تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۳۸۵ - ۱۶:۲۰

لیلا کشوری: مجید اخشابی، شنونده را خواه ناخواه به یاد علی معلم می‌اندازد. علی معلم هم شعرهای ثقیل و لغات سخت را به یاد می‌آورد.

 شعرهایی که به عقیدة اخشابی، باید شنونده را به فکر فرو ببرد و چیزی به دانسته‌های او بیفزاید. این که روی کلمة شعر تأکید می‌کنم و نمی‌گویم ترانه، دلیلش همین است که اساسا صفاتی که به شعرهای علی معلم نسبت داده می‌شود، کاملا شعر است و با ذات ترانه در تضاد.

اصلا ترانه باید به راحتی با شنونده ارتباط برقرار کند و شعرهای معلم، این‌گونه نیستند. این گفته البته به این معنی نیست که ترانه باید بازاری، ساده و ‌پر از لغات و اصطلاحات عامیانه باشد و اصلا دلیلی بر این نیست که ترانه باید فقط از چشم و ابروی محبوب تعریف کند که همه، این موضوعات را در طول این سال‌ها خوب(!) فهمیده‌اند.

به هر حال اخشابی به راه خودش می‌رود و به نوعی علی معلم زوج اصلی او برای تولید و اجرای آهنگ‌ها و آلبوم‌های مختلف بوده و هست. مجید اخشابی با جنس صدای ایرانی پسندش که بر پایة تحریرهای موسیقی سنتی شکل گرفته، با آهنگ «مهتاب» و آن اصطلاح مشهور «جم‌جمک برگ خزون» به جمع خانواده‌های ایرانی پیوست.

شعری که آن را هم علی معلم سروده بود. او که سنتور نواز برجسته‌ای هم هست، تجربیات فراوانی در موسیقی سنتی،‌محلی و پاپ داشته و شاید یکی از تفاوت‌های او و دیگران منهای جنس صدایش، همین تلفیق داشته‌هایش در حوزه‌های مختلف موسیقی است.

در کارهای پاپ او، همواره می‌توان رگه‌های موسیقی اصیل ایرانی را هم یافت و این ‌با روحیة شنوندگان ایرانی خیلی خیلی سازگار است.

ایرانی‌ها بالا بروند، پایین بیایند، عاشق «چه‌چه زدن» خواننده‌اند و به نظرشان کسی صدایش خوب است که قدرت زیر آواز زدن دارد و مجید اخشابی این میل شنوندگان را پاسخ می‌دهد.

مهندس عمران تنکابنی موسیقی ایران به زودی آلبوم جدیدش گمگشته را هم به بازار می‌دهد. باید منتظر این آلبوم ماند تا نوآوری‌های اخشابی در شعر، ملودی و تنظیم را حس کرد.

زیرگذر سنت – مدرنیته
مجید اخشابی از سال74 وارد پروسة تولید حرفه‌ای موسیقی ایران شد. یعنی از وقتی که نامش به عنوان تنظیم‌کننده بر روی جلد کاست ساقی رضوان اثر عبدالحسین مختاباد قرار گرفت، بعد از آن فعالیت‌های گستردة مجید اخشابی در حوزه‌های موسیقی سنتی، محلی و پاپ مورد توجه قرار گرفت.

او آلبوم‌هایی بر محور موسیقی‌های خراسانی، بندری،‌کردی و شیرازی تهیه و اجرا کرده و با نام‌آوران عرصة موسیقی سنتی از جمله علیرضا افتخاری، عبدالحسین مختاباد، بهرام حصیری و جلال‌الدین محمدیان همکاری داشته و برای آن‌ها آهنگ ساخته است.

همکاری او با محمد اصفهانی در آلبوم‌های «گلچین» اولین آلبوم اصفهانی، «ماه غریبستان» در ستایش حضرت علی(ع) و «وقت سحر» منجر به تولید آثار ارزشمندی شده‌اند.

