«بن‌بست مهدی قصاب» تابلویی است که نگاه خیلی از رهگذران را به خود جلب کرده است؛ از لوطی‌های قدیمی تهران که هنوز هم نام و نشان او سر زبان‌های اهالی محله باقی مانده است و به‌خصوص اهالی محله‌های سرپولک و بازارچه نایب‌السلطنه به خوبی با نام او آشنایند.

به گزارش همشهری آنلاین، جوانی با پاشنه‌های خوابیده و زنجیری در دست از راه می‌رسد. عشق لوطی‌گری دارد و اسم تمام لوطی‌های تهران را از حفظ است. از قدیمی‌ها تا همین لوطی‌های امروز. از لوطی‌های حضرت عبدالعظیم(ع) تا جوادیه و نازی‌آباد و خزانه و بازار تهران و تجریش: «اما هیچ‌کس آقا مهدی قصاب نمی‌شود. همه این لوطی‌ها باید پیش پای او لنگ بیندازند.» عاشق تعریف قصه‌هایی است که از این و آن در مورد مهدی قصاب شنیده است. شاخ و برگ ماجرا را کمی بیشتر می‌کند و از یک ماجرای ساده، قصه‌ای پر از هیجان و عبرت می‌سازد: «پسرش و خواهرزاده‌هایش هنوز در همین محله زندگی می‌کنند. مغازه قصابی هم هنوز باقی مانده است. باید بروید و از خودشان بپرسید که پدرشان که بود و چه کرد.»

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

روزگار دعوا گذشته است

ابتدای کوچه سرپولک مغازه‌ای است که این سال‌ها در آن مواد شیمیایی و صنعتی به فروش می‌رسد. کاشی‌های سفید تا سقف روی هم چیده شده و دیوار روبه‌رو هنوز میخ‌ها و قلاب‌هایی را که در زمان قصابی بودن مغازه به کار می‌آمد نگه داشته است. چند نفری در مغازه مشغول گپ‌وگفت هستند. ۲ قاب عکس روی دیوار است؛ عکسی از جوانی‌های مهدی قصاب و عکس دیگر مهدی قصاب و ۲ دوست صمیمی‌اش: «حبیب لبافی» و «طاهر حاج رضایی» که با لباس باستانی‌کارها روی زانو نشسته‌اند و به دوربین نگاه می‌کنند. «امیر آقا مهدی» تنها پسر مهدی قصاب پشت میز نشسته و تسبیحی در دست دارد و با یکی از دوستانش مشغول گفت‌وگوست.

او از سال‌ها پیش می‌گوید که هنوز پدرش زنده و روزگار به کام بود: «در دوره و زمانی که ما کودک و حتی جوان بودیم دعوا مد بود و روزی نبود که لات‌های تهران با هم جنگ نداشته باشند. پدر من قد و بالای خوبی داشت و هیکلی ورزیده. لوطی بود برای خودش. اهل ورزش باستانی هم بود. یک روز وقتی داشتیم از چهارراه سیروس رد می‌شدیم در پیاده‌رو دعوایی به راه افتاد. من بچه بودم و دیدن یک دعوای خیابانی برایم هیجان‌انگیز بود. دست بابا را کشیدم و گفتم بابا! بیا برویم دعوا را نگاه کنیم. پدرم دعوا را که دید راهش را کج کرد و به سمت دیگر خیابان رفت تا با آن روبه‌رو نشود. هیچ‌وقت این حرف پدرم از یادم نمی‌رود که به من گفت دیگر دوره و زمانه این حرف‌ها تمام شده است. حالا زمانه آقایی است. این را پدرم وقتی به من گفت که هنوز مردم کوچه و بازار به دنبال گردن‌کلفتی بودند و جاهلیت افتخاری بود برای خودش. آن سال نفهمیدم که پدرم چه می‌گوید. اما حالا حرفش را خوب می‌فهمم.»

