با آن‌که سن و سالش زیاد نبود اما کدخدامنشانه دعوای بین بچه‌های محله را آشتی می‌داد و دعوت‌شان می‌کرد قهوه‌خانه تا قلیانی بکشند و چایی و املتی با هم بخورند. بعضی‌ها می‌گویند مجید لات بود(!) اما من می‌گویم مجید لوطی و جوانمرد و عاشق حضرت زینب(س) بود. این ها بخشی از صحبت های پدر شهید قربانخانی است.

همشهری آنلاین - الناز عباسیان: چند روز مانده به هشتمین سالگرد پسر رعنایش، مجید پر شر و شور اما با معرفتش، دلتنگی دوباره سراغش می‌آید. مگر داغ جوان فراموش شدنی است؟! مجید رفته و حسرت دیدارش تا ابد بر دل مادر سنگینی می‌کند. پدر هم از درون شکسته و کمر خم کرده در فراق تک‌پسرش. با این حال برای بهتر شدن روحیه مادر به دعوت کنگره ملی شهدای غواص راهی کیش شدند تا در کنار خانواده‌های شهدای مظلوم غواص، با دلتنگی نبودن مجید کنار بیایند. مجیدی که مثل هزاران جوان امروزی بود. سرشت پاکش بر هوای نفسانی غلبه کرد و مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. همسفر بودن با پدر و مادر شهید مجید قربانخانی فرصتی به ‌دست ما داد تا خاطرات او را در هشتمین سالگرد شهادتش مرور کنیم.

پسر شما میان جوان‌های امروزی بسیار محبوب شده. به‌نظرتان راز محبوبیت جوانی مثل مجید چه می‌تواند باشد؟

پدر: مجید را تمام اهالی محل می‌شناختند. ابهت زیادی بین آنها داشت. حرفش برش داشت و با آن‌که سن و سالش زیاد نبود اما کدخدامنشانه دعوای بین بچه‌های محله را آشتی می‌داد و دعوت‌شان می‌کرد قهوه‌خانه تا قلیانی بکشند و چایی و املتی با هم بخورند. بعضی‌ها می‌گویند مجید لات بود(!) اما من می‌گویم مجید لوطی و جوانمرد و عاشق حضرت زینب(س) بود.

مادر: مجید جوانی بود مثل هزاران جوان امروزی با دغدغه و آرزوهای زمینی. از بچگی شیطنت‌های خاص خودش را داشت. یادم می‌آید یک‌بار وقتی مجید 9ساله بود حین گردگیری متوجه شدم که زیر قلکش پاره و سبک شده است. مخفیانه پول‌های داخل قلک را درآورده بود. سراغ کشو و کمدهای او رفتم و دیدم کلی تفنگ و ترقه خریده. وقتی از مدرسه آمد پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت می‌خواهم با دوستانم بازی کنم. وقتی بزرگ‌تر شد شیطنت‌هایش هم بیشتر شد. اما یکباره مسیر زندگی‌اش به سمت اهل ‌بیت(ع) و جهاد در مسیر آنها تغییر کرد. آقای ده‌نمکی در دیدار با خانواده ما گفت سرنوشت مجید شما مثل مجید سوزوکی فیلم اخراجی‌هاست. خواهرش گفت نه اینها با هم فرق دارند. سوزوکی اخراجی‌ها برای رسیدن به عشق زمینی‌اش راهی جبهه شد اما برادرم از عشق زمینی و دختری که سال‌ها دوستش داشت گذشت و برای دفاع از حرم آل‌الله به میدان رفت.

چه تحول روحی در مجید، جوان پرشرو شور یافت‌آباد به وجود ‌آمد که مسیر زندگی‌اش چنین تغییر کرد؟

پدر: شهید مرتضی کریمی، بسیجی‌ای بود که به قهوه‌خانه مجید رفت‌وآمد داشت. آنجا با هم آشنا شده و رفاقت پیدا کردند. سال 93یک‌بار پس از حمله داعش به دعوت دوستش شهید کریمی به هیأتی رفت که برای مدافعان حرم و مظلومیت اهل ‌بیت(ع) در سوریه، سخنرانی و عزاداری می‌کردند. آن شب مجید در هیأت آنقدر گریه می‌کند که از هوش می‌رود. وقتی به‌هوش می‌آید می‌گوید: من باشم و کسی نگاه چپ به حرم بی‌بی زینب(س) بیندازد؟ از آن لحظه به بعد اخلاق مجید تغییر کرد و آن شخصیت شوخ و شلوغ، ساکت و آرام شد. با دوستان جدیدی که پیدا کرده بود برای زیارت به کربلا رفت و از امام‌حسین(ع) خواست که آدم بشود! بعد از برگشتن از کربلا قلیان را برای همیشه کنار گذاشت.

