چهارشنبه ۲۴ دي ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۸۲
براي صداي آسماني ايرج بسطامي
001125.jpg
شبيه هر كس ديگر
شبي كه شعر من از عشق و عقل خالي شد
شكست سقف زمان، رنگها خيالي شد
نخواست پر بزند شاعري رها در باد
نشست و شاهد شور شكسته بالي شد
در عمق دريا در عمق جنگلي انبوه
دچار قحطي شد، غرق خشكسالي شد
حكيم قصه ما محو ساز و سيگارش
حكيم قصه ما باز لاابالي شد
***
دريغ و درد كه او مرده بود و بعداز آن
شبيه هركس ديگر در اين حوالي شد
محمدحسين جعفريان

مويه بر زخم نمكزار
روزي اگر روزگارا، دور تو پايان بگيرد
آه جگرخستگانت، يكجا به دامان بگيرد
آن مهرها قهر شد آه، خرماي بم زهر شد آه
ويرانه آن شهر شد آه، كي باز سامان بگيرد
از سختي روزگاران، تاچند مي نالي اي دل،
گيتي است، پس بر چه نازد؟ گر تو بر آسان بگيرد
يك قطره گر آب شيرين در كام جانت بريزد
صد چشمه آب شور از چشمت به تاوان بگيرد
گر ارمغانش سرور است، گيرد پي شادخواران
با تحفه غم سراغ از مشتي پريشان بگيرد
در پيش او سفره مگشاي، زخم دلت را بپوشان
روزي اگر در كف خود گيتي نمكدان بگيرد!
ساعد باقري

كولي بي خانمان
قرار نبود به اين زودي
حرف هايت رنگ كال چشم هاي مرا بگيرد
هميشه كه مي آمدي
حرفي از جنس بلور و آينه داشتي
و وقتي دفترت را مي گشودي
گريه هات
رنگ نارنج قلبم را مي گرفتند
بگو از كدام راه آمده بودي
و در كدام جاده به راه افتادي
و اسبت
با زيني خالي
و ركابي كه تنها
بادها در آن مي نالند
و لگامي كه مانده است
در بي قراري ثانيه هايي كه دست تو شفا مي بخشيد
تو در شولاي كدام شب تلخ زاده شدي
كه پشت لكنت هر واژه
مثل خس خس خسته نفس هاي من و
هق هق گريه هاي مادربزرگ بودي
قرار نبود به اين زودي گريه ات كنم
به من بگو خانه ات كجاست؟
كولي بي خانمان
زير اين ماه سربي بي فرجام
راستي انار سرخ دهانت
در چنگ كدام باد مچاله شد
لبخندي كه شب پيش
پشت پنجره گذاشتي
ديگر به رنگ ديروز نيست
هميشه در امتداد راه رفتنت
كفشي از بشارت و شكوفه كاشتي
به من بگو
در امتداد زخم كدام كهكشان سوختي
يادت باشد
اگر به خواب من آمدي
برايم از آخرين محاوره ديوار و سينه بگويي
و از گفت وگوي دهان و دل
در آن آخرين ثانيه هاي نشستن و برخاستن
***
اين روزها
به هر جا كه دقيق مي شوم
پروانه ها در هاله اي بنفش
به رقص برمي خيزند
كاظم علي پور

دختران بم
زير آوار كدامين غم
كمر خم كرده اي
كه نخل هاي خسته
از غبار سيرابند.
كوير تشنه!
دختران بم،
كوزه ها را از كدامين قنات پر سازند
كه از خون برادرانشان رنگين نيست!
و مادران، يتيمي كودكان را
بر كدام حجله نوحه كنند
كه از كوچه نشاني نيست!
م. شادخواست
خيلي تلخ
خبر تلخ است خيلي تلخ: «بم با خاك يكسان
شد»!
نماز صبح مي خواندم، تنم با خاك يكسان شد
زمين لرزيد، فرزند كوير و پير نخلستان
به زير خشت خشت درد و غم با خاك يكسان
شد
صداي مويه، بوي تند خون و خاك و خاكستر
نفس در سينه ماند و آه هم با خاك يكسان
شد
همين ديروز، در اين كوچه خاكي... همين
بچه...
همين پايي كه ديگر يك قدم... با خاك يكسان
شد
همين دستي كه مانده زير در... در را برايم باز...
همين پلكي كه حالا روي هم... با خاك يكسان
شد
همين لبهاي خشك و خاكي اش مي گفت با، بابا
بميرم! زنده ماندم، كودكم با خاك يكسان شد
بيائيد و ببينيد آي مردم، آي آدمها!
خبر تلخ است، خيلي تلخ! بم با خاك يكسان
شد!
نغمه مستشار نظامي

