تاریخ انتشار: ۳۱ تیر ۱۳۸۶ - ۱۵:۵۲

آرش دهشور: مرد، یخ‌ها را از روی گاری پیاده کرد، به دستهایش که از فرط سرمای یخ‌ها قرمز شده بودند نگاهی انداخت

و با خودش گفت: تا غروب نشده باید همش رو بفروشم.

دلش گرم بود به سردی یخ‌ها. اما گویی، یخ‌ها زیر نگاه مردم در گذر کوچکتر‌ می‌شدند.

غروب سر رسید. دلش به سردی گراییده بود و یخ‌ها آب شده بودند.