خود اخشابی نیز آلبوم‌های بسیار زیادی به صورت شخصی ارائه کرده که می‌توان به «سلطان عشق»، «مهر جهان افروز»، «نام‌آوران کوی عشق»، «راز همدلی»، «انتظار»، «پیک افسون»، «باغ جانسوز»، «گنج قناعت»، «قرار»، «آینه عهد» و «غریب تنها» اشاره کرد.

مجید اخشابی حالا یک نام شناخته شده برای عموم است. منهای آثار فراوانی که در طول این سال‌ها به بازار عرضه کرده، از او کارهای قابل تأمل فراوانی می‌توان پیدا کرد. او را با حضور مداومش در تلویزیون و شنیدن صدایش در تیتراژ سریال‌ها و برنامه‌های مختلف و فراوان تلویزیونی به یاد می‌آوریم.

شاید اغراق نباشد اگر بگوییم هر روز می‌توان برنامه‌ای در صدا و سیما یافت که صدای اخشابی در آن شنیده می‌شود. به همین دلیل هم هست که خیلی‌ها، دربارة آثار او و زندگی هنری‌اش خیلی چیزها می‌دانند.

به همین دلیل بود که تصمیم گرفتیم این بار با این مصاحبه به درونیات مجید اخشابی نقبی بزنیم و با او گفت‌و‌گویی متفاوت انجام دهیم. با چهره‌ای که طرفداران و منتقدان بسیاری دارد و حرف‌هایش را (باور داشته باشید یا نه) می‌شود شنید.

  •  زندگی برایتان چیست، گل یا پوچ؟

این‌طوری نیست؟ خب بعضی وقت‌ها گل است و خیلی وقت‌ها پوچ.

  •  یعنی زندگی یک بازی است؟

من تعریف خودم را از زندگی دارم. زندگی عرصة نقش‌آفرینی ما انسان‌هاست. با این تفاوت که هر کس نقش خودش را بازی می‌کند و نمی‌تواند بگوید ایهاالناس من آدم بدی نبودم و فقط نقش یک آدم بد را بازی کرده‌ام.

  •  این گل یا پوچ بودن زندگی چه حسی به شما می‌دهد؟

عقل ما در برابر عقل کل هستی ناچیز است. اما به نظر  من به هر انسان یک فرصت داده شده و ابزاری داده شده تا بتواند به وسیلة آن زندگی را اندازه‌گیری کند و آن عقل و درایت اوست.

  •  قضیه فرق کرد، بالاخره زندگی دوتا دوتا چهارتاست یا گل یا پوچ؟

به هر حال سهم (تصمیمات) ما در مقایسه با درایت پروردگار قابل قیاس نیست. نسبتش همین است که او به ما داده است. برخی از مسائل دنیا از نظر ما ملموس و قابل کنترل است، در اختیار ماست. آن‌جا زندگی دو دو تا چهارتاست. اما خیلی چیزها به سادگی همین بازی گل یا پوچ برای هر کسی اتفاق می‌افتد، بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای. یعنی زمانی، چیزی برای آدم انتخاب و تبدیل به سرنوشت می‌شود بدون هیچ مبنایی.

  •  «کوچ». این واژه چه حسی به شما می‌دهد؟

ترس.

  •  چرا؟

خب کوچ، زمانی کوچ یک ایل است و زمانی رفتن از سرایی به سرای دیگر. این مسأله برای من همیشه با ترس همراه بوده‌است. اما نه ترس بد، بلکه ترس همراه با یک هیجان.

  •  مرگ تلخ است؟

نه، من هیچ وقت مرگ را تلخ نمی‌دانم.

  •  از مردن نمی‌ترسید؟

نه. خیلی چیزها را توی دنیا دوست دارم اما هیچ‌گاه مرگ را تلخ ندیده‌ام. البته برای خودم، نه دیگران.