هنوز خیلی ها سراغش را می‌گیرند

«امید» نوه پسری مهدی قصاب است و این روزها در مغازه، دوشادوش پدرش کار می‌کند. ۳۷ سال پیش که پدربزرگش فوت کرد هنوز کوچک بود و به همین دلیل چیزی از پدربزرگ در ذهنش باقی نمانده است. قد بلندی دارد؛ گرچه به پدربزرگ نمی‌رسد اما نشانه‌هایی موروثی است که از او به یادگار برده است. امید فنجانی چای به مهمان‌ها تعارف می‌کند و می‌گوید: «با اینکه ۳۰، ۴۰ سال از فوت پدربزرگم گذشته اما هنوز خیلی‌ها سراغی از او می‌گیرند و خاطره‌ای از او برای ما تعریف می‌کنند یا مثل شما برای بیشتر آشنا شدن با او، پرسان پرسان راهی اینجا می‌شوند و به سراغ ما می‌آیند.»

از همه سال‌های گذشته فقط مغازه قصابی را به خاطر دارد و البته سال‌هایی را که پدر به جای پدربزرگ در این مغازه گوشت شقه می‌کرد و دست مشتری می‌داد. از ۱۵ سال پیش روزگار چرخید و قصابی تبدیل به مغازه فروش مواد صنعتی شد. بی‌آنکه همه نشانه‌های قصابی به‌طور کامل پاک یا برداشته شود.

دست به خیری‌های مهدی قصاب

«حسین زاغی» بچه‌محل و از همسایه‌های قدیمی مهدی قصاب و با پسر و خواهرزاده‌های او همبازی بود. وقتی نام مهدی قصاب را می‌شنود به وجد می‌آید و به یاد روزهای قدیم می‌گوید: «در یک کلام، آقا مهدی وجودش پر از انسانیت بود. قصاب بود اما در همه عمرش حتی یک چاقو به کسی نکشید و حتی برای مردم اخم هم نکرد. آن هم در دوره و زمانه ‌ای که هر کسی که زور بازو داشت می‌توانست هر چیزی که می‌خواهد به دست بیاورد و برای مردم خط و نشان بکشد. آقا مهدی قصاب همیشه مخالف دعوا و خیرخواه محله بود و کسی را دست خالی از مغازه بیرون نمی‌فرستاد. حتی اگر آن مشتری پولی در بساط نداشت و بدهکار بود.»

قصه گوشت‌هایی که مهدی قصاب به مشتریان بی‌بضاعت می‌بخشید و حتی گاهی پولی در جیب آنها می‌گذاشت قصه‌ای است که وقتی نوبت به بیانش می‌رسد امیر، سری تکان می‌دهد و از آن می‌گذرد: «آقام اگر دوست داشت خودش برای دیگران تعریف می‌کرد.»

احترام به بزرگ محله

علقه محلی مهدی قصاب از همان کودکی برای همه عیان بود. امیر داستانی از کودکی‌های او تعریف می‌کند که خود از دیگران شنیده است. از روزهایی که مهدی نوجوان بود و برای تماشای جشن گلریزان به زورخانه «آقا سید محمد علی» در خیابان روبه‌روی سرپولک رفته بود: «در زورخانه، گلریزان بود و «اصغر بازارچه» لات و گردن‌کلفت سه‌راه سرگردان هم آمده بود. حاج محمدعلی صاحب زورخانه جلو می‌رود و می‌گوید هر کسی که می‌خواهد در گود کشتی بگیرد پیشقدم شود و ۲ نفر را به مبارزه دعوت می‌کند. اصغر بازارچه جلو می‌آید و می‌گوید من هستم. می‌خواهم با خودت کشتی بگیرم. به رسم و ادب آن زمان به سید، صاحب زورخانه بی‌احترامی کرده بود. مهدی که ۱۴ سال بیشتر نداشت وقتی این صحنه را می‌بیند از روی سکو پایین می‌پرد و یک کشیده به گوش اصغر بازارچه می‌خواباند و به سرعت برق و باد فرار می‌کند. بعد از این ماجرا همه جویا می‌شوند که این نوجوان چه کسی بود؟ و می‌فهمند پسر شیخ رجب بود. وقتی سید محمدعلی می‌پرسد که چرا این کار را کردی؟ مهدی می‌گوید این گردن کلفت آمده در محله من و به بزرگ محله‌ام بی‌احترامی می‌کند. آنوقت من باید چه می‌کردم؟ می‌ایستادم به تماشا!؟»»
بعد از آن سید محمدعلی دست آقا مهدی را می‌گیرد و به زورخانه می‌برد تا ورزش کند و رسم پهلوانی را یاد بگیرد. پسرش محمد صادق هم یکی از دوستان صمیمی مهدی می‌شود که به یک اشاره مهدی قصاب، هرچه می‌خواسته برای او انجام می‌داده است.  

