تاریخ انتشار: ۳ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۶:۳۹

مولا شنیدم لاله‌ها را دوست داری آیینه‌های آشنا را دوست داری

با یاد قرآنی که بر نی خوانده می‌شد
صوت و مناجات دعا را دوست داری
مولا شنیدم نی حکایت کرد از تو
می‌گفت: دلهای رها را دوست داری
می‌گفت: هر چند از جدایی می‌گریزی
امّا تو سرهای جدا را دوست داری
مولا شنیدم در مقام آسمان‌ها
تنها زمین کربلا را دوست داری
از اهل بیتت از دلت پیدا است بسیار
آتش گرفتن در خدا را دوست داری
مولا اگر چه این لیاقت را نداریم
امّا بگو: آیا تو ما را دوست داری؟

 زهرا توکلی: یادگار تو
فدای خلوت آیینه‌فام بی‌غبار تو
دلم تنگ است رخصت ده که بنشینم کنار تو
قرار این است اگر آتش بگیرد مرغ دل در غم ...
ولی امشب قفس می‌سوزد ای من بی‌قرارِ تو!
کتاب هستی‌ام را عاقبت در غصّه خواهد بست
مرور دفتر اندوه‌های بی‌شمار تو
دوباره چشم من از التهاب بودنت پر شد
چرا آخر نمی‌افتد به سوی من گذار تو
حدیث رفتنت هرگز دلم باور نخواهد کرد
و در غم می‌نشینم تا ابد چشم انتظار تو
بگو دست شرور غصّه خیمه خیمه سوزاندت
بسوزانم که خاکستر شوم من در غبار تو
پس از تو صد فرات اشک می‌بارند کوفی‌ها
ولی این اشک‌ها دیگر نمی‌آید به کار تو
درون آتشم یا آتشی در من؟ نمی‌دانم!
کدامین راه، من را می‌برد تا چشمه سار تو؟
تو لبْ تشنه سپردی جان و من هم تشنه می‌میرم
اگر اشکم نریزد آب بر سنگ مزار تو
پر از آهنگ پرواز است امشب دست سجّاده
و خاک تربتت اینجا است، تنها یادگار تو

عباس چشامی: این دور رفت و ...    
زنجیر اگر دلیل بریدن شود، بد است
نه آن که اتصّال مسافر به مقصد است
اینجا نپختگی ا‌ست نرفتن میان بند
ای خوش اسارتی که اسیرش زبان‌زد است
باید هنوز یار نگفته قبول کرد
باید نرفت اگر که صلاحش «بماند» است
نوشیدن از شهادت ـ این جام خاص هم ـ
گر قیمتش خرابی میخانه شد رد است
او می‌دهد پیاله ولی این که تا کجا
نوبت کفاف می‌کند، آمد، نیامد است
*
این دور رفت و نوبت نوشیدنت گذشت
سهم تو آبیاری باغ محمّد (ص) است

منیژه درتومیان: گنجشک‌های هراسان
مردم! دلم را ندیدید دیروز این دوروبرها؟!
گم کرده‌ام قلب خود را انگار ای همسفرها
دیروز دیدم که قلبم این دوروبر می‌خرامید
امروز اما ندیدم او را در این دوروبرها
از عشق پنهان نبوده، از عشق پنهان نباشد
بالاتر از کوچة ما رقص طناب است و سرها
شاید برای همین است امروز می‌ترسم از دل
زیرا نترساندم او را از طول راه و خطرها
دیروز یک مرد می‌گفت تا چارده کوفه غربت
خورشید بر نیزه‌ مانده در ازدحام تبرها
دیروز طفلی پریشان لب تشنه می‌گفت: آقا
ای ارتفاع تو بی سر، ای بهترین تاج سرها
ما را ببر تا حماسه، تا انتهای سرودن
تا مکتب سرخ نیزه، تا مرقد بی‌اثرها
*
دیروز هفتاد حیدر از کوچة ما گذشتند
هفتاد خورشید بی‌سر از کوچة ما گذشتند
عباس‌ها مشک خود را لب تشنه تا خانه بردند
حلاّج‌ها دار خود را مردانه بر شانه بردند
دیروز در کوچة ما خورشید هم بی‌کفن بود
خونِ گلوی برادر همرنگ اندوه من بود
*
دیروز گل کرد غربت در عمق چشمان سجّاد
آتش گرفت و فروریخت با خیمه‌ها جان سجّاد
دردی بزرگ و صمیمی با دست خود شانه می‌زد
بر روح آشفتة باد، موی پریشان سجاد
طوفان سختی خبر داد: یک مرد از اسب افتاد
سجّاد‌ه‌ها گُر گرفتند از اشک پنهان سجاد
آیینه‌ها ضجّه کردند با سینه‌ای پاره پاره
وقتی که رنج اسارت گردید مهمان سجاد
گنجشک‌های هراسان آشفته‏سر می‌دویدند
گاهی به دامان زینب، گاهی به دامان سجّاد
یک کاروان غیرت و درد با قفل و زنجیر می‌رفت
میراث خون بود خطبه میراث دستان سجّاد
بر نیزه‌های اسیری صد شعله رویید وقتی
گل کرد خون و غریبی در عمق چشمان سجّاد

مژگان دستوری: غروب سرخ کبوتر
شب بود و درد بود و پریشانی، شب بود و اسب‌های رها در باد
گویی زمین تبلور ماتم بود، گویا زمان گواهی بد می‌داد
محزون و دل‌شکسته و ناآرام، در لحظه‌های ناخوش و نافرجام
حالت چگونه بود زمانی که، خورشید هم به روی زمین افتاد
چشمان سوگوار شما می‌دید مرگ شکوفه‌های شقایق را
سهم شما چه بود نمی‌دانم جز درد و ناله و عطش و فریاد
ای کاش هرم آه شما آن روز آتش به دشت فاجعه می‌افشاند
آن اتفاق سرد نمی‌افتاد در آن زمین مردة ناآباد
آری زمان زمانة سختی بود، دیدی هر آنچه را که نباید دید
دیدی غروب سرخ کبوتر را، قربان دردهای دلت سجاد
 
 خلیل ذکاوت: شطّ صحیفه

وقتی به ناله‌های تو نزدیک می‌شویم
از عمق روح شب‌زده تحریک می‌شویم
سرمست و سرخ سرخ به قلب سیاه شب
مثل شهابِ حادثه شلّیک می‌شویم
در ما بخوان همیشه، که ما نیز مثل شام
بی‌نور خطبه‌های تو تاریک می‌شویم
جان را می‌افکنیم به شطّ صحیفه‌ات
وز خاک، خاک یخ زده تفکیک می‌شویم
دردا، به عمق راز تو هرگز نمی‌رسیم
مانند مو اگر چه که باریک می‌شویم
با این خروش موج و شب، ای ساحل نجات
آیا سپیده‌ای به تو نزدیک می‌شویم 

عبدالحسین رحمتی: عجب آیینه بارانی است در شام!
            
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
همه از کربلا تا شام گفتند:
امام عشق ـ زین‌العابدینی
*
همیشه چشم گریانی است با تو
مگر یاد شهیدانی است با تو
هوای گریه دارم مثل این است:
غم شام غریبانی است با تو
*
نگاهت ابر گریانی است در شام
عجب آیینه بارانی است در شام
خبر در شهر، پیچیده است آری:
حضورت مثل توفانی است در شام
*
چه رازی داشت آخر سجده‌هایت
چه کردی در «صحیفه» با دعایت،
که می‌آید خیالم هر شب و روز
به پابوس شهید کربلایت
*
چه می‌شد خاک دامان تو باشم
شبی مهمان چشمان تو باشم
بیا مولای من! امشب دعا کُن
که من هم از شهیدان تو باشم

فاطمه سالاروند: نجوای عاشقانه
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
از راه دور با دل رنجور آمدی
مرهم به غیر صبر ندارد طبیب تو
باغ از صدای زمزمه، از عطر گل تهی است
جا مانده در خرابه مگر عندلیب تو؟
تصویر کربلاست که همواره روشن است
در چشمة زلال نگاه نجیب تو
رفتی و قرن‌ها است که تکرار می‌شود
نجوای عاشقانة «اَمَّن یجیب» تو
 
حمیدرضا شکارسری: سفر
راه مانده است و پای آبله‌دار
شن و صحرا و خشم قافله‌دار
سفر این بار، داغدار و اسیر
آه با دست و پای سلسله‌دار
روز، سیلی و تازیانه و زخم
شب، سیاه و بلند و نافله‌دار
این طرف جای خالی کودک
آن طرف یک سپاه حرمله‌دار
سرد و ساکت به شیشه می‌ماند
مُرد آن آسمان چلچله‌دار
علقمه مانده شرمسار از خود
می‌رود کاروان از او گِله‌دار
سفر انگار انتهایش نیست
باز راه است و پای آبله‌دار

فرخنده شهریاری: ایستاده بر تلّ مرگ
فانوس بود و آینه و ارغوان غزل
ساعت چهار ضربه زد و ناگهان غزل
برگشت تا نگاه خودش ایستاده بود
آنک مسیح تشنگی ماهیان غزل
بر دف‌زنان به هیْ هیْ زنجیرهای مست
عریان به شعله‌های کبودی وزان غزل
در مشرق نگاه خودش شعله می‌کشد
تنها رها به عشق و عطش توأمان غزل
آری، سلام سادة سبزی است عاشقی!
هفتاد و دو تشهّد جاری در آن غزل
تو کیستی که بر تل مرگ ایستاده‌ای
خورشید را چو آینه‌گردان بخوان غزل
آن قدر پا به پای تو آمد که این چنین
افتاد در صدای خود از زانوان غزل
هر چند مرد راه نبود و نمی‌شود
نامرد تا گرفته چنین درد نان غزل
یا عشق ‌ای خلیفة غربت نشین درد
جرأت بده بلند شود ناگهان غزل
ساعت به یازده شده می‌ترسم ای عزیز
ما نیز کوفیان تو باشیم هان غزل

افروز عسکری: پا به پای اسب مرگ
می‌برد کجا مرا نیزه‌دار آفتاب
این منم سپیده‌ام بی‌قرار آفتاب
هر کجا نشسته‌ام بی‌صدا شکسته‌ام
من نبوده‌ام چرا در کنار آفتاب
پا به پای اسب مرگ آمدم ز راه دور
هان چه شد که گشته‌ام سوگوار آفتاب
ای خدای روزگار، ای طبیب آشنا
در کجا نشسته‌ای پرده‌دار آفتاب
می‌کُشند امام را من ولی اسیر تب
داغِ داغِ داغ داغ در حصار آفتاب
آنچنان که نشنوم بانگ «یا سیوف» را
تا همیشه مانده‌ام داغدار آفتاب
ذوب می‌شوم عزیز لحظه‌ای نگاه کن
پلک‌ها فتاده‌اند شرمسار آفتاب
شب، شب طلوع خون بارش ستاره‌ها
بس که تیره می‌شود روزگار آفتاب
من چگونه طی کنم این کویر خشک را
شب چگونه سرکنم بی‌سوار آفتاب
قتل‌گاه و نیزه‌ها بوسه‌های زخم و تیغ
هیچ‌ کس نمی‌کند شب شکار آفتاب
باورم نمی‌شود مُثله مُثله می‌کنند
بوریا بیاورید ای تبار آفتاب
قطعه قطعه می‌برند این حرامیان مست
لخته‌های سرخ را یادگار آفتاب
ای امام عاشقان بغض من که وا نشد
دل شکسته شد سحر در جوار آفتاب

خلیل عمرانی: انتشار عشق
مردی در ارتفاع عطش ایستاده سبز
در باورش تموّج عشق و اراده سبز
مردی که ایستاده در آغاز آسمان
در ابتدای فرصت بی‌تاب جاده سبز
بعد از وقوع سرخ درختان سربلند
دستی به طرح روشن فردا گشاده سبز
کوثر شکفته در نَفَسش جرعه جرعه راز
خمخانه بی‌کرانه‌ترین جام و باده سبز
آتش؛ تمام خیمه و آن چشمة زلال
آینده را به سمت بهار ایستاده سبز
زنجیر در مقابل صبرش اسیر داغ
شمشیر دل به جلوة تقدیر داده سبز
با آن‌ همه صلابت و وسعت برای عشق
بر سجدة شگفت زمان سر نهاده سبز
اشکش پر از تبسّم دردی شکوهمند
در انتشار روشن خورشید، ساده سبز

