چهارشنبه ۲۹ تير ۱۳۸۴ - - ۳۷۵۲
صداي آنهايي كه به گوش نمي رسد
آدم هايي مثل نقاشي هاي كودكانه
002634.jpg
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
سينا قنبرپور
دلمان مي خواست بپرسيم شما كه نمي توانيد راي دهيد چه خواسته اي داريد....اما گويي آنها حتي خداوند را هم براي خداوندي اش مي خواستند نه براي تحقق خواسته هايشان! چه رسد به ما ميهماناني كه اسيران اين گردونه غفلتيم
آنها اينجا زندگي مي كنند؛ شمال شرقي پايتخت در ميان پادگان هاي نظامي، در كوچه باغ هاي ميان اتوبان بابايي و جاده لشگرك. آنها كه نمي شناسيمشان يا شايد فراموششان كرده ايم.
از در خانه آنها كه مي گذري صداهايي به گوش مي رسد. اين صدا بفرما نيست كه تو را مي خواند. صداهايي كه نه تو را فرا مي خواند و نه تو را باز مي دارد. اين جيغ نيست كه به گوش مي رسد؛ حرف ها و نجواهايي است از آنها كه ميزبانند. پا به اين ميهماني بگذاريم يا نه؟
اين ترس نيست كه پاي رفتن را از ما ربوده، وهم نيست كه تمام وجود ما را قبضه كرده است. ندانستني است درون ما كه ميزبانان را نمي شناسيم و نمي دانيم چگونه با آنها به گفت وگو بنشينيم و از هياهوي زندگيمان بگوييم. نه آنها را نمي شناسيم. نمي شناسيم نه از آن رو كه نام و شهرت و شغلشان را نمي دانيم نمي شناسيم از آن رو كه نمي دانيم در اين دنياي مخلوقات، آنها كجا ايستاده اند. نمي دانيم به آن دليل كه شايد نمي دانيم خودمان كجاي مراتب خلقت ايستاده ايم.
اينجا مرتبه اول از پنج مرتبه اين خانه است: آفرينش نخستين ميزبان اين سرا به پيشواز ما آمده است. نگاهش مي كنيم؛ چشم چشم، دو ابرو، دو ابروي درهم... چشم چشم دو ابرو؛ دماغ و دهن يه گردو. دست دست دو تا دست... پا، پا، دو پاي نرم بي جان!
اينكه همان تصوير و نقاشي كودكيمان از خودمان است،خودمان، همان كه انسان ناميده مي شويم؛ اشرف مخلوقات. پس چرا بفرماي او مثل بفرماي ما هجي نمي شود؟
چرا او يكدم خم و راست مي شود... اينجا سراي اول اين خانه است، اينجا آفرينش نام دارد. آفرينشي كه اينك ما را به ياد سئوال فلاسفه در آغاز شناخت خود انداخته است. فلاسفه اند كه مي پرسند اين من كيست؟ آنها كه مقابل اين من ايستاده اند كيستند؟ چرا اين من شبيه همه من هاي پايتخت است و آنها كه مقابل من ايستاده اند، شبيه نقاشي هاي كودكي. اينجا سراي اول خانه آنهاست؛ سالن آفرينش مركز نگهداري معلولان ذهني امام علي(ع) بهزيستي.
آفرينش گاهي متفاوت
كنارمان ايستاده است، وقتي قدم به نخستين اتاق سالن آفرينش گذاشتيم يكدم روي پاي راست به جلو مي آمد و دوباره روي پاي چپ به عقب بر مي گشت. لباس تميزي به تن داشت و شلواري مرتب. چهره اش مثل بهترين و استادانه ترين نقاشي هاي بچگي لبخندي به لب داشت.