محکمه محله سرپولک

«مجتبی»، خواهرزاده مهدی قصاب همسن و سال پسرش امیر است. او هم از روزهایی یاد می‌کند که در یک خانه با «دایی مهدی» زندگی می‌کرد و جوانمردی‌هایی که با چشم خود دیده و با گوش شنیده بود و همه اینها او را شیفته دایی کرده بود: «دایی مهدی در محله احترام و آبروی زیادی داشت. همه به او احترام می‌گذاشتند. احترام نه از روی ترس بلکه احترام برای شخصیتی که دایی مهدی داشت. یک بار با حسین زاغی رفتیم سینما. همین‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتیم دایی ما را دید. مرا صدا زد و گفت برو خانه. تمام راه به این فکر می‌کردم من چه اشتباهی مرتکب شده‌ام که دایی به من اخم کرده بود. دایی آن روز پاشنه‌های خوابیده کفش حسین زاغی را دیده بود و از این موضوع ناراحت شده بود که او خواسته خود را شبیه جاهل‌ها و لات‌ها نشان بدهد. من و حسین بچه بودیم و این کار را از روی بچگی انجام دادیم. دایی به من گفت: نکنه می‌خواهی لات بشوی! همین حرفش از صد تنبیه بدتر بود. دیگر هیچ‌وقت نه من و نه حسین زاغی این کار را نکردیم.»

او از روزهایی می‌گوید که در محله دعوا می‌شد و دایی مهدی به جز برای حل و فصل دعوا پا پیش نمی‌گذاشت. از روزهایی که اگر مناقشه‌ای در اطراف مغازه می‌دید روی چهارپایه جابه‌جا می‌شد و پشتش را به مهلکه دعوا می‌کرد چون از دیدن جنگ و دعوا بیزار بود: «تا دایی مهدی زنده بود، نه کسی در محله جرئت دعوا داشت و نه کسی می‌توانست به حق دیگران تعدی کند. حتی همسایه‌ها هم برای حل مشکل خود پیش دایی مهدی می‌آمدند؛ آن روزها مغازه دایی مهدی، محکمه محله بود.»

اهالی هنوز هم مهدی قصاب را به خاطر دارند

بن بست مهدی قصاب یک متری از سطح کوچه آل آقا پایین‌تر است و از وقتی اهالی محله به خاطر دارند پله‌هایی کج و بسیار بلند، این بن‌بست را به کوچه آل داود وصل می‌کرد. چند سالی می‌شود که به همت کارگاه‌هایی که در خانه‌های این بن‌بست نسبتاً طویل فعالیت می‌کنند، پله‌ها تبدیل به سطحی شیبدار شده است؛ سیمان‌ها با بی‌سلیقگی تمام وسط عرض راه پله را پر کرده‌اند. خانه‌های این بن‌بست هنوز پر از درخت است و هنوز هم درهای کوچک و دالان‌های درازی در این خانه‌ها به چشم می‌خورد.

