تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۸۵ - ۰۵:۵۵

مریم‌‌هاشمی‌جنت‌آبادی: 1.حرف اول، حرف دل برای برآوردن مقصود این نوشته، روش معمول این است که ابتدا مفردات، یا به اصطلاح امروزی، کلیدواژه‌های آن را شناسایی کنیم.

 این روش با قواعد امروزی پژوهش سازگار است؛ امّا به دلایلی بهتر است فعلاً این روش را کنار بگذاریم و به جای آن، موضوع این نوشته را بر یکی از وجوه وضعیّت موجود خودمان تطبیق کنیم. منظور «از وضعیّت موجود»، وضعیت فرهنگی و منظور از «خودمان»، نسل جوان است. لازمه وفاداری به آن روشِ به اصطلاح علمی‌مثلاً یکی این است که مفهوم «فرهنگ»را - که مفهوم مرکزی این نوشته است - توضیح دهیم.

   می‌دانیم که فرهنگ، از این جهت که با گونه‌‌های مختلف دانش نسبت برقرار می‌کند، مفهومی‌چند وجهی است؛ یعنی مثلاً جامعه شناس، مورّخ، فیلسوف، هنرمند و... هر یک فرهنگ را به گونه ای می‌فهمند. پس باید معلوم کنیم کدام یک از این وجوه و یا کدام یک از مؤلّفه‌های آن با کمک ابزارهای انتقال دهنده یا تحمیل کننده، در یک حوزه انسانی مطرح می‌شود.

   علاوه بر این، هر یک از ما، درکی، اگرچه ابتدایی و اجمالی، از فرهنگ داریم و نمودهای آن را در حوزه زیست خود ملاحظه می‌کنیم. منظور ما از فرهنگ، همین معنای متعارف است که ما، با نگاهی به وضعیت خودمان، آن را ضعیف و عقب مانده می‌شماریم و یا آن را عمیق و دارای پشتوانه می‌بینیم. همچنین، به پیروی از روش علمی، باید حوزه‌‌های مختلفی را که فرهنگ از آنها تأثیر می‌پذیرد و یا بر آنها تأثیر می‌گذارد، شناسایی کنیم و آن گاه با ذکر دلایل کافی معلوم کنیم که کدام یک از این حوزه‌ها حضور عینی تر و قابل قبول تری در انتقال یا تحمیل فرهنگ دارند و تازه همه اینها در حکم مقدّماتی هستند تا بتوانیم با اعتماد برآنها داوری نهایی خود را ارائه کنیم.

  ما در این نوشته به دنبال این توصیف‌‌های کلان نیستیم، بلکه می‌خواهیم ببینیم «خودِ» ما به عنوان «فرد»، با تمام توانایی‌ها و ناتوانی‌‌های فردی، چه می‌کنیم و چگونه می‌اندیشیم تا تبدیل به سوژه ای برای تحمیل یا انتقال فرهنگ می‌شویم.  ناگفته پیداست که منظور از فرهنگ در این جا، «فرهنگ غیر خودی»است. توضیح معنای فرهنگ غیرخودی نیز برای خود، معرکه آرایی است. گروهی هستند که بر اساس ذائقه تاریخی و استعمار گَزیده خود، معنایی منفی و مردود از آن مراد می‌کنند و ترجیح می‌دهند آن را بیشتر «فرهنگ بیگانه» بنامند تا «غیر خودی». در مقابل، گروه دیگر، این ایده را پیشداورانه و نمونه محافظه کاری و «استغراق در سنّت» می‌دانند. در هر حال، منظور ما از فرهنگ غیر خودی، در توصیفی ساده و عامْ فهم، فرهنگی است که بیرون از جهان شناخت‌‌های فطری، عقلانی و تاریخی ماست.


۲ . عشق من، لجن!؟
شما حتماً دخترها و پسرهای جوانی را دیده‌اید که لباس‌‌های عجیب و غریب می‌پوشند. روی بعضی از این لباس‌ها به زبان خارجی جملاتی نوشته شده که بسیاری از آن جوان‌ها معنای آن را نمی‌دانند.

 نویسنده محترمی که از بی فکری و سر به هواییِ بعضی جوان‌ها دل پرخونی داشت، می‌گفت: یک بار که برای تعمیر اتومبیلم به تعمیرگاهی رفته بودم، از ظاهر غریب جوانکی چهارده - پانزده ساله که کارهای ابتدایی و دمِ دستیِ تعمیرگاه را انجام می‌داد، تعجّب کردم. آن جوان که به گفته خودش تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوانده بود و قاعدتاً از انگلیسی چیزی نمی‌دانست، پیراهن سیاهی بر تن داشت که روی آن به انگلیسی عبارتی نوشته شده بود که ترجمه فارسی‌اش می‌شد: «عشق من، لجن!».

بالای نوشته هم کلّه بی موی جوانی نقش بسته بود که با قدرت و نفرت فریاد می‌کشید. بعد معلوم شد که آن جوان، فقط به پیروی از مُد، یا به قول خودش بچه‌‌های محل، آن پیراهن را پوشیده بود.


   این جوان و جوانان نظیر او نمی‌دانند که پوشیدن لباس‌‌ها و آرایش سر و صورت آن چنانی، تنها در فضای فرهنگ غربی، یا به عبارت بهتر «غیر خودی»، معنا دارد. غرب در دوران تاریخی خودش، مراحلی از تغییر نگرش را پشت سر گذاشته است.

غرب این تغییر نگرش را - که فعلاً به درستی یا نادرستی آن کاری نداریم -  در تمام حوزه‌‌های عملی و رفتاری خودش ظاهر کرده است: در سیاست، اقتصاد، صنعت، علم، اخلاق و...؛ بنابراین نوع خاصّ زندگی غربی، در جلوه‌‌های گوناگون آن، در واقع، مطابق اقتضای فرهنگ غربی و جزء طبیعت آن است.

 اکنون باید بگوییم فرد یا قومی ‌که از آن زمینه‌‌های تاریخی که در نگرش عمومی‌او تغییر جدّی به وجود آورده باشد، برخوردار نیست، اگر در روابط و رفتارهای فردی از نمونه‌‌های غربی پیروی کند، می‌توانیم او را مصداق بارز پذیرش اجباری فرهنگ بدانیم. رفتار چنین فردی «بی‌ارزش» به نظر می‌رسد؛ چرا که با «آگاهی» همراه نیست.

 آگاهی نیز محصول مستقیم «اندیشه» است. انسان غربی به شیوه غربی می‌اندیشد و می‌فهمد؛ بنابراین رفتار بیرونی او نیز برخاسته از همان اندیشه آگاهی آور است که البتّه، چنان که گفتیم، در همان فضا معنادار است؛ امّا انسان غیرغربی برای آن که رفتارهای فردی و جمعی خود را به شیوه غربی سامان دهد، باید اندیشه غربی را به رسمیّت بشناسد و برای این کار، باید پس از گذر از مراحل تاریخی اجتناب‌ناپذیر، به آگاهی لازم برای تغییر نگرش دست یابد.


   دلیل دیگر نپذیرفتن چنین رفتاری، علاوه بر آگاهانه نبودن آن، این است که نمونه بارز «ظاهربینی»است. غرب، یا هر فرهنگ غیرخودی دیگر، جلوه‌های درخشان فرهنگی نیز دارد که محصول اندیشه جستجوگر، تلاش خلاّقانه و صداقت علمی‌اوست. اگر قرار بر اقتباس و انتقال است، چرا به این جلوه‌‌های حقیقی توجّه نمی‌شود؟ چرا فقط به ظاهر بیرونی آن توجّه می‌کنیم.


   ۳ . شرایط پذیرنده فرهنگ: آگاهی و احساس ضرورت
از لابه لای این حرف‌ها معلوم شد که میان «انتقال» و «تحمیل»، مرزهای مشخّصی وجود دارد. ما، در این جا با بخشی از این فرق‌ها سر و کار داریم که به فردِ گیرنده فرهنگ مربوط است: در انتقال فرهنگ، آگاهی در میان است؛ آگاهی از ضرورت، حدود و ثغور و احیاناً نقایص احتمالی آنچه به عنوان فرهنگ منتقل می‌شود. این آگاهی باعث می‌شود تا مخاطبانِ فرهنگ جدید نه در مقابل آن سپر بیندازند و راه انفعال و تقلید را در پیش بگیرند و نه اگر آن را نامطلوب یافتند، وحشت کنند و آن را یکسره پس بزنند؛ امّا در تحمیل فرهنگ، مخاطبان، نداشته‌ها و حسرت‌‌های خود را در آینه پیشرفت و کمال فرهنگ غیرخودی می‌بینند و چون از آگاهی و زمینه تاریخی خبری نیست، به جلوه‌‌های ظاهری آن فرهنگ‌ها توجّه می‌شود.


گفتیم که از نشانه‌‌های فرهنگ تحمیل شده، ظاهربینی و توجّه به لایه‌‌های رویین آن است. این ظاهربینی، علاوه بر این که تزویر و بی صداقتی را به همراه می‌آورد، به روحیه تفنّن‌گرایی، مصرف کنندگی و نیازمندیِ همیشه به فرهنگِ غیرخودی نیز دامن می‌زند؛ مثلاً اگر فرض کنیم یک فرهنگ غالب، معارف و دانش‌‌هایی را در رشته‌‌های گوناگون تولید، دسته‌بندی و ارائه کند، مخاطبان دست دوم که این معارف برای آنان به عنوان واردات مطرح است، فقط آن را مصرف می‌کنند و این مصرف‌کنندگیِ صِرف، به علم‌زدگی، مدرک‌گرایی، دانشگاه دوستی، بی‌سوادی، تفاخر و فریب منتهی می‌شود.


   یکی دیگر از شرایط تحمیل فرهنگ، این است که هیچ یک از زمینه‌‌های موجود در فرد پذیرنده، مانند علم، مذهب، زبان و... آن قدر قوی نباشد که در مقابل فرهنگ غیرخودی مقاومت کند. بنابراین، ناآگاهی افراد از فرهنگ وارداتی و بی اعتباری و کافی نبودن داشته‌‌های فرهنگی آنان، دست به دست هم می‌دهند تا پدیده ای که در جایگاه اصلی خود معتبر است، در جامعه ای جا باز کند که آن جامعه فاقد نیروی فکری و روانی لازم برای فهم و ارزیابی آن است.


۴ . شرایط خود فرهنگ: مربوط بودن و معقول بودن
  فرض می‌کنیم که ما به آنچه به عنوان فرهنگ انتقال می‌یابد، هم آگاهی داریم و هم دوره تاریخی مربوط به انتقال را پشت سرگذاشته‌ایم. همه این‌ها شرایط ضروری پذیرنده فرهنگ بود. خودِ محتوای فرهنگ هم، آن گاه که با ما و داشته‌‌های فرهنگی ما نسبت برقرار می‌کند، هم باید شرایطی داشته باشد:

اوّل این که باید «مربوط باشد». مربوط بودن به این معناست که مسائلی که آن فرهنگ تولید می‌کند، «مسأله ما» باشد و به کار ما بیاید و مشکلی از مشکلات ما را از راه بردارد، نه این که حیرت و انفعال ایجاد کند، شبهه بسازد و باورهای ما را سست و تباه کند. در این جا خوب است، به مناسبت، به یکی از ابزارهای تحمیل فرهنگ اشاره کنیم و بگوییم که یکی از پیامدهای این ابزار، این است که باعث می‌شود تا محتوایی که در واقع مسئله ما نیست، در فضای فکری ما به طور مصنوعی رواج پیدا کند و به جای حلّ بحران، بحران ساز شود. این ابزار همان «زبان» است. تحمیل فرهنگ به وسیله زبان، معانی و جلوه‌‌های مختلف دارد و ما، در این جا به یکی از ابعاد آن اشاره می‌کنیم: «ترجمه».


   تردید نداریم که اصل ترجمه کاری است لازم، دارای ابعاد هنری و آسان‌ترین وسیله برای انتقال و گزارش اندیشه از راه نوشته؛ امّا حرف بر سرِ این است که وقتی ترجمه فقط ترجمه باشد و ادبیات(مثلاً رمان‌های دست چندم)، اخلاق، هنر، دین، سیاست و هزار چیز ملل دیگر را چشم بسته و دربست به ما برساند، این کار فقط باعث می‌شود که نوعی از «فرهنگ عاریتی» به جامعه عرضه شود.

فرهنگی نبودن این ترجمه‌‌ها و در واقع این نوع استفاده از زبان، به این دلیل است که موضوع این ترجمه‌‌ها فقط مربوط به بخش خاصّی از فرهنگ غیرخودی است و به اصطلاح، به گرایش خاصّی تعلق دارد؛ همان گرایشی که لزوماً مسئله ما نیست. این کار دیگر انتقال فرهنگ نیست، بلکه گرته‌برداری و ظاهربینی است.


  شرط دیگر محتوای فرهنگ غیرخودی برای انتقال، «معقول بودن» آن است. منظور، این است که حتّی اگر فرض کنیم که ما به جلوه ای از فرهنگ غیرخودی توجّه کرده‌ایم که به «وضعیّت خودمان» مربوط است، باز هم نمی‌توانیم مطمئن باشیم که آن جلوه‌‌های برگزیده شده، در سنّت فکری ما هم قابل فهم باشد. معنای دیگر معقول بودن، این است که محتوای فرهنگ وارداتی را بتوانیم در چارچوب فکری قوم و قبیله خودمان سازمان دهیم و جوانب عقلی آن را معلوم کنیم.


۵ . «خود» همه کاره است
  ممکن است بگویید که فرهنگ و فرهنگ سازی پدیده‌ای جمعی است و آنچه به شکل فرهنگ تحمیل می‌شود، عبارت از وضعیّتی است که مجموعه‌ای از عوامل در ایجاد آن دخالت داشته‌اند نه یک فرد. منظور از این حرف را این طور هم می‌توان توضیح داد که ایجاد یک وضعیّت فرهنگی، تابع بسیاری از جریان‌هایی است که پیش از فرهنگ وجود داشته‌اند؛ مثلاً اقتصاد و سیاست ناهنجار و ناسالم، که فرهنگ غیر خودی - و نیز فرد - گاه کوچک‌ترین دخالتی در ظهور آن نداشته‌اند، باعث پیدایش جلوه‌‌های نادرست فرهنگ در جامعه می‌شود. 

  این حرف درست است، امّا نه به طور مطلق. بله! سردمداران فرهنگی می‌توانند با برنامه ریزی ناقص یا غلط، رشد فرهنگی «فرد»را محدود کنند، امّا نمی‌توانند یکسره مانع آن شوند. حتّی در محیط‌ها و نظام‌‌های کاملاً ناروا، فرد یا گروه‌هایی بوده‌اند که تسلّط وضع موجود را نشانه درستی و حقیقت آن نمی‌دانسته اند. پس فرد، اگر چه جزیی از مجموعه است، امّا «خود»ش نیز هست و این «خود» می‌تواند، با وجود رواج بسیاری از مظاهر ضدّ فرهنگ در فضای جمعی، از جلوه‌های نادرست آن تأثیر نپذیرد.


۶ . حرف آخر
اسمِ «فرهنگ» که می‌آید، هر کس نمودی از آن را به ذهن می‌آورد. از هر یک از این نمودها هم تصوّرهای گوناگونی به ذهن می‌آید. آنچه در این نوشته خواندید، یک گونه از این نمودها و تصوّرهاست که به «خود» ما و به «فردیّت» ما مربوط می‌شود.

 فرهنگ انتقال یافته، زمانی به درد ما می‌خورد که با فردیّت ما رابطه برقرار کند و تبدیل به «تجربه ما» شود، به گونه‌ای که آن را از آنِ «خود» کنیم. اگر چنین شود، آن گاه که با تعالی و شکوه فرهنگ غیر خودی روبه رو می‌شویم و آن را نه به چشم دلدادگی و حیرت، بلکه با نگاه عبرت می‌بینیم و خوشا که چنین شود!