همان دم ورودي نخستين اتاق، بوي متفاوت فضا تو را به خود مي آورد كه پا به خانه اي با صاحبخانه هاي خاص گذاشته اي. ورقه اي مقوايي روي ديوار نصب بود. او هنوز هم كنارمان ايستاده بود و به حركت متناوب و مستمرش يعني جلو آمدن روي پاي راست و عقب رفتن روي پاي چپ ادامه مي داد و هر بار كه نگاهش مي كرديم لبخندش را به نشانه خوشامدگويي نثارمان مي كرد، او پسر بود يا دختر؟
نامش زيبا بود؛ مجهول الهويه. حرف ها را مي فهميد و به آموزه هاي مادرياران آفرينش پاسخ مي داد. روي تابلو، جلوي اسم بعضي از آنها توضيحي آمده بود.
بستن پا، بستن دست، بستن كمر، بقچه پيچ و... تخت هاي آنها همه دور اتاق چيده شده بود. تخت هايي مثل بخش اطفال بيمارستان ها. يكي از مادرياران گفت دستور پزشك است. اينها هر كدامشان يك عادتي دارند. رعنا را نشان داد و ادامه داد: او به يكباره مي رود و خودش را زير آب داغ مي گيرد، براي همين بايد هميشه پايش به تخت بسته باشد. يكي ديگر هم بود كه كمرش را بسته بودند. او خودش را مرتب از تخت به پايين پرت مي كرد. يكي ديگر با لباسش، بقچه پيچ شده بود. او عادت داشت دستانش را در دهانش مي كرد و مي مكيد.
زيبا همچنان يك قدم عقب تر از ما به اين سماع پر معنا ادامه مي داد اما او با اجراي اين مراسم چه مفهومي را به ما انتقال مي داد، نمي دانستيم...
تخت هاي ساده آنها فقط تشكي ابري داشت؛ تنها مامن آنها از اين دنياي پرهياهو. تزئيني در كار نبود، نه روتختي و نه بالشتي با مارك لايكو! يك تشك ابري ساده با روكشي پارچه اي كه بايد مرتب عوض مي شد وگرنه بوي تيز ادرار همان مامن را هم ناامن مي كرد.
آنها نقاشي هاي پدر و مادرهايي مثل پدر و مادرهاي ما بودند. اسم هايشان هم مثل اسم هاي ما، اما زندگيشان گويي فرسنگ ها با شيوه زندگي ما فاصله داشت. هنوز هم زيبا يك قدم عقب تر بود، اما گويا يك دنيا در همين يك قدم فاصله ما جا گرفته بود. صاحبخانه  هاي آفرينش همه دختران بودند. گرچه مثل نقاشي هاي كودكي ابرو و دهاني استادانه نداشتند، اندامشان هم مثل ما متناسب نبود ولي مي توانستي بفهمي آنها دخترند.
حالا بايد به ديد و بازديد ديگر سراهاي اين خانه مي رفتيم. ديگر مراتب اين خلقت. موقع رفتن باز هم صداهايي به گوش مي رسيد. خداحافظي نبود. مثل واژه خداحافظي تلفظ نمي شد. اما بدرقه بود. زيبا همچنان داشت يك قدم عقب تر از ما به برگزاري سماعي پرمعنا ادامه مي داد.
پيدايش اين مخلوقات
دكتر فتاح پور مي گفت آنها مهر ومحبت را خوب مي فهمند. گويا تنها زبان مشترك ما و آنها به جاي الفاظ و واژه مفاهيم  آنها به روايت عشق بود. پيدايش ديگر سراي اين خانه بود. مرتبه اي از همان خلقت ما. در هر ازدواجي احتمالي به اندازه 3 درصد وجود دارد كه به جاي يك نقاشي زيبا، يك نقاشي كودكانه خلق شود. دكتر محسن فتاح پور مي گفت: اين احتمال در ميان والديني كه با هم نسبت فاميلي نزديك و دور دارند 6 درصد مي شود.
سراهاي اين خانه حدود 450 نفر از مجموع 230 تا۲۴۰ هزار آدم نقاشي هاي كودكانه ما را در خود جاي داده است و مادراني كه ديگر برايشان مهم نيست فرزندانشان گاه از خود آنها پيرتر و بزرگترند. دراين خانه سن و سال رنگ باخته است. رنگي از پيري نيست. قامتي 6-5 ساله تجربه يك زندگي 30 ساله را در خود جاي داده است.