شام آخر
ساعت پنج شبي منحوس عقربك روي عزا
مانده ست
چشم شهر انگار از ترس اتفاقي شوم وامانده ست
شب، شب جمعه ست و بي ترديد، شهر سرشار از حنابندان
آه، دست نو عروس اما تا قيامت در حنا
مانده ست
از بناهاي خيال انگيز آجري روي زمين باقي ست
از بزرگ خاندان تنها آدمي يك لاقبا مانده ست
دخترك حتي اگر هم سير، باز با «بابا» غذا
مي خورد
چندمين روز است و اين كودك همچنان بي اشتها
مانده  ست
خشت اول را كه برداري شام آخر نقش مي بندد
خشت آخر، واي مهمانان، هر يك از آن يك جدا
مانده ست
طفل را بيرون كه آورديد، دستهايش با خودش
بودند؟!
ناگهان بغضي از آن سو گفت: اين طرف يك دست
جا مانده ست
زير اين آوارها مسجد، زير اين آوارها محراب
كفر مي گويم، ولي انگار، شهر حتي بي خدا
مانده ست
مهدي عابدي

آن سوي مه
برتولت برشت
علي عبداللهي
در ۱۰/۲/۱۸۹۸ در آگسبورگ متولد شد و در ۴/۸/۱۹۵۶ در برلين درگذشت. در مونيخ، پزشكي و علوم طبيعي خواند. در سال ۱۹۲۲، جايزه كلايست را به خاطر سه نمايشنامه اوليه اش دريافت كرد.برشت پس از جنگ دوم جهاني،از پسِ مهاجرت ها و گريزهاي طولاني،در شرق برلين اقامت اختيار كرد. برشت يكي از بزرگترين شاعران و درام نويسان قرن بيستم است. شعر او بسيار ساده و عميق است. رگه هايي از طنز به شعر او جذابيت خاصي مي دهد. او يكي از اجتماعي ترين و سياسي ترين شاعران آلمان است. در كنار شعر سياسي و اجتماعي، اشعار عاشقانه هم دارد. اگر تئاترها و نمايشنامه هاي برشت از ميان برود، بازهم اشعارش براي زنده ماندن نام او كافي ست. بي ترديد او در عشق نيز ديدگاهي انساني، صريح و گاه بي رحمانه دارد. عشق از نظر او بسيار واقعي و رها از پوشال هاي رمانتيك است، معشوق او نيز انساني خطا كار، مهربان و نزديك به واقعيت است. عشق برشت، عشقي صاف و ساده و سرراست ميان دو انسان امروزي است كه البته واقع نگري اش، گاه آن را به هوس و دوستي نزديك مي كند.
ضعف ها
توكسي نداشتي
من داشتم:
من عاشق بودم.
يارم شاخه اي بهم داد
يارم شاخه اي بهم داد
كه برگاي زرد داشت.
سال داره تموم مي شه و
تازه اول عشقه!
بوته هفتا گل داره
بوته، هفتا گل سرخ داره
شيش تاش مال باده
ولي يكيش مي مونه
كه من پيداش مي كنم.

هفت بار صدات مي زنم
شيش بارش رو نيا
بار هفتمو قول بده
بايه كلمه بياي پيشم.
نغمه يه عاشق
گاهي وقتا كه نيشتو وا مي كني و
منو مي خندوني
با خودم فكر مي كنم:
حالاست كه مي تونم بميرم
بعد از اون
تا آخر عمرم عاقبت به خير مي شم.
وقتي كه پير بشي و
به من فكر كني
مث همين امروز منو مي بيني
و تو عشقكي داري
كه هنوز جوون جوونه.

