هشتمین تور تهرانگردی مرکز تهران‌شناسی همشهری، علاقه‌مندان را راهی منازل شهدایی می‌کند که برای انجام یک فریضه بزرگ جان خود را بی‌منت و مظلومانه از دست دادند؛ شهدای امر به معروف و نهی ازمنکر. بزرگمردانی که نامشان حالا دیگر بخشی از هویت شهر پر روایت تهران به‌حساب می‌آید.

همشهری آنلاین_سحر جعفریان: شهدایی که خاطرات فداکاری‌هایشان در محله‌ها ورد زبان اهالی است تا برای نسل‌های بعدی قصه فداکاری‌هایشان به یادگار بماند. شکی نیست خوانش این روایت‌ها و شنیدن این خاطره‌ها نیز واجبی است بر بازماندگان تا ضمن جهاد تبیین، ایثارگری‌های آمران به معروف و ناهیان از منکر شهید را پاس دارند.

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

گفت وگوی خواندنی با ۲ جانباز امر به معروف و نهی ازمنکر | اگر خون دل بود ما خورده‌ایم ... | ضارب را بخشیدم

فرزندانم را از دست نداده‌ام

محل شهادت: شهرک شهید محلاتی

 نخستین مقصدمان شهرک شهید محلاتی در منطقه یک است؛ مهمان خانه یکی از شهدای امر به معروف و نهی از منکر «روح‌الله امیراحمدی» می‌شویم؛ شهیدی که فقط 21سال داشت. مادرش او را حاصل تربیت پدری می‌داند که اکثر اوقات خود را با فرزندان سپری می‌کرد:« همسرم (حسینعلی امیراحمدی) 5مهرماه سال 1360در درگیری با منافقین هدف اصابت 4گلوله قرار ‌گرفت و جانباز ‌شد. روز جانباز شدن همسرم برای همه ما اهمیت ویژه‌ای داشت چرا که خود ایشان تأکید داشتند روز جانباز شدن من را بیش از روز تولدم جشن بگیرید. البته در جبهه و ایام دفاع‌مقدس نیز چند مرتبه‌ای زخمی و شیمیایی شده بودند تا اینکه در اوایل شیوع کرونا با درگیر شدن ریه‌هایشان به این ویروس به فیض شهادت نائل شدند. ایشان تا پیش از شهادتشان برای فرزندانمان بسیار وقت می‌گذاشت. اگر به هیئت یا جلسه روضه و قرآن‌خوانی می‌رفت حتما پسرها را با خود می‌برد. البته بر درس و ورزش آنها هم تأکید داشت و پیگیر کارهایشان در این عرصه‌ها هم بود. من نیز از همان ابتدا فرزندان‌مان را با معنویات مانوس کردم. حتی در زمان نوزادی‌شان با وضو به آنها شیر می‌دادم. آموزش نماز و روزه را از پیش از سن تکلیف‌شان آغاز کردم. نجوا و طنین قرآن و مداحی هم که همیشه در منزل ما به گوش می‌رسید. یکی از تفریحات ما این بود که زیارت عاشورا را در کنار هم می‌خواندیم. یکی معنی‌اش را می‌خواند یکی هم فرازهای آن را تلاوت می‌کرد. البته فرزندان‌مان نیز مستعد این شرایط و احوال بودند و با اشتیاق و روی خوش پذیرای این شیوه تربیتی می‌شدند. این از مزایای انس و الفت با معنویات است که انسان را مهربان و ایثارگر پرورش می‌دهد.»

 از اتوبوس جمکران جا ماند، اما...

این مادر بزرگوار از شبی می‌گوید که خبر شهادت روح‌الله را به او رساندند:« روح‌الله از کودکی به مسجد محل رفت‌وآمد داشت. اغلب نمازهای روزانه‌اش را همانجا می‌خواند. عضو فعال بسیج همان مسجد و جهادگر فعالیت‌های مختلف آن نیز بود. آن سال یکی از برنامه‌های مسجد این بود که یکی دو نفر از بسیجیان حوالی مسجد گشت بزنند تا خدایی ناکرده کسی مزاحم ناموس مردم نشود. 26اردیبهشت سال 1385روح‌الله با دوستانش قرار می‌گذارد تا برای زیارت راهی جمکران شود اما سرنوشت اینگونه رقم می‌خورد که به سبب تکمیل شدن ظرفیت اتوبوس مورد نظر، از قرار زیارت بازبماند. به مقبره الشهدای محل می‌رود و آنجا به نیت زیارت جمکران، آداب به‌جا می‌آورد. بعد از آن هم سری به خانه می‌زند و دوباره راهی مسجد می‌شود تا به برنامه گشتزنی شبانه بپردازد. همان وقت بود که متوجه فردی می‌شود که با ظاهری نامناسب اطراف مسجد پرسه می‌زند و گهگاه رفتاری ناشایست نسبت به عابران از خود نشان می‌دهد. جلو می‌رود و با آرامش از آن فرد می‌خواهد که دور شود. اما آن فرد گویا به هیچ صراطی مستقیم نبود و با خشونت کار را به درگیری و دعوا ‌کشاند. دوستان آقا روح‌الله که سر و صدا را می‌شنوند به کمک او می‌آیند. چند دقیقه بعد، ماجرا به ظاهر ختم به خیر می‌شود و آن فرد هم می‌رود. آقا روح‌الله داخل مسجد می‌رود و نماز می‌خواند و مدتی هم با دوستانش در آنجا معاشرت می‌کند. یکی دو ساعتی که می‌گذرد از مسجد به سمت خانه حرکت می‌کند. در میانه راه، همان فرد با دوستان خود، آقا روح‌الله را محاصره می‌کنند و بعد از ضرب و شتم او را با چاقو زخمی می‌کنند. ، تا اینکه در بیمارستان چمران به شهادت رسید.»

سلمان به آرزویش رسید

اما داستان امتحان صبر و شکیبایی این مادر به همین جا ختم نمی‌شود. او فرزند دیگرش را هم تقدیم راه اسلام و امنیت کشور کرده است:« آقا سلمان هم با همان شیوه تربیتی که خدمتتان عرض کردم، بچه هیئتی و مسجدی بار آمده بود. اوقات فراغتش همه در مسجد و پای منبرها می‌گذشت. در حوادث اخیر (اواخر تابستان سال 1401) او نیز مانند دیگر دوستانش، برای آرام‌سازی شرایط شهر و تامین امنیت هموطنان در مسجد محله فلاح حوالی امامزاده حسن(ع) (محل سکونت‌شان از بعد از ازدواجشان) آماده‌باش بود و همه شب را در حال گشتزنی بود. شب 16مهر 1401چند اراذل و اوباش به جان یک خانم چادری افتاده بودند تا چادر از سر او بردارند. آقا سلمان جلو رفت تا مانعشان شود. کمی درگیری پیش آمد تا اینکه بالاخره آن زن را از دست آن اوباش فراری داد.

کمی جلوتر از آن محل، از پشت بام یک خانه، کاشی، سنگ‌های بزرگ و حتی گاز پیک‌نیک به پایین و به سمت نیروهای بسیجی و داوطلب تامین امنیت پرتاب می‌کردند. آقا سلمان همراه دوستانش با توجه به حکمی که داشتند وارد آن ساختمان می‌شوند تا خاطیان را هدایت یا دستگیر کنند. همانجا بود که هدف شلیک گلوله قرار می‌گیرند و شهید می‌شوند. شهادت آرزوی ایشان بود. آنقدر که بارها برای اعزام به سوریه و دفاع از حرم تلاش کرد، اما چون حضرت آقا فرموده بودند از خانواده‌هایی که یک شهید داده‌اند کسی را اعزام نکنید، قسمت و روزی آقا سلمان دفاع از حرم نشد.

همیشه حسرت شهدای مدافع حرم را می‌خورد. بعد از شهادتش، یکی از دوستان خواب دیده بود که آقا سلمان 3روز مهمان حضرت علی(ع) بوده؛  افتخاری که باعث سکینه خاطر منِ مادر هم می‌شد. خدا را شکر که پسرانم نگذاشتند چادر حضرت زهرا(س) از سر ناموس مردم برداشته شود. من هیچ وقت این تصور را ندارم که فرزندانم را از دست داده‌ام، من آنها را به‌صورت اعلا به‌دست آورده‌ام. این بهترین نوع از دنیا رفتن است که خدا را شکر نصیب فرزندان من و همسرم شده است. جالب است بگویم چند وقت بعد از شهادت آقا سلمان به آستان امامزاده حسن(ع) رفته بودم و آنجا خانمی نزدیک من آمدند و گفتند که من آن خانمی هستم که آن شب پسرتان نگذاشت چادر از سر من بردارند. خوشحال شدم و شکر گفتم که غیرت پسرم، چادر حضرت زهرا(س) را حفظ کرده بود.»

شهیدان جهادگر

مادرِ شهیدان امیراحمدی از روحیه جهادی فرزندانش نیز اینچنین می‌گوید:« آقا سلمان تا پیش از شهادتش و در دوران کرونا نیز بسیار جهادی و خیرخواهانه به‌دنبال کمک به هموطنان بود. درست زمانی که کرونا تازه شیوع پیدا کرده بود و کمتر کسی نسبت به آن بیماری شناخت داشت او آستین همت و اراده بالا زده بود و با شجاعت و ایثارگری تمام به بیماران کمک می‌کرد؛ از تامین هزینه‌ دستگاه‌های مربوط به اکسیژن‌رسانی تا انجام امور روزانه بیمارانی که توانایی خروج از منزل را نداشتند. روی خوش، مهربانی، از خودگذشتگی، عشق به اهل‌بیت(ع) و ولایت از ویژگی‌های بارز هر یک از این فرزندان شهیدم بود؛ ویژگی‌هایی که آن را زبانزد اقوام و دوستان کرده بود.»


 از خون پسرم گذشتم

محل شهادت:میدان امام حسین (ع)

هادی شور عاشقانه‌ای در سر داشت، همه کارهایش را برای رضای خدا انجام می‌داد، در انجام واجبات و ترک محرمات خیلی حساس بود و سعی می‌کرد احکام اسلامی را مو به مو اجرا کند. بیشتر از هر چیز به روزی حلال اهمیت می‌داد و حاضر نبود برای کسب درآمد بیشتر قدم شبهه‌داری بردارد. آنهایی که هادی را می‌شناختند، می‌دانستند او دنیا را خیلی وقت است به حال خود رها کرده است. اما هادی ویژگی دیگری هم داشت و آن تقید به رعایت حجاب بود. اگر کسی را می‌دید که این موضوع را به‌خوبی رعایت نمی‌کند، حتما تذکر می‌داد؛ اما با کلامی شیرین.


شناسنامه به یادگار مانده از او تاریخ تولدش را بیست‌وسوم فروردین سال‌1354 نشان می‌دهد. پدر، روزی را که هادی به دنیا آمد، ‌هیچ وقت فراموش نمی‌کند. در فصل بهار بهترین هدیه را از خدا گرفته بود.
چهره معصوم و دوست‌داشتنی هادی دل از پدر می‌برد و روزبه‌روز بیشتر وابسته‌اش می‌شد. هادی دیپلم حسابداری از هنرستان حمزه سیدالشهدا را داشت و در رشته مدیریت دانشگاه پیام نور تحصیل می‌کرد.
هادی از همان ابتدا به‌دنبال گمشده‌ای می‌گشت تا جان بی‌تابش را آرام کند. به همین علت گهگاهی به مناطق جنوب می‌رفت. تا نشانه‌ای او را به سر منزل مقصود برساند، او مدتی فرماندهی گروهان‌118 گردان عاشورا را بر عهده گرفت.
 پدر درباره خصلت‌های رفتاری هادی می‌گوید: «هادی پسر صبور و سربه‌زیری بود. تنها جایی که آرام می‌گرفت، پایگاه بسیج بود، حتی به‌دلیل شرکت در مانور بسیج در مراسم عروسی برادرش شرکت نکرد.
سیرت زیبا و مهربانی بی‌حدش باعث شده بود، هم سن و سال‌هایش او را الگوی خود قرار دهند. معمولا به مناسبت روز پدر یا مادر یا روز تولدمان به من و مادرش کتاب هدیه می‌داد.»

عادت به تندگویی نداشت

هادی حوالی میدان امام حسین(ع) مغازه الکتریکی داشت. روز دوم‌ماه رمضان سال‌1378 بود، وقتی جلوی مغازه‌اش ایستاده بود. فردی را دید که علنا در پیاده‌رو سیگار می‌کشد. ناراحت شد و سعی کرد با تذکر لسانی او را از این کار منع کند. هادی عادت به تندگویی نداشت. همیشه با ملایمت صحبت می‌کرد.

 با مرد خاطی خیلی حرف زد و از او خواست به حرمت‌ ماه رمضان در محل عام سیگار نکشد. اما مرد شروع به توهین و فحاشی کرد. صدایش را بالا برده بود و داد می‌کشید. با فریاد مرد چند نفر از دوستانش وارد معرکه شدند. آنها هم رویه رفیق‌شان را پیش گرفته و با ایجاد مزاحمت نظم خیابان را برهم ریخته بودند. باقی ماجرا را از زبان پدر می‌شنویم: «بعد از جر و بحث، هادی به مسجد می‌رود تا نماز بخواند. حامد، همان پسر خلافکار هم تهدید می‌کند که شیشه‌های مغازه هادی را خواهد شکست. پسرم برای اینکه غائله ختم شود، حرفی نمی‌زند و به مسجد می‌رود.

در راه بازگشت حامد و 11نفر از دوستانش جلوی هادی را می‌گیرند و 11ضربه چاقو به او می‌زنند که آخرین آن رگ شریان دست هادی را قطع می‌کند. پسرم با زبان روزه شهید شد.» با اینکه 26سال از زمان شهادت هادی می‌گذرد، اما پدر هنوز نتوانسته تلخی این اتفاق را از یاد ببرد. او ماجرای شوم روزی را که هادی پرواز کرد، تعریف می‌کند: «از مسجد به خانه آمدم که پسر بزرگم تلفنی به من خبر داد که به بیمارستان بوعلی بروم. به بیمارستان که رسیدم، دیدم همه فرزندانم به جز هادی آنجا هستند، پسر بزرگم گفت هادی را با چاقو زده‌اند، گفتم هادی اهل دعوا نیست، همیشه کارهایش را با خنده و گفت‌وگو کردن پیش می‌برد. چند ساعت بعد هم خبر شهادتش را به ما دادند.»

برای من 2بار تلقین بخوانید

پدر معتقد است پدر یا مادر شهید بودن یک افتخار است. او از داشتن پسری چون هادی به‌خود می‌بالد و می‌گوید: «همیشه سعی کرده‌ام با صداقت زندگی کنم. تا جایی که توانسته‌ام به مردم کمک کردم. کم‌فروشی نکرده‌ام. مزد خوب زندگی‌کردنم را خدا با شهادت هادی به من داد. من برای تربیت دینی بچه‌هایم وقت گذاشتم. از همان کودکی آنها را به هیئت‌های مذهبی می‌بردم. بچه‌های من امام‌حسینی(ع) بار آمده‌اند. هادی در عمر کوتاهش هیچ وقت دروغ نگفت. همیشه در مسیر درست قدم برمی‌داشت و عاقبت‌به‌خیر هم شد.» هادی در وصیتنامه‌اش نوشته بود: «برای من 2بار تلقین بخوانید، 7‌مرتبه کنار مزار بیایید، من از تاریکی قبر می‌ترسم، کمی کنارم بنشینید. دوست دارم اینگونه به خاک سپرده شوم.»

بخشش پای چوبه دار

حامد، قاتل هادی محبی به جرم قتل عمد به قصاص محکوم شد. او را به میدان امام حسین(ع) بردند تا حکم را اجرا کنند. پدر هادی از ماشین پیاده شد. موج جمعیت در انتظار اجرای حکم بود، اما پدر طناب دار را از گردن قاتل پسر درآورد و فریاد زد: «بخشیدم، بخشیدم.» لذتی که در عفو هست، در انتقام نیست. نوای شادی در میان مردم پیچید. اشک از چشمان پسر جاری شد. پدر شهید چند روز قبل به احترام شب‌های قدر اجرای حکم را به تعویق انداخته بود. اما این بار صورت پسر نوجوان را بوسید و او را به خدا سپرد. او می‌گوید: «تا آخرین روز، تصمیم به بخشیدن نداشتم ولی در لحظه آخر به‌خاطر اسلام و آبروی بسیج از خون پسرم گذشتم.»

شهید خلیلی: با حجاب و بی حجاب همه ناموس ما  هستند

محل شهادت: تهرانپارس

داستان زندگی و شهادت «علی خلیلی» از آن داستان‌هایی است که مخاطب را به تفکر و تعقل وامی‌دارد. مادر شهید خلیلی با مهربانی برایمان از این داستانِ خواندنی می‌گوید:« علی‌آقا فرزند خانواده ما هستند. می‌گویم هستند چرا که شهید زنده است؛ هر چند جسم ایشان الان در کنار ما نیست اما روح و حضور معنوی ایشان در همه زندگی ما احساس می‌شود. علی‌آقا 9 آبان 1371به دنیا آمد. درس و امور جهادی همیشه از کلیدی‌ترین فعالیت‌های ایشان بود. پاتوقشان هم مسجد فاطمه‌الزهرا(س) در محله نارمک (چهارراه تلفن‌خانه)، پایگاه بسیج و مؤسسه فرهنگی دینی بهشت بود. یا نماز می‌خواند یا سرگرم برنامه‌های فرهنگی و مذهبی بود. یکی از مهم‌ترین اقداماتشان این بود که دانش‌آموزان خانواده‌های کم‌بضاعت را شناسایی کند و بعد هم برایشان کلاس‌های آموزشی و تقویتی درسی رایگان برگزار کند. آن زمان خودشان (بعد از اخذ مدرک دیپلم ریاضی) در پایه 5طلبگی و حوزه علمیه امام خمینی‌(ره) در ازگل مشغول تحصیل بودند. شب 25تیرماه سال 1390(جشن نیمه شعبان) بود که ساعت حدود 11شب، علی آقا با من تماس گرفتند و گفتند که کلاس و کار من در هیئت تمام‌شده و می‌خواهم رفقایم را (دانش‌آموزانش را رفقا صدا می‌زد) از هیئت نارمک به محل سکونتشان در محله خاک سفید برسانم. چون دیروقت بود غیرتشان اجازه نداده بود تا آنها تنها راهی شوند. حوالی چهارراه سیدالشهدای تهرانپارس بود که متوجه مزاحمت چند اراذل و اوباش برای 2دختر خانم می‌شوند. موتور را کمی جلوتر کنار خیابان متوقف می‌کند و از دانش‌آموزانش می‌خواهد که تحت هیچ شرایطی جلو نیایند. خودش جلو می‌رود و از آن افراد می‌خواهد که مزاحم دختر خانم‌ها نشوند. کمی بعد، درگیری پیش می‌آید و متأسفانه یکی از اراذل و اوباش شریان اصلی گردن علی آقا را با قمه می‌زند. زمانی که علی‌آقا غرق  خون روی زمین می‌افتند، آن افراد فرار می‌کنند و دانش‌آموزان ایشان با ترس و وحشت جلو می‌آیند و سعی در توقف خودروهای عبوری برای کمک و به بیمارستان رساندن علی‌آقا داشتند. مدتی طول می‌کشد تا بالاخره 2جوان که از تهران به سمت شهرهای شمالی در حرکت بودند علی‌آقا و دانش‌آموزان را به بیمارستان فلکه سوم تهرانپارس می‌رسانند. در این فاصله، فرصت طلایی حیات علی‌آقا با تخلیه خون از بدن، از دست رفته بود. کادر بیمارستان با اطلاع از وضعیت علی‌آقا به دوستان همراش می‌گویند که مجروح شرایط نامساعدی دارد و شاید کمتر از ربع ساعت دیگر زنده نماند؛ زودتر به خانواده‌اش خبر دهید. شب وحشتناکی برای ما بود. یادم نیست با چه حالی خود را به بیمارستان رساندیم. باورم نمی‌شد علی آرام من که کوچک‌ترین آزاری برای کسی نداشت و جز مهربانی از او چیزی دیده نمی‌شد به سبب درگیری روی تخت بیمارستان در حال جان دادن باشد. آن شب به سبب تعطیلی، جراح قلب و عروق در بیمارستان نبود. با 26بیمارستان تماس گرفتیم تا اینکه در نهایت با اورژانس ویژه راهی بیمارستان عرفان شدیم.»

ضاربانش را رفقا صدا می‌کرد

مادر مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد:« علی‌آقا 11ساعت در اتاق عمل بود. بعد از یک هفته از کما خارج شد ولی سمت راست بدنشان فلج بود و قدرت تکلم هم نداشت. با این حال زنده مانده بود و من زندگی دوباره ایشان را مدیون معجزه آقا امام زمان‌(عج) بودم که آن شب بسیار صدایشان کرده بودم. تا مدت‌ها پس از آن هم درگیر بیمارستان و درمان بودیم. در این مدت علی‌آقا دست از جهاد و آموزش به دانش‌آموزانش برنداشت. روحیه خوبشان برای من الگو بود. گاهی تصور می‌کنم اگر علی‌آقا، بلافاصله شهید نشد و مدتی در کنارمان زندگی کرد به‌خاطر مهیا شدن من بود. برای این بود که من تعریف تازه و درستی از زندگی و مرگ داشته باشم. تا آن زمان (سال 1393به شهادت رسیدند) شاید جسم علی‌آقا پیش ما بود ولی واقعا فکر و روحشان در عالم دیگر سیر می‌کرد. بعد از دستگیری اراذل و اوباش آن شب، ضارب هم پیدا شد. البته ما می‌گوییم اراذل و اوباش. علی‌آقا خودش آنها را رفقا صدا می‌کرد و اصلا برای همین زاویه دید هم بود که رضایت دادند و آنها به‌ویژه ضارب را بخشیدند. خیلی بخشنده و مهربان بودند. یک نکته‌ای که بارها از علی‌آقا می‌پرسیدند این بود که چرا جلو رفتی و اینطور زندگی‌ات را به خطر انداختی؟ آیا ارزشش را داشت؟ آیا اصلا آن دختر خانم‌ها با حجاب بودند و یا بعد از آن ماجرا تشکر خشک و خالی هم از تو کردند؟ علی‌آقا هم همیشه جواب می‌داد آن دختر خانم‌ها هر چه بودند محجبه یا غیرمحجبه، ناموس ما بودند و ارزش زندگی هم به کیفیت آن است نه به کمیت آن. بعد از شهادت ایشان 4کتاب با نام‌های علی‌آقا، تنها برای لبخند، زخم لبخند و نای سوخته از زندگی و خاطراتشان نگارش و چاپ شد. کتاب «علی آقا» را یکی از دانش آموزان کم‌ سن ایشان به بیانی ساده و خودمانی نوشته‌اند که بسیار هم دلنشین است.»

نامه‌ای به آقا جان از سرباز کوچک

شهید علی خلیلی 15روز قبل از شهادتش نامه‌ای برای رهبر معظم انقلاب نوشت:« سلام آقاجان؛ امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛دوستانم خیلی شلوغش می‌کنند. یعنی در برابر جانبازی‌هایی که مدافعان این آب و خاک کرده‌اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده من چیزی نیست که بخواهند اینقدر شلوغش کنند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک‌تر هستم… من می‌ترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده‌ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی‌شنود و بلا نازل می‌کند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی‌ها می‌گویند کار بدی کرده‌ام. قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی‌رفتم، ناموس شیعه به تاراج می‌رفت و نیروی انتظامی خیلی دیر می‌رسید. شاید هم اصلا نمی‌رسید… ولی این سؤال در ذهنم به‌وجود آمده که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.آقاجان!به‌خدا دردهایی که می‌کشم به اندازه این درد که نکند کاری برخلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی‌کند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابیگری دارند حرف شما را نمی‌فهمند؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. به‌خدا که دردهای خودم در برابر دردهای شما فراموشم می‌شود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ می‌نشینید.آقا جان!من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمی‌نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی‌گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه‌های شهرمان بخشکد.
بشکست اگر دل من به‌فدای چشم مستت
سر خمَ می‌ سلامت شکند اگر سبویی

غلام‌عباس زود بزرگ شد

محل شهادت: پارک لاله


به تعبیر و روایتی، شهید «ناصر ابدام» نخستین شهید امر به معروف و نهی از منکر است. پدرش با لهجه شیرین آذری تعریف می‌کند:« ناصر دومین فرزندم بود که سال 1354در خرم‌آباد به دنیا آمد. آن زمان بنّا بودم و به همین‌خاطر برای کار به شهرهای مختلف سفر می‌کردیم. اسم پسرم در شناسنامه «ناصر» بود، اما او را غلام‌عباس صدا می‌زدیم. خودش این اسم را خیلی دوست داشت. بعد از به دنیا آمدن غلام‌عباس به تهران آمدیم. منزل‌مان در حوالی مسجد ابوذر در منطقه 17تهران بود. من از همان ابتدا بچه‌هایم را به مسجد می‌بردم و آنها را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم. کم‌کم تأثیرات این کارها را در غلام‌عباس می‌دیدم.

الگوی غلام‌عباس پدرش بود

غلام‌عباس از نوجوانی وارد بسیج شد. پیش‌نماز آنجا هم پدر آقای علیرضا پناهیان بود. بعد از شهادت غلام‌عباس پیش‌نماز مسجد می‌گفت «این مسجد حدود 80شهید دارد، اما بنده در شهادت هیچ‌کدامشان به اندازه عباس ناراحت نشدم». راستش من چون آن زمان بیشتر در جبهه بودم و پسرم در 15سالگی به شهادت رسید انگار که او را زیاد ندیدم و همیشه احساس می‌کنم از او ناکام مانده‌ام.» مادر این شهید نوجوان نیز می‌گوید:« همسرم از سال 1361تا آخر جنگ مدام به جبهه می‌رفت. آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگی‌مان با حقوق کارگری اداره می‌شد. یک‌بار به همسرم گفتم تو به جبهه نرو، وضعیت زندگی ما را که می‌بینی، اداره این بچه‌ها و مستأجری برای ما سخت است اما او گفت وظیفه است که برویم. وقتی امام دستور داده که به جبهه اعزام شویم، باید در هر شرایطی برویم و نگذاریم اجنبی‌ها به کشورمان وارد شوند. هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت کنیم. او در جبهه چندین بار مجروح شد، اما با این حال جبهه را ترک نکرد. فکر می‌کنم همین شرایط حضور پدر شهید در جبهه سبب شد تا او هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت کند و پایبند به انقلاب باشد.»

نصیحت پسرم  به خواهرانش

مادر در ادامه می‌گوید:  «غلام‌عباس با اینکه آن زمان حدودا 13ساله بود، بیشتر از سنش‌ می‌فهمید و حرف‌های بزرگ‌تر از سنش را می‌زد، مثلا می‌گفت یک خانم نباید با صدای بلند صحبت کند و بخندد. با دیدن وضعیت زن‌های بی‌حجاب در خیابان خیلی ناراحت می‌شد. او در واقع به این حدیث از حضرت زهرا(س) یقین پیدا کرده بود که بهترین زنان کسانی هستند که نامحرمی آنها را نبیند و او نامحرم را نبیند. بنده سعی می‌کردم مسائل را رعایت کنم اما با این حال در این مسائل به بنده با احترام گوشزد می‌کرد؛ از اینکه می‌دیدم او در این سن و سال به این مسائل توجه می‌کند، خوشحال می‌شدم. او به خواهرانش که نوجوان هم بودند، می‌گفت آبرومندانه زندگی کنید، درستان را خوب بخوانید و هیچ‌وقت چادرتان را زمین نگذارید، اگر روزی چادر از سرتان بیفتد، در روز قیامت نخواهید توانست جواب حضرت زهرا(س) را بدهید. دخترانم حرف‌های غلام‌عباس را تا امروز عملی کرده‌اند.»

شهید 15ساله‌ام را در بیمارستان دیدم

مادر شهید ناصر ابدام با گوشه روسری، اشکش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:« او خیلی بچه قانع و سازگاری بود، اصلا با بچه‌های این دوره و زمانه فرق می‌کرد. هیچ‌وقت در مسائل مختلف به من بی‌احترامی نکرد. وقتی به او می‌گفتم که خرید منزل را انجام بدهد، هیچ‌وقت نشنیدم بگوید نمی‌روم یا اینکه نمی‌گفت که این غذا را نمی‌خورم. در ‌ماه مبارک رمضان قبل از اینکه به سن تکلیف رسیده باشد برای سحری بلند می‌شد و روزه می‌گرفت. با عشق دنبال اقامه نماز بود. وقتی که صبح‌ها او را برای خواندن نماز صبح بیدار می‌کردم، خیلی خوشحال می‌شد و با اشتیاق نمازش را می‌خواند. مکبر مسجد محل بود. او هر هفته به نمازجمعه دانشگاه تهران می‌رفت و گاهی انتظامات آنجا را برعهده داشت. با توجه به بمبگذاری‌ها و خرابکاری‌های منافقین می‌گفت باید بیشتر در نمازجمعه مراقب تردد افراد باشیم. او روز جمعه 30شهریور 1369زودتر از همیشه به محل اقامه نمازجمعه رفت تا بازرسی بهتری داشته باشد. وقتی که در آنجا حاضر شده بود می‌بیند که هنوز درها باز نشده، برای همین به پارک لاله می‌رود. در پارک لاله با صحنه‌ای مواجه می‌شود و می‌بیند که چند پسر اراذل در حال اذیت کردن یک دختر هستند. غلام‌عباس تذکر می‌دهد. آن چند نفر به پسرم حمله می‌کنند و با 7 ضربه چاقو به قلب و ناحیه شکم، او را به شهادت می‌رسانند. کسانی که پسرم را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کردند، نحوه شهادت را تعریف کردند. زمانی که به بیمارستان رسیدیم پسرم شهید شده بود. پرستار روی آن را باز کرد و برای آخرین بار پسر 15ساله‌ام را دیدم.»

با شهادتش به دیگران زندگی بخشید

محل شهادت: تهرانپارس

همیشه خود را خدمتگزار دین می‌دید. از بسیجیان پایگاه مقاومت بسیج انصارالامام شرق تهران بود. برای همین هر جا امر به معروف را ضروری می‌دانست این کار را انجام می‌داد. شهید محمد محمدی معتقد بود امربه‌معروف و نهی از منکر از ارکان مهم دین است و اگر انجام نشود جامعه دچاربی‌نظمی خواهد شد. دست آخر هم بر سر این اعتقاد جانش را فدا کرد و به شهادت رسید.
شب تلخی بود، محمدی در خیابان تهرانپارس حضور داشت بی‌آنکه بداند تا چند لحظه دیگر چه اتفاقی رخ می‌دهد. خیابان شلوغ و پرترافیک بود؛ در این حین خانمی قصد عبور از خیابان را داشت که دستش به آینه بغل خودروی پژوی در حال حرکت خورد. راننده ماشین شروع به فحاشی کرد و الفاظی به‌کار می‌بست که در ‌شأن آن خانم نبود. با بلندشدن صدای او مردم دور ماشین را گرفتند. جنجالی برپا شد. مرد مرتب ناسزا می‌گفت و زن بیچاره نمی‌دانست چه باید بکند. محمدی با شنیدن هیاهو خود را به جمعیت رساند و سعی کرد با ملایمت ماجرا را فیصله بدهد اما راننده جوان دست بردار نبود. در یک آن، اتفاقی افتاد که هیچ‌کس انتظارش را نداشت. پسر موتورسواری از روی لجاجت به هواداری از راننده پژو خود را به مهلکه رساند و در چشم برهم زدنی‌با چاقو به پیکر محمدی زد و  بسیجی جوان غرق در خون روی زمین افتاد.

یک تصمیم سخت

مردم و کسبه دور و اطراف به یاری محمدی آمدند و او را سریع به بیمارستان رساندند. جراحت بسیجی جوان به‌قدری زیاد بود که توان را از تنش گرفته و بی‌جانش کرده بود. به‌رغم تلاش بی‌وقفه پزشکان محمدی مرگ مغزی شد. این اتفاق اگرچه قلب پدر و مادر او را جریحه‌دار کرد اما تصمیمی گرفتند که ماحصلش نجات چند نفر دیگر بود. خانواده محمدی رضایت دادند تا اعضای بدن او به چند بیمار دیگر اهدا شود. کاری که شاید کمتر کسی انجامش دهد. محمدی به وقت شهادت 2پسر 9و 11ساله داشت که الان آینه تمام‌نمای اخلاق و رفتار پدر هستند. بعد از شهادت محمدی، تحقیقات پلیس سرعت بیشتری گرفت تا قاتل دستگیر شود. بعد از پرس‌وجو از شاهدان عینی خیلی سریع موفق به شناسایی او شدند. پسر موتورسوار که عامل اصلی جنایت بود به اتهام قتل عمدی بازداشت و به جرم خود اعتراف کرد.

جرمش دفاع از یک خانم بود

محل شهادت: محله گلستان


15سال بیشتر نداشت که شهید شد. انصافا لیاقتش را داشت و دست آخر به آرزویش رسید. او پسری بود بی‌همتا که در اوج جوانی افسار نفسش را به‌دست داشت که مبادا خطایی کند یا گناهی از او سربزند که نارضایتی خود را برای خود بخرد. ابوالفضل برای پدر و مادر فرزند صالحی بود که به جرم امر به معروف و دفاع از حریم دین به شهادت رسید.

فرزند آخر خانواده بود و نورچشمی پدر و مادر. هر کس با او نشست و برخاست می‌کرد شیفته رفتارش می‌شد. آرام بود و مهربان و کمک حال مادر. ابوالفضل عاشقانه مادرش را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. مادر خاطره‌ای از روزهای گذشته تعریف می‌کند: «هر وقت می‌دید که من می‌خواهم خانه را جارو کنم، سراسیمه خودش را می‌رساند تا این کار را انجام ندهم. می‌گفت مادر شما این کارها را نکن، کمردرد می‌گیری. هر کاری داشتی به من بگو برایت انجام می‌دهم.» او در ادامه به خوبی‌های پسرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «اگر بخواهم از او حرف بزنم شاید مردم فکر کنند اغراق می‌کنم. اما واقعا اینطور نیست. ابوالفضل حواسش به همه‌چیز بود و بدون اینکه من کاری از او بخواهم زودتر آن را انجام می‌داد. وقتی خسته از جایی به خانه برمی‌گشتم با چای تازه‌دم از من پذیرایی می‌کرد.»

 پرواز کبوتر به‌سوی کربلا

ابوالفضل از 10سالگی درحالی‌که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، نماز می‌خواند و روزه‌هایش را هم می‌گرفت. او در بیشتر راهپیمایی‌ها ‌شرکت می‌کرد و حضور فعالی هم در پایگاه بسیج داشت. «ابوالفضل» همیشه به رعایت احکام شرعی توجه داشت و سعی می‌کرد الگوی هم سن‌وسال‌های خود باشد. مرور خاطره تلخ شهادت ابوالفضل برای مادر سخت است. او بازگو می‌کند: «ابوالفضل در زیرزمین خانه 3کبوتر داشت که خیلی هم به آنها علاقه‌مند بود. بیست‌وسوم خرداد 1380وقتی پدرش می‌خواست سر کار برود ابوالفضل به پدرش گفت بابا امروز یکی از این کبوترها به کربلا می‌رود. راستش من از حرفش چیزی نفهمیدم. همسرم که رفت ابوالفضل هم از خانه بیرون رفت.»

 ابوالفضل را کشتند!

ابوالفضل به خانه مادربزرگش رفت. اما در بین راه متوجه شد پسری برای یک دختر خانم جوان ایجاد مزاحمت کرده است. ابوالفضل به او تذکر می‌دهد اما پسر لاابالی بی‌اهمیت به حرف‌های ابوالفضل به‌کار زشت خود ادامه می‌دهد. بعد هم به او حمله کرده و با ضربات پی در پی مشت و لگد ابوالفضل را نقش بر زمین می‌کند. مادر تعریف می‌کند:«یکی از همسایه‌ها به من خبر داد که بدو که ابوالفضل را کشتند. نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمدم در کمال ناباوری پسرم را دیدم که روی زمین افتاده است. چند لحظه‌ای سرش روی پای من بود و در بغلم به شهادت رسید.»