دكترفتاح پور مي گفت: اينجا همه 14 تا۴۰ ساله اند. جثه ها مثل سن تقويمي نيست. آناتومي بدن آنها گرچه مثل قامت ماست ولي شكل منظم و مشخصي ندارد و به همين دليل در صورت هر شكستگي و آسيبي نمي توان مثل درمان معمول شكستگي ها، عضو را گچ گرفت و مداوا كرد.
در اين خانه زمان از تن و جسم پيش افتاده است گويي اين نقاشي ها رنگ و طرح خود را در 6-5 سالگي جا گذاشته اند. معلولان ذهني – جسمي را به سه گروه تقسيم مي كنند. آموزش پذير، تربيت پذير و مرتبه اي پايين تر از اين دو. صاحبخانه هايي كه ما به ميهماني آنها رفته بوديم همگي قريب به 98 درصد در پايين  ترين مرتبه قرار داشتند، نه آموزش پذير و نه تربيت پذير؛ آنها فقط مهر و محبت را مي شناسند.
آنان فقط عشق را مي جويند چيزي كه در ديار ما در هياهوها گم شده بود ولي در چشمان آنها برقش را مي شد تجربه كرد.
همه مخلوقات به پرستش مشغولند
نشانه هاي بسياري مي توان از رفتار آدم هاي اين نقاشي هاي كودكانه يافت كه باوجود بي نظمي هاي فيزيكي و رفتاري. بازهم ما آدم هاي پايتخت نشين و اين صاحبخانه هاي نامانوس با زندگي ما هر دو در مرتبه انسان ها در مراتب مخلوقات مي ايستيم.
به ميهماني پرستش نشينان مي رفتيم؛ سراي ديگر اين خانه. خانم زنگنه كه راهنماي اين ميهماني بود دو دختري را نشان مي داد كه هر سال با فرا رسيدن موعد ماه رمضان تن از عادت هميشگي زندگي جدا مي كنند و با گرفتن روزه به عبادت خداوند خالق مشغول مي شوند. خانم زنگنه مي گفت: ثريا و زهرا هر دو بالاي 30 سال سن دارند.  آنها جزو معدود صاحبخانه هايي بودند كه روي صندلي چرخدار دورتر از آن تخت ها كنار هم نشسته بودند. ثريا روسري فيروزه اي رنگي به سر كرده بود و با لبخندي از سر شرم استقبالمان كرد.
هر دو مشتاق و مريد امامزاده صالح بودند. اينجا برنامه اي نيست كه بشود به سفر رفت اما اين همه اشتياق را هم نمي توان ناديده گرفت. خانم زنگنه مي گفت: هرچند وقت يك بار هماهنگ مي كنيم تا خودرويي در اختيارمان قرار داده شود و بعد ثريا و زهرا و ديگراني كه مثل آنها مشتاقند را به زيارت امامزاده صالح مي بريم.
دلمان مي خواست از ثريا و زهرا بپرسيم به هنگام زيارت در امامزاده صالح چه دعايي مي خوانند و امامزاده صالح را واسطه چه خواسته اي از درگاه خالق هستي قرار مي دهند. شايد در پس ذهنمان اين سئوال نقش گرفته بود كه آيا از خالق هستي مي خواهيد كه سلامتي مثل سلامت من و ما پايتخت نشينان بهتان عطا كند يا مثل ما نذر مي كنيد كه كنكور قبول شويد، ازدواج كنيد، پولدار شويد، رئيس اداره شويد يا...
اصلا آيا نذر و معنايش را مي فهميدند. ترجيح داديم نپرسيم و بدون اين پرسش هاي پايتخت زده ميهماني را سر كنيم. دلمان مي خواست بپرسيم شما كه نمي توانيد راي دهيد چه خواسته اي از متوليان جامعه داريد....اما گويي آنها حتي خداوند را هم براي خداوندي اش مي خواستند نه براي تحقق خواسته هايشان! چه رسد به ما ميهماناني كه اسيران اين گردونه غفلتيم .
وقتي قدم به سراي پرستش گذاشتيم يكي از آدم هاي نقاشي هاي كودكانه كه گويي با استادي بيشتري كشيده شده بود به استقبالمان آمد. دختري با قدي متوسط، پيراهن مرتب سفيدي به تن داشت، برخلاف ديگر صاحبخانه ها كه لباس هايي عجيب و غريب به تن داشتند. روسري اش را دور گردنش بسته بود. ياد همان شعر قبلي كودكي هايمان افتاديم: چشم چشم دو ابرو، دو ابروي كموني... .
او بخوبي مي دانست كه چگونه ما به هنگام ديد و بازديد با هم دست مي دهيم تا مهر و محبت را ميان خود تقسيم كنيم. حالا دوباره به ياد آورديم كه آنها تنها مهر و محبت را مي شناسند و خواسته اي جز همين اندك ندارند.
اينجا هم همان تخت هايي كه شبيه تخت هاي بخش اطفال بيمارستان ها بود، دور تا دور اتاق ها چيده شده بود. از زمان ورود، دختري با ديدن ما چادري برداشت و در حالي كه نجوايي مي كرد رو گرفت. او هم جزو همان هايي بود كه حرف هاي ما را خوب مي فهميدند و اين ما بوديم كه آنها را نمي فهميديم. هم اتاقي  هاي شهر بانو حالا همه به حرف آمده بودند. گويا چيزي مي خواستند...
بالاخره خانم زنگنه به كمكمان آمد؛ آنها موبايل مي خواهند تا با خانواده هاي خود صحبت كنند! خانواده هايشان اگر باشند از اسلامشهر، ورامين، رباط كريم، ري يا همين تهران مي آيند.
روز ميهماني نقاشان و آدم هاي نقاشي؛ يعني همان والدين و بچه ها، روزهاي تعطيل است، اما به آنها كه بين هفته هم بيايند سخت نمي گيرند. آن وقت است كه ديگر جاي ميهمان و صاحبخانه عوض مي شود! پتويي در حياط اين خانه پهن مي شود و يك پيك نيك مدل زندگي ما با خوراكي هاي مختلف. شهربانو حدودا 30 ساله است. هفت، هشت سالي مي شود كه به اين خانه آمده است.
دكترفتاح پورمي گفت: بچه هاي ما چند دسته هستند؛ يكي آنها كه خانواده دارند و هرازچندگاهي به سراغشان مي آيند. عده اي ديگر آنها كه هيچ كس را ندارند و مجهول الهويه ها هستند و دسته سوم هم مطرودين.
رئيس مركز امام علي(ع) در تشريح واژه مطرود مي  گفت: آنهايي كه خانواده هايشان آمده اند و آنان را به ما سپرده اند، ولي آدرس و تلفن اشتباهي داده اند تا ديگر ردي از خود باقي نگذارند و بعد از مدتي هم بي كس و كار مي شوند؛ مثل مجهول الهويه ها هستند. چه تلخ است اين تفسير را شنيدن. روايت دريغ كردن كمي مهر و محبت. چه زود در اين قمار زندگي بن مايه انسانيت مان را باخته ايم.
براستي مرتبه انسانيت با چه خصوصياتي اثبات شده، محرز مي شود؟ ميزبانان ما با همين برق نگاه  هايشان، دستاني گرم و صادق و نواهايي از سر عشق، مرتبه انسانيت خود را ثابت كرده اند، اما ما چه؟
بايد خود به اين ميهماني بروي و ببيني كه مادري جوان چگونه دختر پير خود را در آغوش مي كشد و محبت آميز مي پرسد: ماماني چي مي خواي... زنگ بزنم بيان پيشت ناهار بخورين...