خانه اهالی محله سرپولک و بازار نایب‌السلطنه یک دهه است که محلی برای کارگاه‌های سراجی شده یا انبار نگهداری وسایل. خانه مهدی قصاب دقیقاً در انتهای کوچه بن‌بست قرار دارد. تصور اینکه مردی چهارشانه و قد بلند و درشت هیکل چگونه از در کوچک خانه رد می‌شده کمی دشوار است. خانه، دالان درازی دارد که به حیاط می‌رسد. کارگران کارگاه سراجی مشغول بریدن و دوختن تکه‌های چرم هستند. بوی چسب در تمام خانه و کوچه به مشام می‌رسد.  

باغچه و درخت‌هایش سدی است که بنای جدید ساختمان خانه مهدی قصاب را از بنای قدیمی جدا می‌کند. ساختمان اصلی که روزگاری محل زندگی خانواده مهدی قصاب بود تقریباً مخروبه و متروکه است. اتاق‌های نقلی که روزگاری اهل خانه را در خود جای می‌داد حالا به‌عنوان انبار کارگاه استفاده می‌شود. باغچه به هم ریخته و آشفته است و بوته‌ها از هر کجا که راهی پیدا کرده‌اند روی زمین گسترده شده‌اند. پله‌هایی بلند و سیمانی راه اتاقکی کوچک را باز می‌کند که روزگاری در و دیوار آن پر از عکس‌های صاحب خانه بود که با دوستان و هم‌محله‌ای‌ها گرفته شده بود. حالا روی این دیوارها عکسی باقی نمانده است.  

کارگران سراجی هیچ پیش‌زمینه‌ای از صاحب قدیمی خانه ندارند. تنها نامی از او شنیده‌اند و چند بار در خانه را به روی دانشجویان و افرادی باز کرده‌اند که در جست‌وجوی نام و نشانه‌های مهدی قصاب هستند: «گاهی چند نفر دانشجو به اینجا می‌آیند و می‌خواهند خانه را ببینند. سؤال می‌پرسند. ما هم خیلی نمی‌دانیم و فقط چیزی که از این و آن شنیده‌ایم به آنها می‌گوییم یا می‌فرستیمشان سراغ قدیمی‌های کوچه.»

قدیمی‌های این کوچه مثل صاحب قهوه‌خانه دیوار به دیوار کوچه مهدی قصاب که هنوز هم شکل و شمایلی از قدیم را در خود حفظ کرده و موسفیدهای بازار سرپولک و اطراف آن هنوز به آنجا سری می‌زنند. صاحب قهوه‌خانه پیرمردی است لاغر و ریزنقش که می‌گوید: «قبلاً عکس‌های زیادی روی در و دیوار این قهوه‌خانه بود. آقا مهدی قصاب یکی از بزرگان محله و پهلوان بود. عکس‌ها را دوستان بردند و دیگر نیاوردند.»

حالا روی دیوارها چند قاب عکس باقی مانده از تختی و ورزشکاران دیگر آن زمانه.  


شاید همسایه‌ها و هم‌محله‌ای‌های قدیمی، دیگر ساکن خیابان آل آقا و بن‌بست مهدی قصاب نباشند اما کاسبان قدیمی هنوز هم در مغازه‌های خود در بازار نایب‌السلطنه و سرپولک و آل آقا باقی مانده‌اند و محل کار و کاسبی خود را ترک نکرده‌اند. قدیمی‌ها هر روز در قهوه‌خانه سر گذر دور هم جمع می‌شوند و چای دیشلمه‌ای می‌نوشند و با هم از گذشته‌ها حرف می‌زنند. از زمانی که مهدی قصاب هنوز زنده و بزرگ محله بود و به احترام نامش کسی حرف روی حرف او نمی‌آورد. کسی سراغ دعوا و جنجال نمی‌رفت و همه در آرامش و سکوت روزگار می‌گذراندند.  

-----------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشرشده در همشهری محله منطقه ۱۲ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۲/۱۹