تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۸۵ - ۰۹:۵۹

دکتر میرجلال‌الدین کزازی: قسمت هفدهم سفرنامه دکتر میرجلال‌الدین کزازی به یونان....

 این دوربین را همواره از گردن می‌آویختم و نیک‌ بپروا و هوشیار بودم که مبادا آن را که آن‌چنان سبک بود که گاه از یاد می‌بردم که از گردنم آویخته است، در جایی وانهم. با این همه، شاید از آن روی که «سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سختکوش»، این دوربین ماجرایی برایم آفرید.

به هنگام بیرون آمدن از خورشخانه، استاد استروناخ را دیدم که ایستاده است، چشم به راه خودرویی که می‌بایست او را به مهمانسرا بازمی‌برد. بر آن شدیم که عکسی به یادگار بگیریم.

دوربین را به یکی از همراهان دادم تا این عکس را بگیرد. چون هنگامه رفتن فرا رسیده بود، به‌جای آن‌که دوربین را پس از بازستاندن از گردن بیاویزم، از شانه آویختم. رایزن می‌خواست که من نیز همچون استاد استروناخ با خودرو سواری رایزنی به مهمانسرا بازگردم؛ اما من که تاب ماندن نداشتم، با دیگر مهمانان به‌سوی مهخودرو روان شدم.


 دیری نگذشت که از این کرده خویش سخت پشیمان شدم و به دریغ و اندوه در دل گفتم که «ای کاش با خودرو سواری به مهمانسرا بازمی‌گشتم تا آنچه رخ داد، پیش نمی‌آمد!» در مهخودرو، دوشیزه‌ای ایرانی که دکتری زبان و ادب یونانی را به‌زودی به پایان می‌برد و می‌خواست به ایران بازگردد، در کنار من نشست و از دانشگاه‌های ایران و چگونگی راه یافتن بدانها از من پرسید.

 در گرماگرم گفت‌وگوی، دوربین از دوشم لغزیده بود و به کناری افتاده بود و من بر آن آگاه نشده بودم. تنها پس از رسیدن به مهمانسرا و فرارفتن به اتاقم بود که ناگاهان فرایاد دوربین آمدم و در گمان افتادم که آن را به همراه آورده بوده‌ام یا نه. اتاق و گنجه‌های آن را بیهوده جستم و وارسیدم.

دوربین گم شده بود. با این همه، کمابیش بی‌گمان بودم که آن را در مهخودرو وانهاده‌ام. شب را خوش نخفتم. بیش دریغ عکس‌هایی بسیار را که گرفته بودم، می‌بردم. دوربین، به هر بها که می‌ارزید، جایگزین می‌توانست داشت؛ اما عکس‌ها که بار یادها و آزموده‌ها و دریافت‌های در دم را بر دوش دارند، در گونه خود، یگانه بی‌جایگزینند.


بامدادان، به همراه رایزن زنگ زدم و داستان را گفتم. گفت که آن مهخودرو را دوشیزه زرناچی فراهم کرده بوده است و هم اوست که می‌تواند گره از آن دشواری بگشاید.