نجواهايي براي يك نيايش
بايد خود به اين ميهماني بروي و ببيني كه مادري جوان چگونه دختر پير خود را در آغوش مي كشد و محبت آميز مي پرسد: ماماني چي مي خواي... زنگ بزنم بيان پيشت ناهار بخورين... چند روز مي توان به روي سن يك سالن تئاتر رفت و نقش يك مادر مهربان و عاشق را بازي كرد؟ هيچ بازيگري نمي تواند هر روز روي سن كتك بخورد و بعد به تماشاگران ضاربش بگويد، دوستشان دارد.
اما اينجا مادراني هستند كه گرچه عنوانشان مادريار است، اما از مادران اين بچه ها دلسوزتر و مهربان تر بچه هاي ريز و درشت خود را تر و خشك مي كنند. هركدام هفت تا 10 سالي سابقه كار دارند. بعضي ها در ميان پسران و بعضي ديگر در ميان دختران. سر كردن با دختران گويا راحت تر است، اما چه فرقي مي كند وقتي حرف آخر را عشق بزند. مادرياري مي گفت: محمود 34 ساله، يك بار چنان مرا زد كه مجبور شدم بيمارستان بروم. زورشان را كه نداريم، ولي دوستشان داريم.
مادران اينجا دوبار مادرند، گاهي دو بار مادر و دوبار پدر. مادر بچه هاي خود با هزار خواسته و سليقه شهري و مادر بچه هايي از جنس ميزبانان ما. مادريارديگري مي گفت: مدتي قبل پسرش در تصادف رانندگي هم خودش آسيب ديده و هم طرف مقابلش بر اثر ضربه فوت شده. حالا بايد طبق نظر دادگاه نصف ديه را بپردازد. 5/12 ميليون تومان ديه با يك حقوق 140 هزار توماني كه بخش اعظم آن بايد صرف رفت و آمد از ورامين تا شمال شرقي تهران شود، چگونه بايد پرداخت شود؟
مادران اينجا دوبار مادرند. مادران اينجاهم پدرند و هم پدر بچه هاي خود. بين 240 پرسنل مركز توانبخشي امام علي (ع)، بسياري زنان خود سرپرست و سرپرست خانوار هستند، اما همه آنها در اين نيايشگاه به شكر خداوند مشغولند...؛ كاري كه ما در هياهوي پايتخت در ميانه رفتارهاي متمدنانه اجتماعي در مشق دموكراسي و ... فراموشش كرده ايم.
اينجا همه به نيايش مشغولند وگرنه چه كسي حاضر است گاهي با پرداخت بيمه و گاهي بدون پرداخت بيمه، بدون امكانات رفاهي و جانبي مثل بقيه كارمندان دولت، 150-130 هزار تومان حقوق بگيرد تا در ميان نواها و نجواهايي كه نمي فهمد، عشق ببخشد و سختي تجربه كند.
ستايشگاهي براي آدمياني از جنس ما
به ميهماني پسران كه رفتيم، فهميديم زندگي با آنها سخت تر است. حالا ديگر مي شد فهميد نشانه هاي پسر بودنشان صورت پرمو و ريش  مشكي آنان است و جسم پرزورشان. آن مادرياري كه كتك خورده بود، فقط 32 سال داشت. از 22 سالگي مادرياري را هم علاوه بر مادر بودن تجربه كرده بود و از بچه 34 ساله اش كتك خورده بود.
پسران آنها هم مثل پسران ما به سن بلوغ مي رسند، اما آنها نه معناي ازدواج و عقد و خطبه را مي فهمند و نه معناي قوانين اجتماعي و عرف هاي ما را.
وقتي اينجا ساخته شد، فقط 70 نفر ساكن اين خانه بودند؛ حالا 450 نفر. هزينه زندگي هريك 248 هزار تومان است كه دولت فقط 15 تا 20 درصد آن را مي پردازد. زماني اينجا به ازاي هر پنج، شش نفر، يك مادريار داشت، حالا به ازاي هر 15، 20 نفر يك مادريار هست. تازه لباس اين بچه ها را بايد هرروز چهار بار شست. بچه ها را بايد هرروز چهار بار به حمام برد وگرنه آنها كه نمي دانند براي رفتن به دستشويي قانوني هست، مرتب تخت و تشك و لباس خود را خيس مي كنند. سالن ها و سراهاي اين خانه مرتب بايد شسته شود. آيا كار در چنين خانه اي قابل ستايش نيست؟
اينجا خانه نيست؛ پرستشگاه و نيايشگاه است، ستايشگاه است... . پرستشگاهي با ديوارهايي كه اگر كمك هاي مردمي نرسيده بود، همين سنگ هاي سياه سرد هم نمي توانست زينت بخش آن شود.
