گرمكن مشكي با حاشيه آبياش را ميپوشد، بسمالله ميگويد و از خانه بيرون ميرود تا برسد به پارك. نيم ساعتي با دستگاههايي كه توي پاركها گذاشتهاند ورزش ميكند. از پارك بيرون ميآيد، از نانوايي سنگكي سر راه، ناني ميخرد. روزنامه را از سر كوچه ميخرد و ميرود خانه. زير كتري را روشن ميكند، قوري ديروزشسته را از آبچكان بالاي سينك برميدارد، مقداري چاي خشك داخلش ميريزد و تا جوش آمدن آب، صفحه اول روزنامه را ميخواند و آب كه جوش آمد، داخل قوري آب ميريزد و ميگذاردش روي كتري و ميرود حمام. دوش ميگيرد و وقتي برميگردد، سفره صبحانه را پهن ميكند و صبحانه ميخورد و روزنامه ميخواند. بعد صبحانه هم روزنامه ميخواند و چرتي ميزند و نزديك ظهر، ناهار مختصري با دستپخت معمولياش كه حالا 10 سال پس از فوت همسرش بهتر شده، ميپزد. نمازش را ميخواند. ناهار را كه ميخورد، ظرفها را ميشويد. كمي گلستان سعدي ميخواند و وسط خواندنش چرتي ميزند. نزديك غروب لباس ميپوشد و به مسجد ميرود. نماز جماعت ميخواند و باز به خانه برميگردد. ميوهاي ميخورد و خيلي زودتر از معمول ميخوابد.
آقاي مرشدي را كمتر كسي ميشناسد اما كاش كسي آقاي مرشدي را بشناسد. كاش كسي بداند كه آقاي مرشدي بعد فوت همسرش، تنها شده است. كاش كسي بداند تنها پسرش سالها قبل شهيد شده و برنامه روزانه آقاي مرشدي فقط وقتي متفاوت است كه به بهشت زهرا ميرود تا فاتحهاي براي همسر و پسرش بخواند.
آقاي مرشدي توي مترو روبهرويم نشسته، سلام ميگويم. لبخندي ميزند و بعد خوب به چهرهام نگاه ميكند. از ايستگاه مترو تا خانه برايم حرف ميزند كه اين محله قبلا چه شكلي بود و خودش روزها را چگونه ميگذراند. كاش بيشتر آقاي مرشديها را بشناسيم و كاش برنامه روزانهشان را كمي تغيير دهيم.