محمّد فخارزاده: دامن خیمه به بالا بزن ...
گر چه تا غارت این باغ نمانده است بسی
بوی گل می‌رسد از خیمة خاموش کسی
چه شکوهی است در این خیمه که صد قافله دل
می‌نوازند به امیّد رسیدن جرسی
دامن خیمه به بالا بزن ای گل که دلم
جز پرستاری درد تو ندارد هوسی
ای صفای سحری جمع به پیشانی تو!
باد پاییم و به گردت نرسیده است کسی
بر سر دار تمنّای تو گل کرد مسیح
یافت از شعلة ادراک تو موسی قبسی
راهی‌ام کن به تماشای جمالت بگذار
بر سر سفرة سیمرغ نشیند مگسی
چه صمیمی است خدایی که تو یادم دادی!
لطف محض است اگر نیست جز او دادرسی
*
باز شب آمد و من ماندم و این گریه و ... نیست
جز ابوحمزة توفانی تو هم‌نفسی

نسترن قدرتی: وا نمی‌کردی اگر دروازه‌های آسمان را
گر نبودی، لحظه‌های عاشقی معنا نمی‌شد
قبله‌گاه اهل دل، گل‌خانة زهرا (س) نمی‌شد
گر نبودی، ای پیام سرخ گل‌های محمّد (ص)
این همه شور قیامت، هر طرف برپا نمی‌شد
پرده از روی ریاکاری، نمی‌افتاد هرگز!
فتنه و نیرنگ و تزویز زمان، افشا نمی‌شد
برنمی‌افراشت دستی، پرچم سبز خدا را
نامی از مردیّ و از مردانگی پیدا نمی‌شد
گر نمی‌آمد خبر از لاله‌های نینوایی
در دل هستی، ز داغ لاله‌ها، غوغا نمی‌شد
کس نمی‌دانست سرّ خلوت آیینه‌ها را
کربلا، دارالشفای دردهای ما نمی‌شد
از غم سرخ شقایق‌های صحرای قیامت
دیدة شب‌زنده‌دار عاشقان، دریا نمی‌شد
وا نمی‌کردی اگر دروازه‌های آسمان را
بند از بال پرستو‌های عاشق، وا نمی‌شد
گر نبودی هم‌نوای غربت شب‌های زینب (س)
هیچ کس پیغمبر تنهایی گل‌ها نمی‌شد
زندگی، یعنی: صفای عشق، عشق جاودانی!
بی‌صفای عشق، هرگز! زندگی زیبا نمی‌شد
کاش! داغت را نمی‌دیدیم، ای فرزند زهرا (س)
تا نصیب ما، دلی غم‌دیده و تنها نمی‌شد

سیداکبر میرجعفری: شبیه صبح محمد (ص) شب علی (ع) ...
تمام شد همه رفتند؟ یک صدا پرسید
صدا جواب نمی‌خواست از خدا پرسید
خدا صدای تو را شور مستمر می‌خواست
شبیه خون پدر گرم و شعله‌ور می‌خواست
چنان که صبح گلویت نفس نفس می‌زد
شب غلیظ زمین را عجیب پس می‌زد
صداقتی است صدایت که تا ابد باقی است
بگو که دور بگیرد صحیفه‌ات ساقی است
تو ای صحیفة راز ای فراتر از هستی
شبیه صبح محمد (ص) شب علی (ع) هستی
شبانه تا سر خود را ز سجده برداری
یکی دو آینه از صبح بیشتر داری
تمام، «دل» شده بودی دعا که می‌خواندی
سمند روح به سمت خدا که می‌راندی
و اشک اشارة خوبی است بر زلالی تو
و دل نشانة خوبی ز بی‌زوالی تو
دلت عجیب به صبر جمیل عادت داشت
به هجرتی ابدی یک مدینه الفت داشت
کسی چنان که تویی هیچ کس نخواهد شد
به سرفرازی عنقا مگس نخواهد شد
چقدر عشق و سخاوت به خاکیان دادی
گرسنگان زمین را شبانه نان دادی
همیشه قاعدة آسمان نگاهت بود
و تا طلوع سحر صبح در پناهت بود
تو را چگونه بگویم تو را ...؟ نمی‌دانم
که در شکوه بلند تو سخت حیرانم
در آستان شما از سکوت مجبورم
توان از تو سرودن نبود معذورم
و این چکامه فقط ذکر سجده‌ای سهو است
و بی‌تو هر چه بگوییم تا ابد لهو است ...

نصراله مردانی: صحیفة محرم
ای ناب‌ترین قصیدة غم
سجّاد صحیفة محرم
تو کوکب چارمین خاکی
یا سیّد عابدین عالم
ای نای تو نینوای فریاد
جان سوخت به بانگ نایت از غم
گل روضة سرخ کربلایت
از خون شهید عشق خرّم
نام تو به سجدگاه تاریخ
روشن ز فروغ اسم اعظم
در باغ بهشتی دعایت
گل کرده زبور جان آدم
با زمزم آسمانی تو
جاری شده چشمه‌های زمزم
سیراب ز کوثر کلامت
گل‌های بهشت آسمان هم
ای باغ رسالت از تو پُرگل
وامی خوی تو چون رسول خاتم
هر صفحه‌ای از صحیفة تو
بر زخم عمیق شیعه مرهم

محمدعلی نجاتی «پروانه»: می‌شناسیدش و ...
سحر از کوچة خالی ز دعا می‌گذرد
قافله قافله از دشت بلا می‌گذرد
آه! ای مردم غفلت زدة خواب آلود
عشق، ماتم زده از شهر شما می‌گذرد
روزهاتان همه شب باد که خورشید زمان
بر سر نیزه سر از جسم جدا می‌گذرد
چشمتان چشمة خون باد که بر ریگ روان
کاروان از بَرِتان آبله پا می‌گذرد
می‌شناسیدش و از نام و نسب می‌پرسید؟!
وای از این روز که بر آل عبا می‌گذرد

احمد نعمت‌ زاده: عطر بیداری
تمام کار من و دل، برای تو زاری است
همیشه یاد تو در اشک دیده‌ام جاری است
هنوز می‌رسد از کوی تو طراوت غم
ببین که در دل من زخم غربتی کاری است
امیر سلسله بودی، اسیر پنجة غم
که این، بزرگی و آن، حاصل ستمکاری است
خوش است با تب تابِ تو بودن و مردن
هوای هم‌نفسی با تو عطر بیداری است
به قطره قطرة اشک تو می‌خورم سوگند
که سربداری تو امتداد سرداری است
زمان گذشت، ولی تا همیشة فردا
صدای پای تو در کوچه‌های جان جاری است
ز دست آن همه نامردمان شب اندیش
صحیفة دل من پر ز شعر بیزاری است

منیره هاشمی: تدبیر خدا
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
سجّاد که سجّاده به او دل می‌بست
تدبیر خدا بود که در تب باشد

منیره هاشمی: سجّاده        
قدْ قامتِ تو، کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود
سجّاد! پس از غروب آن ظهر غریب
سجّادة تو پیام عاشورا بود

نیرة‌السادات هاشمی: نفس صبح
تمام غیرت دریا است در کلام تو سبز
تموّج نفس صبح در سلام تو سبز
سلام، سنگ صبور قیام عاشورا
غرور زینب کبری‌ است در تمام تو سبز
پیمبری، که به اعجازِ یک سَرِ بی‌تن
طلوع می‌کنی و می‌شود قیام تو سبز
همیشه جان تو می‌سوخت در غم خورشید
امام سجده در آتش، همیشه نام تو سبز!
چنین که در شب زنجیره رفته‌ای تا شام
طلوع صبح تشیّع به اهتمام تو سبز

منبع: همشهری آنلاین