وقتي قرار است 80 تا 85 درصد هزينه هاي يك زندگي خاص را خيرين بپردازند، آن وقت ديگر سخت است اگر انتظار داشته باشيم ميزبانان ما، لباس هاي خوبي به تن داشته باشند. از پس هزينه هاي۷۰-60 ميليون توماني اين خانه در ماه چگونه مي توان برآمد؟
دكتر فتاح پور مي گفت: مهمترين مشكل ما براي اداره اين خانه، نداشتن كادر متخصص است و بعد از آن نبود اعتبارات.
گويا به سازمان بهزيستي پرستار تعلق نمي گيرد! مادرياري در اين ستايشگاه فقط با تخصص پرستاري ممكن است.
در ميان پزشكان، دندانپزشك، ارولوژيست، روانپزشك، ماما، فيزيوتراپ و روا نشناس هايي كه در اين سراها مشغول كارند، جاي پرستاران خالي است!
ميهماني ما ديگر در حال اتمام بود. بايد از اين خانه كه پنجره هايش هيچ كدام پرده نداشتند و كولرهاي آبي آن توان مبارزه با بوي مواد ضدعفوني كننده، ادرار به جامانده و گرماي طاقت فرساي پايتخت را نداشتند، مي رفتيم.
راهروي يكي از سراها را تازه شسته بودند. محسن كه نمي توانست راه برود، لخت و عريان روي موزائيك هاي كهنه كه خنكاي آب را هنوز در خود داشتند، مي خزيد. او نمي توانست راه برود، ولي خزش او خنكش مي كرد.
آرمين داشت با نگاهش بدرقه مان مي كرد. برق نگاهش ملتمسانه مي خواست تا به پدربزرگش پيغام دهيم به عنوان تنها فاميل او اين جمعه سري به او بزند، شايد با يك بستني، شيريني لذتبخشي را به او هديه كند.
ميهماني ما تمام شده بود كه از اتاق پرستاري سرا گذشتيم. كاسه هايي پر از قرص هاي رنگارنگ؛ سبز، قرمز، آبي، سفيد، نارنجي و ... هركدام از اين 450 هزار نفر بويژه پسرها بايد مرتب آرامبخش بخورند تا انرژي هاي جسمي شان به نوعي كنترل و تخليه شود. راستي اينجا قرص و دوا كم نمي آيد؟
ميهماني ما تمام شده بود، اما اين خاطره مادرياران و مسئولان مركز امام علي (ع) هنوز در پس ذهن ما نقش بسته و برجسته شده بود. زمستان گذشته وقتي برف سنگيني آمد، گاز قطع شده بود. لباس هاي بچه ها شسته نشده بود. سرما بي امان هجوم آورده بود. آشپزخانه مركز كه به وسيله يكي از خيرين ساخته شده بود، به تعطيلي كشيده شده بود... . آن روز ما به فكر چه كاري بوديم؟ اصلا مي دانستيم چنين جايي و چنين هموطناني داريم؟
ميهماني ما تمام شده بود. صداها و نجواها هنوز هم شنيده مي شد. دستان ابوالفضل به گرمي، دست ما را به سينه اش چسبانده بود تا به مادرش بگوييم او پيراهني نو مي خواهد. ميهماني تمام شد. زنگ نقاشي را به خاطر بسپاريد. اگر شاگردان زرنگي نيستيد تا چشم چشم ابروي خوبي بكشيد، لااقل در تجارت عشق، كم فروشي نكنيد.

ايرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
طهرانشهر
علمي
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  طهرانشهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |