«طاهره»خانم به هر جای خانه که نگاه می‌کند، یاد پدر و مادر و محمدعلی می‌افتد و روزهایی که با هم گذرانده‌اند. روزهایی که محمدعلی با دوچرخه زنگداری که بابا تازه برایش خریده بود، توی کوچه‌های اطراف میدان وحدت اسلامی راه می‌افتاد و آلاسکا می‌فروخت.

همشهری آنلاین - مریم ناصری: یاد سه‌شنبه‌ها که مادر همسایه‌ها را توی اتاق مهمانخانه جمع می‌کرد تا نماز امام زمان(عج) بخوانند... از اتاق مهمانخانه که با قالی و پشتی‌های ایرانی فرش بوده، فقط چهار دیوار با گچ‌های فرو ریخته مانده و آجرهایی که مثل دندانه‌هایی زرد و کدر از پوسته دیوار بیرون زده‌اند.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

بوی غذاهای ساده و خوشمزه مادر از آشپزخانه دور شده ولایه ضخیمی از گرد و غبار سکوی موزاییک‌پوش گوشه حیاط را پوشانده است. قرار است همین روزها خانه را بکوبند و به جای آن چند واحد آپارتمان نو بسازند تا خانواده طاهره خانم و مسلم و احمدرضا با هم زندگی کنند. پدر و مادر شهید چند سالی است از دنیا رفته‌اند و از خواهر شهید خواستم به خانه قدیمیشان در خیابان وحدت اسلامی سر بزنیم تا او از گذشته‌ها بگوید.

شهید محمدعلی فرجی (نفر اول از سمت راست) در کنار پدر و برادرش

محله عزادار

چقدر دلش هوای محمدعلی را کرده بود. از صبح صدایش توی گوشش بود: «خودش است...» با عجله به حیاط دوید. تا در را باز کرد، حاج کریم کاغذی را که توی دستش بود، پنهان کرد و به طرف او آمد: «حاج خانم‌ کاری دارید بگویید من انجام می‌دهم. هوا گرم است. شما از خانه بیرون نروید.» معصومه خانم با تعجب نگاهی به او کرد: «خدا خیرتان بدهد. ‌کاری ندارم.» گیج و مبهوت در را بست و به اتاق برگشت. یک باره انگار کسی او را دوباره به کوچه ‌کشاند، سراسیمه به طرف در حیاط دوید. تا در را باز کرد، دست حاج کریم روی اعلامیه‌ای که به دیوار می‌چسباند، خشکید. معصومه خانم چادرنمازش را دور صورتش کیپ کرد و به زحمت خودش را از چهار چوب در واکند. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و هیچ چیز جز عکس و اسم محمدعلی را نمی‌دید... کوچه سیاهپوش بود و همه اهل محل با چشم‌هایی ‌تر و سرخ در حال علم کردن حجله محمدعلی بودند، همه حتی حاج کریم که ۲ روز پیش از آن پیکر پسر ۱۸ ساله‌اش را به خاک سپرده بود...

پسر بزرگ خانه

نفس حاج علی‌اصغر به بچه‌هایش‌بند بود و دلش می‌خواست آنها را لای پر قو بزرگ کند. هر روز از کله سحر تا نیمه‌شب پشت دخل خواروبارفروشی کوچکش می‌ایستاد و وقتی دیگر چراغی توی کوچه روشن نبود، کرکره را پایین می‌کشید. هر وقت که مادر، محمدعلی را می‌فرستاد که کنار دست پدر بایستد، حاجی ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو برو درس بخوان. من خسته نیستم.» ولی مادر چندان از این‌ منش حاجی راضی نبود و می‌خواست بچه‌هاتر و فرز و اهل کار بار بیایند. روزهایی که محمدعلی بعد از تعطیلی مدرسه ودور از چشم پدر با «اوس علی بنا» سر کار می‌رفت تا خودش پول کتاب و لباسش را درآورد، مادر کلی ذوق می‌کرد و قربان، صدقه پسر بزرگ خانه می‌رفت.