مادر: من همیشه استرس داشتم که مجید به مسیر خلاف یا اشتباه منحرف شود. خودش به من دلداری می‌داد و می‌گفت: نترس من سمت کاری نمی‌روم که نتوانم از آن رهایی پیدا کنم. صبح تا شب مفاتیح دستم می‌گرفتم و برایش دعا می‌کردم. نه مجید می‌توانست بدون من باشد نه من بدون مجید. خیلی به هم وابسته بودیم. نمی‌دانم این 8سال را چطور تحمل کردم. تنها چیزی که آرامم می‌کند شهادت و افتخار سربازی او برای حاج قاسم است. 4سال می‌رفتم حمام و برای او غسل عاقبت به خیری می‌گرفتم. دعا می‌کردم به مسیر درست هدایت شود و سر و سامان بگیرد.چند ‌ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی عوض شد و همیشه در حال دعا و گریه بود. نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌خواند. خودش همیشه می‌گفت نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود! از بی‌رحمی تکفیری‌ها در سوریه خیلی غمگین و ناراحت بود. دلش برای کودکان و مردم بی‌پناه می‌سوخت و دوست داشت در این راه جهاد کند. در طول این چند ‌ماه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزادسازی مناطق و شهدای مدافع حرم حرف می‌زد. به هر دری زد تا راهی سوریه شود.

شما راضی به رفتنش بودید؟

پدر: خب! برای هر پدر و مادری فرستادن پاره‌تنش به میدان جنگ کار ساده‌ای نیست اما با حرف‌هایش ما را متقاعد کرد. روز آخر قبل از اینکه اعزام شود به مغازه من برای خداحافظی آمد. یکی از دوستانم به مجید گفت تو تنها پسر خانواده هستی، نرو! مجید از قرارش با حضرت زینب(س) برای ما گفت. از خوابی که دیده بود. یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود.

مادر: دخترم تعریف می‌کرد می‌گفت وقت خداحافظی دیدم شانه‌های مجید تکان می‌خورد. گفتم مجید گریه می‌کنی؟ اشک‌هایش را پاک کرد و گفت من روی تو حساب دیگری می‌کنم. مامان و بابا را به تو می‌سپارم. خواهرش گفت تو را به خدا نرو. اگر شهید شوی! مجید در پاسخ خواهرش می‌گوید قرار نیست بین 200 نفر همه شهید شوند. نهایت 12 - 10نفر. با مجید 13نفر فردای آن روز به شهادت می‌رسند.

ماجرای خالکوبی‌هایی مجید که در جبهه از دوستانش پنهان می‌کرد چه بود؟

پدر شهید: دوستان مختلفی داشت و یک‌بار هم به اصرار دوستانش خالکوبی روی دستش زد. در روزهایی که در سوریه بود سر نماز جماعت دیر حاضر می‌شد. بعضی از همرزمانش نمی‌دانستند که او روی دستش خالکوبی دارد. او صبر می‌کرد اول همه وضو بگیرند و به نماز بایستند بعد وضو می‌گرفت و می‌آمد و خودش را به رکعت دوم نماز می‌رساند. این موضوع به گوش فرمانده می‌رسد و او می‌پرسد چرا دل به نماز نمی‌دهی؟ مجید با شرمندگی دست چپش را نشان فرمانده می‌دهد و می‌گوید من به‌خاطر اینها خجالت می‌کشم پیش همرزمانم وضو بگیرم،حاج مهدی صبر کنید این خالکوبی‌ها یا پاک می‌شوند یا خاک. پیکر مجید جوری به خاک سپرده شد که تمام بدنش سوخت و کسی خالکوبی او را ندید.

در جریان هستیم که شما مادر شهید 8سال است که جز لباس مشکی، رنگ دیگری به تن نکردید و شرط کرده بودید اگر مجید به خواب‌تان بیاید لباس روشن به تن می‌کنید. اما چند ‌ماه پیش در رسانه‌ها شنیدیم که به خواست حضرت آقا(رهبر انقلاب) لباس مشکی‌تان را عوض کردید. ماجرارا برای‌مان تعریف کنید.

مادر: چند ‌ماه پیش به دیدار آقا مشرف شدیم تا خطبه عقد دخترم زینب(عطیه) در سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س)در حسینیه امام خمینی(ره) توسط ایشان خوانده شود. همان جا همسرم این موضوع را برای ایشان تعریف کردند و آقا نگاهی به من کرده و گفتند«لباس مشکی تون رو دربیارید». نمی‌دانم چه شد که زبانم بند آمد. انگار خواسته مجید همین بود و راضی شدم. وقت خداحافظی هم چادر نمازی به من هدیه دادند. حضرت آقا گفتند اگر بدانید شهدا در حال حاضر در چه سرور و شادی‌ای نزد پروردگار خود هستند نه‌تنها برای آنها مشکی نپوشیده و عزاداری نمی‌کنید، بلکه برای‌شان شادی می‌کنید. نشد که مجید به خوابم بیاید اما به اذن خدا و لطف خودش جور زیباتری اتفاقات کنار هم ردیف شد.

نقش تربیت و تأثیر کلام و رفتار پدر و مادر روی شکل‌گیری شخصیت افراد بسیار مؤثر است. از نکته‌ها و حساسیت‌های تربیت‌تان در زندگی مجید برای‌مان بگویید.

پدر: مجید تک‌پسری بود که از کودکی شیطنت داشت و بازیگوش بود. همیشه برای عاقبت‌به‌خیری او دعا می‌کردیم تا شیاطین از خانه ما دورشوند. از طرفی من معتقدم بعد از خدا، پدر و مادر خدای دوم بچه‌ها روی زمین هستند و اگر پدر روزی حلال سر سفره خانواده بیاورد بی‌شک این روزی پاک اجازه نخواهد داد فرزندان از مسیر درست منحرف شوند. اما از تأثیر دوست و محیط هم نباید غافل شد. 3نفر از دوستان مجید اعدام شدند و ما همیشه نگران مجید بودیم. خدا را شکر دعای خیر پشت سر مجید بود و عاقبت‌به‌خیر شد.

وقتی پدر و مادر برای فرزندش دعا می‌کند گویی خدا برای او دعا می‌کند. بچه‌ها اگر می‌خواهند عاقبت‌به‌خیر شوند باید به پدر و مادرشان احترام بگذارند. وقتی پدر و مادر از فرزندان‌شان راضی باشند حتی اگر به زبان هم نیاورند اثر وضعی رضایت آنها موجب عاقبت‌به‌خیری فرزندان می‌شود.مادر: لقمه حلال خیلی مهم است. همچنین پدر مجید خیلی روی نماز خواندن حساس بود. برای خواندن نماز به بچه‌ها تشویقی پول و جایزه می‌داد.

راستی چرا مجید در محله به «مجید بربری» معروف شده بود و حتی کتاب زندگی او هم با همین عنوان منتشر شده است؟

پدر: مجید بعد از ظهرها می‌رفت سر مغازه نانوایی دایی خودش می‌ایستاد و دست مردم نان بربری می‌داد. به همین‌خاطر بین مردم به مجید بربری معروف شده بود. نیازی به ‌دستمزد این کار نداشت و خودش قهوه‌خانه‌دار بود و 2 ماشین نیسان و زانتیا داشت. علتش این بود که می‌خواست به خانواده‌های بی‌بضاعت نان رایگان به‌حساب خودش بدهد. اهل محل گواه این خصلت او هستند. خیلی دست و دلباز بود.

مکث

مجید سوزوکی این روزگار که بود؟

«مجید قربانخانی» متولد مرداد سال1369بود و اصلا علاقه‌ای به درس و مشق نداشت. تا کلاس هشتم درس خواند و بعد داخل بازار آهن مشغول به‌کار شد. شوخ‌طبع بود و در محل و بین دوستانش سر به سر همه می‌گذاشت. زیاد قلیان می‌کشید و همین باعث شد تا پدرش با او دعوا کند و مجید 2 شب به خانه نرود. مجید اهل نماز و روزه و دعا نبود، ولی از کودکی در عزاداری ‌های هیأت‌امام حسین(ع) شرکت می‌کرد. پسر خیلی شری بود و همیشه چاقو در جیبش بود. قلدر بود و همه کوچک‌ترها باید به حرفش گوش می‌دادند. کم‌ کم قهوه‌خانه‌ای برای خودش تاسیس کرد و در آنجا برو و بیایی داشت. اما تولد روحی دوباره آقامجید، به‌عنوان جوان لوطی‌مسلک، دلباخته و ارادتمند اهل‌بیت(ع) در همین مجلس روضه‌خوانی هیأت سیدالشهدا(ع) اتفاق افتاد. مجیدی که جوانی پر شر و شور و شلوغ‌کار بود، آنقدر ساکت و آرام و اخلاقش عوض شد که خانواده و دوستانش متوجه می‌شوند این آقامجید، دیگر مجید سابق نیست. او خیلی تلاش می‌کند خودش را به سوریه برساند تا به حرفی که گفته عمل کند.

درنهایت ۲۱ دی‌ سال 1394 در منطقه خان‌طومان حلب سوریه به شهادت رسید و مفقودالاثر شد. پیکر او پس از گذشت حدود ٣ سال از شهادتش با آزمایش دی‌ان‌ای شناسایی و در گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک سپرده شد.

شهید مجید قربانخانی هنگام حیات:

من باشم و کسی نگاه چپ به حرم بی‌بی زینب بیندازد؟

پدر شهید قربانخانی: بعضی‌ها می‌گویند مجید لات بود(! ) اما من می‌گویم مجید لوطی و جوانمرد و عاشق حضرت زینب(س) بود. سال 93یک‌بار پس از حمله داعش به دعوت دوستش، شهید کریمی به هیأتی رفت که برای مدافعان حرم و مظلومیت اهل‌بیت(ع) در سوریه، سخنرانی و عزاداری می‌کردند. آن شب، مجید در هیأت آنقدر گریه می‌کند که از هوش می‌رود. وقتی به‌هوش می‌آید، می‌گوید: من باشم و کسی نگاه چپ به حرم بی‌بی زینب(س)بیندازد؟