بتواند از روي آن بخواند. حالا رؤيا سر كلاس، كنار بچه‌هاي استثنايي‌اي مي‌نشيند كه حتي ۱۰ سال از خودش بزرگ‌تر هستند؛ دانش‌آموزاني كه به‌خاطر مشكلات ذهني در اين كلاس حضور دارند و دختر و پسر كنار هم نشسته‌اند. مادر مي‌گويد: «هوش رؤيا خيلي خوب است، اما معلمي نيست كه بريل بلد باشد. او كنار دانش‌آموزان ديگر سر كلاس درس مي‌نشيند و هر چيزي را كه مي‌شنود مي‌نويسد. اين درحالي است كه هيچ‌كدام از ما خط بريل بلد نيستيم و نمي‌دانيم چيزي كه او مي‌نويسد درست است يا نه؟ حتي نمي‌دانيم چه مي‌نويسد و واقعا چيزي كه او به‌عنوان الف مي‌نويسد الف است يا خير؟ رؤيا دوست دارد درس بخواند به همين دليل هرروز صبح به مدرسه مي‌رود و سر كلاس درس مي‌نشيند و با دقت درس را گوش مي‌دهد و آن چيزي را كه مي‌شنود مي‌نويسد؛ چه درست و چه غلط».
شايد بينايي چشم‌هاي دختر ۹ساله هرگز برنگردد اما مي‌توان دنياي تاريك و سياهي كه او دارد را روشن كرد و رؤيا را از تاريكي نجات داد.

  • شما چه مي‌كنيد؟

رؤيا دختر 9 ساله نابينايي است كه پدرش را از دست داده و 10 خواهر و برادر دارد. شما براي كمك به اين خانواده چه مي‌كنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.