بعد از آتش‌سوزی

آتش‌سوزی که بر اثر اتصال جریان برق در مغازه پیش آمد، هست و نیست خانواده فرجی را سوزاند و پدر را بیمار و زمینگیر کرد. همان روزها قرار بود طاهره که نخستین فرزند حاج علی‌اصغر و معصومه خانم است، به خانه بخت برود. محمدعلی که دید اوضاع خانه حسابی به هم ریخته، با آنکه معدل دیپلمش بالا بود و همه امید دکتر و مهندس شدن به او داشتند، به جای دانشگاه رفتن برای کار در کارخانه یکی از دوستانش به کرمان رفت. تا او آنجا جابه‌جا شود و ماه به ماه حقوقش را برای بچه‌ها بفرستد، مادر و طاهره در خانه لباس می‌دوختند و مسلم توی مغازه‌ای که هنوز دیوارهای گُرگرفته‌اش سیاه بود، لباس‌ها را می‌فروخت. آن سال برادرها به کمک مادر بساط عروسی تنها خواهرشان را آبرومندانه علم کردند و هیچ‌کس نفهمید آنها چه روزهای سخت و تلخی را گذراندند.

خدمت سربازی

اواخر تابستان بود که محمدعلی یکدفعه و بی‌خبر از کرمان برگشت. پدر هنوز در رختخواب افتاده بود و فقط با اشاره چشم و ابرو جواب بچه‌ها را می‌داد. محمدعلی همان روز که از راه رسید، سراغ بابا رفت و بی‌مقدمه به او گفت باید به خدمت سربازی برود. محله پر از حجله جوانان شده بود و حرف جنگ و سربازی به دل پدر و مادرها هراس می‌انداخت. معصومه خانم هم که همیشه دل قرص و محکم پای همه چیز می‌ایستاد، آن روز با شنیدن حرف‌های محمدعلی لرز توی تنش نشست. آنقدر که هرچه پتو و روانداز دورش می‌پیچیدند، آرام نمی‌گرفت. آخر که مطمئن شد محمدعلی از حرفش کوتاه نمی‌آید با همان حال و روزش به خانه یکی از اهالی محل رفت که بارها گفته بود دوست دارد محمدعلی نجیب و سربه زیر، دامادش شود و دخترش را خواستگاری کرد تا شاید عشق زن و فرزند، هوای جبهه را از سر پسرش بیندازد.

به جای بقیه

معصومه خانم خوشحال و خندان از خانه عروس برگشت و ماجرا را برای محمدعلی تعریف کرد. اما او دستش را گرفت، او را چند ساعت توی محله و بهشت زهرا(س) چرخاند و همه حجله و مزارهای دوستان و آشنایان را نشان مادر داد. آنجا مادر و فرزندچی به هم گفتند و چی شنیدند، هیچ‌وقت کسی نفهمید. اما چند روز بعد معصومه خانم خودش ساک سربازی محمدعلی را بست و او را راهی کرد: «برو مادر، تو را به شهید کربلا سپردم...» بعد از آن هم معصومه خانم با همه گرفتاری‌هایی که داشت، ساعت‌های طولانی را در مسجد و بسیج محله می‌گذراند تا غذا و لباس فراهم کند و برای رزمنده‌ها بفرستد...

بزرگ‌تر محله

معصومه خانم دوست نداشت بچه‌ها دور از چشم او با دوست و رفقا بگردند. طاهره را همیشه کنار خودش نگه می‌داشت و با همه اهل محل و به‌خصوص آنهایی که محمدعلی و مسلم و احمد رضا رفت و آمد داشتند، آشنا و همسفر می‌شد تا بداند پای بچه‌هایش به خانه کی باز است. حاج علی‌اصغر و معصومه خانم حکم بزرگ‌تر محل را داشتند و هر کس به در بسته می‌خورد، در خانه آنها را می‌زد. معصومه خانم هم تا گره از کار آن بنده خدا باز نمی‌کرد، همه غم و غصه‌های خودش را کنار می‌گذاشت. محمدعلی هم برادر بزرگ بچه‌های محل به حساب می‌آمد و حتی بعد ازشهادت او چند گروه از آنها بار وبندیلشان را بستند و عازم جبهه شدند.

شهید محمدعلی فرجی

نام پدر: علی‌اصغر

تولد: ۱۳۴۳/۱۱/۷ـ تهران 

شهادت: ۱۳۶۲

جزیره مجنون

مزار: قطعه ۵۰ بهشت زهرا(س)

_________________________________________________________

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۵