همشهری آنلاین: کوکب نصیری همسر شهیدتازه‌تفحص‌شده قدرت‌الله سرلک بعد از ۳۰ سال که پیکر همسرش بازگشته درباره او می‌گوید: وقتی جبهه بود گاهی به هم نامه می‌نوشتیم، در نامه آخرش به من نوشته: انگار دیگر قسمت نیست همدیگر را ببینیم.

کوکب نصیری همسر شهید قدرت‌الله سرلک است. او حالا بعد از 30سال که پیکر همسرش بازگشته برای دیدارش قدم در حسینیه معراج شهدای تهران گذاشته است. تابوت شهید مقابلش است و آرام اشک می‌ریزد و با او حرف می‌زند. شهید قدرت‌الله سرلک فرزند فرج‌الله متولد 1323 الیگودرز است.

او در سوم اسفندماه 1361 توسط گردان کمیل در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) برای آخرین بار به جبهه اعزام شد و در 22 فروردین 1362 و در عملیات والفجر1 و منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.

پیکرش که در تفحص پیدا شده کامل نیست. اما با بندهای کفن سعی کرده‌اند برایش چیزی شبیه یک پیکر کامل بسازند. همسرش وسایل شخصی‌ شهید را باز می‌کند و دانه دانه به دست گرفته اشک می‌ریزد. خاک‌های منطقه فکه از جانماز و وسایل شهید هنوز می‌ریزد. کوکب نصیری که فرزندان و نوه‌اش اطرافش نشسته‌اند وقتی کمی آرام می‌شود عکس‌های همسرش را نشان می‌دهد.

او می‌گوید:

"همسرم 25ساله بود که با هم ازدواج کردیم. در علی‌آباد تهران زندگی می‌کردیم. همه اعزام‌های همسرم هم از تهران بود. الآن حدود 10 سال است که به الیگودرز رفته‌ام. همسرم کارگر کارخانه کفش بلا بود. چندین بار به جبهه اعزام شد، به‌صورت داوطلبانه و به‌عنوان بسیجی. سه ماه پادگان امام حسین(ع) بود، سه ماه هم کردستان و سه ماه هم جنوب رفت. به او گفتم: اگر بروی من تنها می‌مانم، با بزرگ کردن این بچه‌ها چه کنم؟ همه‌اش می‌گفت: نگران نباش، خدا هست".

زیارت مزار شهدای گمنام به‌جای مزار همسرم

نصیری خصوصیات اخلاقی همسرش را چنین برمی‌شمرد: "از ابتدا بسیجی بود و در آنجا فعالیت داشت. خیلی حزب اللهی و مؤمن و نمازخوان بود. اصلاً غیبت نمی‌کرد. اخلاقش خوب بود. یک‌دفعه هم با من بدرفتاری نداشت. با بچه‌ها هم خیلی خوش‌رفتار بود. احترام همدیگر را در زندگی داشتیم. همیشه مراعاتم را می‌کرد. در تمام مدت زندگی از او بدی ندیدم.

بچه‌هایم کوچک بودند که پدرشان شهید شد. خیلی بهانه می‌گرفتند و من به آن‌ها می‌گفتم: پدرتان رفته پیش خدا. دخترم کلاس اول و پسرم کلاس سوم ابتدایی بود. بزرگ کردنشان خیلی سخت بودم. خودم برایشان هم مادر بودم و هم پدر. شهید سه نوه دارد. دو دختر و یک پسر؛ دخترش تقریباً 20ساله است و ازدواج کرده. دختر دومش کلاس اول راهنمایی است و پسرش هم کلاس پنجم است".

همسر شهید سرلک از مزار شهدای گمنامی که یادآور همسرمفقود الجسدش بودند می‌گوید: "اول می‌خواستم برایش مزار خالی بگیرم، رفتم بنیاد شهید صحبت کردم. آن‌ها گفتند: می‌توانید یکی از وسایلش را اینجا بگذارید تا در مزارش دفن کنیم. اگر پیکرش بعداً پیدا شد همین‌جا دفن می‌کنیم. ولی هنوز مزار نگرفته بودیم و وقتی به بهشت زهرا می‌رفتیم سر مزار شهدای گمنام برای زیارت همسرم حاضر می‌شدیم. الآن خیلی خوشحالم که بعد از 30 سال می‌بینمش. چشم‌انتظارش بودم. وقتی دلتنگش می‌شدم با عکس‌هایش صحبت کرده و گریه می‌کردم.

هر کسی در می‌زد فکر می‌کردم همسرم آمده

ما همه‌اش فکر می‌کردیم برمی‌گردد. هرچند به ما گفته بودند شهید شده ولی ما در دلمان تردید داشتیم می‌گفتیم شاید در منطقه‌ای گرفتار شده و بعداً برمی‌گردد.

هر کسی در می‌زد می‌گفتم خودش آمد، از پله‌ها سریع می‌آمدم پایین تا ببینمش اما می‌دیدم نه کس دیگری است. چند سالی که گذشت و شهدای گمنام زیادی را آوردند. شهدای تفحص را هم آوردند و دیدیم که همسرم جزو آن‌ها نیست. پیش خودم می‌گفتم همسرم حتماً یکی از این شهدای گمنامی است که آورده‌اند. یک بار ساکش را آوردند که ساعت و یک دست لباس بسیجی‌اش توی آن بود.