  •  هیچ وقت مرگ را حس کرده‌اید؟

بارها. بارها می‌شده که این فرایند زودتر اتفاق بیفتد اما نیفتاده است.

  •  مثلا؟

 

اوایل دوران دانشجویی‌ام بود که از تنکابن به چالوس می‌رفتم. ماشین خودم را همراه نبرده بودم. سوار یک سواری شدم. تصمیم گرفتم تا رسیدن به مقصد استراحت کنم. بین خواب و بیداری متوجه شدم یک ماشین پیچید جلوی ما.

راننده هر چقدر ماشین را منحرف می‌کرد ماشین مقابل هم منحرف می‌شد و به طرف ما می‌آمد. به هم خوردیم. ماشین ما همچنان حرکت کرد و پس از آن به یک تیر چراغ برق خورد. چند معلق زد و افتاده توی شانه خاکی جاده. بعد از آن  به دیوار یکی از خانه‌های کنار جاده خورد و متوقف شد.

 آن زمان فکر کردم که حتما بلایی سرم آمده ‌است، اما بدنم گرم است و متوجه نمی‌شوم. فوری دست‌هایم و پاهایم را لمس کردم...

  •  پس، از مرگ ترسیدید؟

ترسیدم نکند دیگر نتوانم ساز بزنم.خلاصه ماشین واژگون شد و دیوار آن خانه هم فرو ریخت. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد کسی زنده از این ماشین بیرون بیاید. شیشة شکستة پنجره را درآوردیم و بیرون آمدیم. 

با خود گفتم زندگی هیچ ارزشی ندارد. من که قرار بود بمیرم پس برای چی امتحان بدهم. یک ماشین گرفتم و به سمت منزل برگشتم. چند دقیقه که گذشت گفتم بروم منزل بگویم چه اتفاقی افتاده است. زندگی که جریان دارد و من  که هنوز نمرده‌ام...

 بعد متوجه شدید که نه، زندگی می‌ارزد.

بله و دوباره سوار شدم، آمدم و امتحانم را دادم. این همان گل یا پوچی بود که گفتم. می‌توانست سرنوشت من همان‌جا تمام شود، اما خدا نخواست و هنوز ادامه دارد.

  •  اگر یک روز از زندگی‌تان باقی مانده باشد چه کار می‌کنید؟

صبر می‌کنم.

  •  که چه شود؟

 آن یک روز هم تمام شود.

 این جواب از کسی که روی دقیقه و ثانیة زندگی‌اش برنامه‌ریزی می‌کند قابل قبول نیست.
(خنده) خب بله. من فقط می‌توانم صبر کنم، چون اگر قرار باشد توی آن یک روز تمام روزگار گذشته را جبران کنم کار احمقانه‌ای است، بنابراین باید صبرکنم تا این یک روز هم تمام شود.

  •  نمی‌زنید به کوه؟

نه، شاید آن روز یک روز بارانی باشد یا برف بیاید.

  •  یعنی آدمی که فقط یک روز از  زندگی‌اش باقی مانده از ترس برف و باران بیرون نمی‌آید؟

بله. شاید آن یک روز  هم از تو گرفته شود. من در آن یک روز اگر بتوانم از تجربه‌ها و دریافت‌هایم برای انتقال به دیگران می‌نویسم.

  •  تعریف شما از زندگی چیست؟

زندگی فرصت تمرین، ارائه و اجرای انسانیت است.

  •  فکر می‌کنید چقدر شایستگی این فرصت که به شما داده شده است را دارید؟

شما سؤالاتی را که باید از خدا بپرسید از من می‌پرسید.

  •  این سؤال هیچ وقت برایتان پیش نیامده‌است؟

من به محض این که آفریده شدم یقینا لیاقت آفریده شدن را داشته‌ام و هر کس بهترین ارزیاب خودش است.

  •  خیلی‌ها شما را می‌شناسند، چقدر این سرشناس بودن شما را تغییر داد؟

پیش از شناخته شدن نسبت به افراد کمتری احساس مسؤولیت می‌کردم و حالا این مسؤولیت هزاران برابر شده است.