گوشه
چند پرده از پشت پرده
زهير توكلي
(۱)سه روز بعد از زلزله در يك محفل شاعرانه:
دوستي جوان، شعري درباره زلزله خواند. بعد از جلسه از او خواهش كردم آن را براي من بنويسد. ترديد داشت و مي گفت كه تنوري است و شعر تازه از تنور درآمده براي چاپ مناسب نيست. يكي از شاعران قديمي تر گفت: بده، بگذار كار آقاي توكلي هم راه بيفتد. زود گفتم: كار من افتاده نيست كه بخواهد بلند شود، مطلب براي صفحه دارم. فهميد و به روي خودش نياورد و ادامه داد: بالاخره اگر براي شعر رسالتي قائل باشيم، در همين جور مواقع است. آن شاعر جوان، شعرش را در سررسيد من برايم نوشت.
(۲) چهار روز بعد از زلزله:
به يك محفل شاعرانه رفته بودم. پير آن محفل يكي از موفق ترين شاعران شعر سياسي - اجتماعي اين روزگار است. به اين اميد بودم كه حتماً بعد از واقعه شعري گفته است. نگفته بود و مي گفت از اين كه گاهي قلبت خون مي شود و شعر بالا مي آوري اما گاهي احساست را مجروح مي كنند، و در اينجا مجبور مي شوي شعري را كه سرزبانت آمده فرو بدهي.
البته طبيعي است كه شاعري كه شعر سياسي - اجتماعي مي گويد، سياستمدار شاعران هم باشد، اما نگارنده با چند بزرگ در اين باره مشورت كرد. از جمله شنيده ها يكي اين جمله بود: بيرون از هندسه سياست، مهرباني يك واقعيت است كه البته در شاعران مهرباني شكل شديدش وجوددارد. پس براي همنوايي يك صفحه شعر با مشتي بينواي زلزله خورده دليل لازم نيست.
(۳) هشت روز بعد از زلزله:
با يكي از پيش كسوتان شعر آوانگارد در اين مرزو بوم تماس گرفتم. البته نه براي شعر زلزله بلكه از قبل قرار بود، قراري تنظيم كنيم و بروم در خانه اش چند شعر منتشر نشده از او بگيرم.منتها زلزله شده بود و من گفتم: استاد، درباره زلزله هم اين روزها شعر گفته ايد، صدايش پشت تلفن كمي بالا رفت و با صداقت خاصي كه دارد، گفت: نه آقاي توكلي اين مسخره بازيا چيه؟ من مادرم كه مرد، ده سال بعد تونستم يك شعر براش بگم. آقاي ... برداشته نيم صفحه شعر چاپ كرده، آخه مگه مي خوايم خودمونو گول بزنيم؟ و ادامه داد: تو همه جاي دنيا، شعر مدح و شعر مرثيه، هر كاريش بكني شعر نمي شه.
(۴) همان شب:
از يكي از شاعران جوان سپيدپرداز و موفق اين دهه شعر خواستم البته باز به مناسبت زلزله همان سؤال قبل را پرسيدم. گفت: «درباره زلزله كه بايد بگم من اصلاً شعر فرمايشي نمي تونم بگم، اگر هم اين جور وقايع، تأثيري در من داشته باشه، غيرمستقيمه» پرسيدم: حتماً مقصودتون از شعر فرمايشي شعريه كه ارجاعات صريح بيروني به مسائل اجتماعي - سياسي داشته باشه.
گفت: بله.
- خب حتماً مقصودش همين بوده ديگه.
(۵) ...
اين يكي هم از خودم يادم آمد، در يكي از همان اولين تماس هاي تلفني، يكي از شاعران جواب داد: يك چيزهايي گفته ام اما نياز به پردازش دارد. جواب دادم: پس اگر نهايتاً تا شنبه صبح توانستيد ... كه بلافاصله خودم حرفم را قطع كردم و گفتم: يعني اگر تا شنبه اتفاقي افتاد و اين شعر پخته شد، براي ما ارسال كنيد.
ياحق

ادبيات
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |