جنگ که شد، بی‌آن که به موقعیت‌های اجتماعی خود فکر کنند، بی‌آن که ترسی از مرگ و جراحت داشته باشند، راهی جبهه‌ها شدند.

همشهری آنلاین - آیه شریفی: برخی کم‌سن و سال بودند، برخی در نخستین سال‌های جوانی. جانشان را در دست‌هایشان گرفتند تا جان بقیه مردم حفظ شود. در طول سال‌های جنگ، برخی از آنها به اسارت درآمدند و سال‌هایی از زندگی خود را در اردوگاه‌های عراق گذراندند. ۲۶ مرداد، سالروز بازگشت آزادگان به ایران است.

مقیاس‌هایی برای یادآوری سختی‌ها

۱۵ ساله بود که رزمنده شد. نخستین بار به‌عنوان یک بسیجی در یک دوره ۴۵ روزه و در قالب پشتیبانی با قرارگاه کربلا همکاری کرد. «علیرضا دامغانی» به مدت ۲ سال در فواصل منقطع ۴، ۵ و ۶ ماهه در جبهه حضور یافت. نصر ۷، کربلای ۴، کربلای ۵، بیت‌المقدس ۲، بیت‌المقدس ۴ و بیت‌المقدس ۷ هم عملیات‌هایی بود که در آنها شرکت کرد. بیت‌المقدس ۷ هم که در سال ۱۳۶۷ صورت گرفت، عملیاتی بود که در آن اسیر شد. در این عملیات، حمله نیروهای ایرانی با پاتک عراقی‌ها پاسخ داده شد و حدود ۲۰۰ نفر در محاصره قرار گرفتند. دامغانی در طول شب به اسارت درآمد. او در طول ۳۰ ماه که در اسارت بود، بارها مورد شکنجه قرار گرفت. شدت شکنجه‌ها و سختی شرایط اسارت تا حدی بود که او از نظر جسمی کاملاً ضعیف شد و فکر می‌کرد در فصل زمستان دوام نمی‌آورد. در همه این ۳۰ ماه فقط یک بار و آن هم یک ماه پیش از آزاد شدن، توانست به خانواده‌اش نامه بنویسد.

اسارت، برای دامغانی هم دوران سختی بود، اما او و دوستانش می‌دانستند گذر سال‌ها باعث می‌شود تا این سختی‌ها را از یاد ببرند. در این باره می‌گوید: «می دانستیم که اگر از فضای اسارت دور شویم، فراموشمان می‌شود. مثلاً در آسایشگاه، جمعیتمان زیاد بود. برای اینکه آن فضا به یادمان بماند، برای خودمان مقیاس تعریف کردیم. هر کدام از ما برای خوابیدن فقط یک وجب و ۴ انگشت جا داشتیم. این مقیاس اگر نبود، کمبود فضا را فراموش می‌کردیم.»
دامغانی، مدرک کارشناسی رشته مدیریت بازرگانی و مدرک کارشناسی ارشد رشته مدیریت دولتی دارد و از کارمندان شرکت نفت است.

خاطره خوش بازگشت به ایران

۱۸ مهر سال ۱۳۶۵ بود که برای گذراندن دوره نظام وظیفه به جبهه اعزام شد. سه ماه آموزشی خود را در شاهرود گذراند و ۱۸ دی همان سال به فکه اعزام شد. او را پس از ۸ ماه به کردستان انتقال دادند. «محمد طرفی مقدم» در طول دورانی که در جبهه بود، مناطق مختلفی را تجربه کرد. هنگامی که عراق با همکاری منافقان به ارتفاعات کله قندی مریوان، حمله کرد، او پشتیبانی لشکر ۲۸ سنندج را بر عهده داشت. یک ماه بعد هم پشتیبانی خط را بر عهده گرفت، بعد به جنوب اعزام شد. مدتی استراحت کرد و باز به جبهه (شلمچه، پاسگاه زید) بازگشت. روز سیزدهم تیر سال ۱۳۶۷ در حدود ساعت ده و نیم در جاده اهوازـ‌ آبادان درگیری به وجود آمد.

در این روز بود که طرفی مقدم مجروح و اسیر شد. اسارتش ۲۵ ماه و ۲۵ روز طول کشید و آنقدر سخت بود که دوست ندارد آن دوران را به خاطر بیاورد. تا روزی که قرار بود به ایران بازگردد، خانواده‌اش فکر می‌کردند مفقودالاثر شده. ۲ ساعت پیش از بازگشت به ایران، نامش جزو لیست صلیب سرخ قرار گرفت و به ایران بازگشت. وی از این اتفاق با عنوان یک خاطره شیرین یاد می‌کند: «خاطره شیرینم مربوط به زمانی است که تبادل اسرا را اعلام کردند. در اردوگاه با ما طوری برخورد می‌کردند که ما فکر می‌کردیم قرار است کشته شویم. اصلاً فکر نمی‌کردیم که روزی آزاد شویم. آنها دائم به ما می‌گفتند شما را می‌کشیم و در ۲ موزاییک جا خاکتان می‌کنیم. بنابراین امید برگشت نداشتیم. وقتی پیام آزادی‌مان را شنیدیم، خیلی خوشحال شدیم.»طرفی مقدم، سال ۱۳۷۰ ازدواج کرد. ثمره این ازدواج ۲ پسر است.

۵ سال اسارت

هجدهم آذر سال ۱۳۶۳ به خدمت اعزام شد. محل خدمتش در اردوگاه پرندک تهران؛ اردوگاه اسرای عراقی بود، اما ۶ ماه بعد خودش خواست به جبهه اعزام شود. «سید حسن افتخاری» در قسمت ترابری مشغول به کار شد و پس از حدود ۵ روز یک جیپ ۱۰۶ به او تحویل دادند. بعد هم رانندگی یک آمبولانس را بر عهده گرفت. در حمله شرهانی برای اعزام به خط داوطلب شد. در عملیات، «زبیدات» (در خاک عراق انجام شده) خط لو رفته بود. به همین دلیل هم خیلی‌ها شهید و خیلی‌ها اسیر شدند. افتخاری پنهان شده بود، اما تشنگی به او فشار آورد و سر و صدا باعث شد تا لو برود. او ۵ سال اسیر بود و همه این سال‌ها را هم در کمپ ۱۰ اردوگاه رمادیه گذراند. در نخستین نامه‌ای که نوشت، شهادت «باقر سلیمان خانی» را به خانواده‌اش اطلاع داد. افتخاری سال ۱۳۶۵ اسیر شد و شهریور سال ۱۳۶۹ به ایران بازگشت. آنها از مرز خسروی وارد ایران شدند. ۴۸ ساعت قرنطینه بودند. راهی برای اینکه به خانواده‌شان اطلاع دهند وجود نداشت. افتخاری راه‌حلی پیدا کرد. در این باره می‌گوید: «خودم را زدم به دل درد. فکر کردند مشکل آپاندیس دارم. به بیمارستان اعزام شدم. همانجا با یکی از دوستانم به اسم فرزاد همیشه بهار تماس گرفتم. تنها شماره‌ای بود که به یاد داشتم. به او اطلاع دادم که آزاد شده‌ام.»

او پس از ۴۸ ساعت قرنطینه با خانواده‌اش دیدار کرد: «نخستین کسی که از خانواده دیدم، پدرم بود. من را که دید، افتاد روی زمین. مادرم هم همین‌طور. هر دو مشکل قلبی پیدا کرده بودند. برادر بزرگ ترم به دیوار تکیه داده بود و نزدیک نمی‌شد. به او اشاره کردم: بیا جلو، بغلم کن.»افتخاری، از ناحیه ریه، شیمیایی شده و جانباز ۳۵‌درصد است.

___________________________________________________________

*منتشر شده در همشهری محله منطقه 11 در تاریخ 1393/5/22