  •  فقط؟

من فرق دیگری نکردم، این مردم هستند که تفاوت کرده‌اند. یک نفر را که تا حالا نمی‌شناختند، حالا می‌شناسند.

  •  وجود این همه تماشاچی چه تأثیری روی شما می‌گذارد؟

من معمولا همیشه توی خودم هستم و اطراف در من تأثیر نمی‌گذارد. اگر قرار است کنسرت بدهم فقط به کنسرتم فکر می‌کنم. برایم این که چه کسی نشسته و کدام مقام الان توی سالن هست یا چند نفر آمده‌اند فرق نمی‌کند.

  •  می‌گویند همة آدم‌ها نقاب دارند. شما هم دارید؟

کی می‌گوید؟

  •  خیلی‌ها.

نه، ممکن است یک فرد زمانی که به همایشی دعوت می‌شود پوششی داشته باشد که با منزل فرق کند. اما من نمی‌توانم در منزلم طوری رفتار کنم که انگار 100 هزار نفر جلوی من نشسته‌اند. ولی این نقاب نیست.

  •  این تلفن قدیمی که روی میزتان است به ارث رسیده؟

یکی از دوستان هدیه داده.

  •  مثل این که به اشیای قدیمی علاقة زیادی ندارید که در منزل استفاده نمی‌کنید؟

نه... چون برای این‌جا هدیه آوردند همین‌جا استفاده کردیم. البته قدیمی نیست به شکل تلفن‌های قدیمی ساخته شده است... دیجیتال است!

  •  خب تعریفتان از دوستی که ممکن است تلفن هم به آدم هدیه بدهد، چیست؟

«حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا، سخن آشنا نگه‌ دارد.» دوست فقط خداست و بقیه هم اگر دوستی می‌کنند شبه نمایشی و تمرینی از دوستی با پروردگار است. دوست واقعی فقط خداست.

  •  با این تعریف که دوست فقط خداست، خیالتان را که از بابت دوستی با دیگران راحت نکرده‌اید؟

خیالم از این بابت راحت می‌شود که بهترین دوستی‌ها و رفاقت‌ها را فقط از خدا انتظار داشته باشم.

  •  یعنی از دوستان زمینی هیچ توقعی ندارید؟

آدم باید ظرفیت‌های خودش و جامعه‌اش را بشناسد و اگر من توقعی که از خدا دارم از یک دوست داشته باشم یقینا کار خطایی است. دوست واقعی خداست اما منکر مهر، محبت، عشق، صمیمیت و صفا که یک انسان می‌تواند در درون خودش داشته باشد، نیستم.

  •  تا حالا چوب رفاقت با دیگران را خورده‌اید؟

بله، دوستانی داشته‌ام که بعدا متوجه شدم با یک نقاب روبه‌رو بودم.

  •  چه کار کردید؟

من یکی دو بار این مشکل برایم پیش آمد. به شدت تعجب کردم و برایم باورپذیر نبود. آن تجربه باعث شد دیگر توقعی که باید از خدا داشته باشم از کسی نداشته باشم و برای هر کسی جای خطا بگذارم. توقعم به حدی باشد که اگر یک روز ورق برگشت و دوست رفتار دیگری از خود نشان داد آن رفتار را محتمل بدانم.

  •  در مقابل چه وسوسه‌ای نمی‌توانید مقاومت کنید؟

سؤال‌هایتان شبیه سؤالات نکیر و منکر است. سؤالاتی که باید آن موقع جواب بدهم را الان دارید می‌پرسید... به هر حال هر چه که تجربة آدم بالا می‌رود، آستانة تحملش نیز بالاتر می‌رود و ضریب خطایش کمتر می‌شود. من الان چیزی از جنس مادیات و امور معمول در زندگی وسوسه‌‌ام نمی‌کند.

  •  یعنی هیچ‌وقت برای پول کار نمی‌کنید؟

نه، وسوسة مالی ندارم. همیشه در برنامه‌هایم انگیزة معنوی در  کنار انگیزة مادی اولویت داشته‌‌است. به هر حال من برای ادارة زندگی اجتماعی‌ام نیاز به پشتوانة مالی دارم تا بتوانم مشکلاتم را به درستی حل کنم.

  •  چی عصبانی‌تان می‌کند؟

نفاق، دورویی، نیرنگ و ریا. کسانی که با ریاکاری رفتار می‌کنند و دیگران را احمق می‌پندارند.

  •  در مقابل این افراد چه می‌کنید؟

یک تصمیم و ایجاد فاصله.

  •  آخرین باری که طلوع آفتاب را دیده‌اید کی بوده‌ است؟

آخرین بار یکی دو هفته پیش بود که تا صبح بیدار بودم. شاید من بیشتر از افراد دیگر طلوع آفتاب را می‌بینم. برای این که خیلی مواقع بعد از طلوع خورشید می‌خوابم. یکی دو هفته پیش در ارتفاعاتی از کوه البرز بودم و آن‌جا طلوع آفتاب را دیدم. زیبایی آن، خواب را بر هر کسی حرام می‌کرد.

صحنه‌آرایی بسیار زییابی بود؛ آسمان آبی و جنگل سبز. فکر می‌کنم اگر قرار باشد خداوند دوباره این صحنه را نقاشی کند آن را دوباره به همان شکل خواهد ‌آفرید.

  •  شده توی جنگل که راه می‌روید بزنید زیر آواز؟

بله.

  •  کسی هم متوجه شده؟

بله.

  •  چی گفته؟

هیچ. اما فکر می‌کنم درختان به خودشان می‌گویند: «تو دیگر کی هستی که آرامش ما را به هم می‌زنی؟»

  •  یادتان می‌‌آید که کلاس اول چه کسی کنارتان می‌نشست؟

بله، فکر می‌کنم دوستی به نام علی یا محمدرضا ابراهیمی بود. اتفاقا خیلی دوست دارم ببینمش. هیچ وقت یادم نمی‌رود. یک روز پدرم فراموش کرده بود که دنبالم بیاید. هوا تاریک شده بود اما او حاضر نشد مرا تنها بگذارد و به منزل برود.

  •  چه کار می‌کنید با دوستی که چند بار به موبایلش زنگ زده‌اید و جواب نمی‌دهد؟

دیگر به‌‌اش زنگ نمی‌زنم.

  •  چه کار کنند دوستانی که چند بار به موبایل شما زنگ می‌زنند و پاسخ نمی‌گیرند؟

نشده به عمد پاسخ کسی را نداده باشم. اما بعضی مواقع دوستی مرا در برنامة زنده می‌بیند و همان موقع زنگ می‌زند و انتظار دارد که پاسخ او را بدهم! یا شب خوابیده‌ام و تلویزیون برنامه‌ای را نشان می‌دهد که من ته‌اش خوانده‌ام زنگ می‌زند تا به من خبر بدهد، یا تشکر کند و تبریک بگوید. اما دوستان نزدیکم می‌دانند من گرفتارم، زمانی زنگ می‌زنند که من جواب بدهم.

  •  آدم ساکتی هستید، شده دوستانتان از سکوت شما اظهار شکایت کنند؟

بله.

  •  تا حالا  به کسی حسادت کرده‌اید؟

نه، ممکن است کارم را با کسی که سنتور خیلی خوب بزند مقایسه کرده باشم و سعی کنم کارم را در آن سطح بالا ببرم. اما این که بخواهم به هر طریقی رقیب را از میدان به در کنم نبوده. هیچ‌وقت.

  •  چه نمره‌ای به خودتان می‌دهید؟

چی بگویم. بیست، ده، صفر... نمی‌دانم ولی به هر حال رد نمی‌شوم.