کفش‌هایش را آوردند. ساعت و انگشتر و جانمازش را هم بعداً آوردند. بهشت زهرا سر مزار شهدای گمنام زیاد می‌رفتم. هروقت که چند تن از این شهدا را هم در تهران تشییع می‌کردند در تشییعشان حاضر می‌شدم. می‌گفتم این شهدای گمنام هم مال ما هستند هیچ فرقی ندارد".

همسرم را در خواب همراه شهید بهشتی می‌دیدم

ملاقات در خواب شاید بعد از شهادت تنها فرصت دیدار با همسر برای کوکب نصیری بوده است. او می‌گوید: "خوابش را خیلی می‌دیدم. یک بار خواب دیدم. در باز شد و یک کسی آمد داخل. وقتی جلوتر آمد فهمیدم شهید بهشتی است که همسرم هم پشت سرش بود. کت و شلوار تنش بود و این‌قدر واقعی او را می‌دیدم که فکر می‌کردم بیدارم و او بازگشته؛ اما چشم که باز می‌کردم می‌فهمیدم که حقیقت نداشته است. الآن دیگر خیلی وقت است که خوابش را ندیده‌ایم. او را حی و حاضر همیشه حس می‌کردم. وقتی به مشکل برمی‌خوردم کمکم می‌کرد، کراماتش را در امور زندگی‌مان می‌دیدیم".

نصیری روایت آخرین دیدار را این‌گونه نقل می‌کند: "یک بار آمد خانه و گفت: ساک من را آماده کن، عازم جبهه هستم. ساکش را آماده کردم، برایش پسته و خوراکی هم گرفتم و لابلای وسایلش گذاشتم. وقتی داشت سوار ماشین می‌شد من و همسایه‌مان پشت سرش برای بدرقه رفتیم. دوست نداشت همراهش برویم. می‌گفت: شما همراهم نیایید، زحمتتان می‌شود. دوست داشت بدون معطلی برود تا ما موقع خداحافظی کمتر اذیت بشویم. لحظه آخر برگشت و برایمان دست تکان داد و رفت و این آخرین باری بود که او را دیدم.

در نامه آخرش نوشته بود: قسمت نیست دیگر همدیگر را ببینیم

وقتی خبر شهادتش آمد گاهی توی فکر می رفتم که چرا با او بهتر از این رفتار نکرده‌ام، یا بیشتر قدرش را ندانستم. ما خودمان تلفن نداشتیم. همسرم وقتی در جبهه بود خانه همسایه زنگ می‌زد و من از آنجا با او صحبت می‌کردم. وقتی با او حرف می‌زدم همه‌اش گریه می‌کردم.

او می‌گفت: ناراحت نباش، ان‌شاءالله دفعه دیگر همدیگر را می‌بینیم. اسفندماه رفته بود و فروردین 62 شهید شد. نامه برایش فرستاده بودم. نامه‌ای که از طرف او برایم آمد که علامت قرمز زده شده بود، گفتند این نشانه آن است که شهید شده. گفتند در فکه شهید شده و پیکرش را نیاورده‌اند. چند نفر این نامه را آوردند جلوی در به ما بدهند و گفتند: همسرتان شهید شده است. وقتی جبهه بود گاهی به هم نامه می‌نوشتیم در نامه آخرش به من نوشته: انگار دیگر قسمت نیست همدیگر را ببینیم".

قبل از انقلاب تحت تعقیب ساواک بود

شهید سرلک مرد جهاد و مبارزه بود. روزی در کسوت مبارزه با رژیم پهلوی و روزی دیگر در جبهه‌های جنگ تحمیلی؛ همسرش درمورد فعالیت‌های انقلابی او می‌گوید: "خیلی فعالیت انقلابی داشت. انقلاب که شد بچه‌های ما هم دنیا آمده و کوچک بودند. هردو با هم به تظاهرات‌ها می‌رفتیم. من خودم هم خیلی دوست داشتم. اسلحه و کلت را با پتوها برای مبارزین انقلابی جابه‌جا می‌کرد. در پخش اعلامیه‌های امام هم خیلی فعالیت داشت. به‌خاطر فعالیت‌های انقلابی که داشت بعضی وقت‌ها فراری بود و ساواک به‌دنبالش بود و گاهی برای پیدا کردنش جلوی در خانه می‌آمد. همیشه نگران بودم و می‌ترسیدم که ساواک او را بزند.

می‌گفت: تلویزیونی که تصویر امام را نشان ندهد نمی‌خواهم

در زمان رژیم پهلوی برخی افراد تلویزیون خریده بودند. به همسرم می‌گفتم: شما هم یک تلویزیون تهیه کن تا بچه‌ها ببینند، آن‌ها می‌روند پشت پنجره همسایه روی پله می‌نشینند تا بتوانند کارتون ببینند. می‌گفت: تا وقتی که تلویزیون عکس امام را نشان ندهد من تلویزیون نمی‌خرم. تلویزیون قبل انقلاب را که عکس‌ها و تصاویر شاه را نشان می‌داد درست نمی‌دانست. می‌گفت: این‌ها مزخرف است. باید تلویزیون انقلابی شود تا به‌درد بخور باشد.

وقتی انقلاب شد و امام خمینی را در برنامه‌های صدا و سیما نشان می‌دادند، رفت و تلویزیون خرید. فعالیت‌های انقلاب که داشت و فعال بودنش در بسیج بعد از انقلاب مانع از توجهش به بچه‌ها و خانواده نمی‌شد و هرموقع فرصت داشت در کارهای خانه و بچه‌داری کمکم می‌کرد".

منبع: تسنیم

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها