ترجمه - زهرا صابری : چندی است انتشار خبر کشف قبیله‌ای بدوی در جنگل‌های آمازون توجه علاقه‌مندان فرهنگ را بار دیگر به فرهنگ و تمدن جوامع بدوی معطوف کرده است.

مطلب پیش رو که به همین بهانه از روزنامه «سایت» آلمان ترجمه شده گزارش سفر یک گروه تحقیقاتی به آمریکای جنوبی است که در سال 2007 در پی جست‌وجوی ردپای یکی از قبایل سرخپوست بدوی به نام «نامبیکوارا» عازم برزیل شدند.هفدهم ژوئن سال 1938 در یک روز آفتابی بسیار گرم گروه تحقیقاتی «سیرا- دنورت» در آن سوی ساحل رودخانه «ریوپاپاگای» با نخستین نماینده قبیله سرخپوست نامبیکوارا روبه‌رو شدند.

این طرح علمی که سرپرستی آن برعهده «کلود لوی اشتراس» قوم‌شناس فرانسوی بود، قصد داشت در سفری تحقیقاتی به قلب برزیل، قبایل بدوی این منطقه را از حیث چرخه زندگی چادرنشینی، گوناگونی آیین‌ها، تابوها و سنن این قبایل و نیز ارتباطات انسانی آنها در طول سال‌های متمادی مورد پژوهش و بررسی قرار دهد. یکی از این قبایل بدوی قبیله نامبیکوارا است که اهالی آن بر فراز یک فلات ناشناخته تا آن زمان، واقع در غرب برزیل زندگی می‌کنند. لوی اشتراس با کاروان تحقیقاتی خود از مسیر «کاندیدو راندون» - ژنرال جاه‌طلب ارتش که روزگاری یک خط تلگراف در این منطقه ناشناس ساخته است- راه قبیله نامبیکوارا را در پیش گرفتند. اما آنچه اشتراس را در این سفر علمی بیش از همه پیش می‌برد، ذهن محقق، کنجکاوی ارضا‌ناپذیر و اراده این قوم‌شناس مدرن بود که می‌کوشید از ورای رویارویی و شناخت دیگر قبایل و فرهنگ‌ها به درک صحیحی از فرهنگ خویش نایل شود.

پس از طی بیش از هزار کیلومتر از مسیر هیات اعزامی لوی اشتراس و عبور از شهر «کایبا» مرکز استان «ماتوکراس»، بر فراز همان فلات بلند اساطیری قدم می‌نهیم که سرچشمه بسیاری از شاخه‌های رود آمازون در آن واقع شده است. طبیعت وحشی سابق در دریای بیکران کشاورزی تک محصولی دگرگون شده است؛ میلیون‌ها هکتار مزارع سویا، ارزن، پنبه، گل آفتابگردان و نیشکر که مساحت آن به بزرگی هر یک از ایالت‌های کشور آلمان است. این منطقه با دارا بودن مرکز جدید قدرت کشاورزی برزیل به بزرگترین رزمگاه تولید‌کنندگان جهان تبدیل شده است.

افسردگی و یأس حاکم بر فضای این منطقه یادآور یکنواختی ملال‌آور بوته‌زارهایی است که اشتراس و دوستانش را نیز در آن زمان دچار افسردگی می‌کرد. دقیقا 70 سال بعد از سفر گروه اشتراس به این منطقه، تقریبا در همان روز؛ یعنی یک روز ژوئن آفتابی بسیار گرم در سال 2007 ما تلو تلو خوران سوار بر یک کلک روی رودخانه «ریوپاپاگای» در حرکتیم؛ رودخانه‌ای به سبزی زمرد و صافی کریستال که سنگ‌های کف آن با وجود ژرفای بسیار قابل دیدن است.

دو سرخپوست به نام‌های «تارسیلو» سرکرده قبیله و رئیس روستای «اتیاریتی» و پسر 18 ساله‌اش «والدینای» ما را همراهی می‌کنند. آنها هرگز نمی‌خواهند با تصویری که دنیای بیرون از واپسین انسان نخستین در ذهن خویش ساخته است مطابقت داشته باشند. پدر و پسر که شلوار‌های کوتاهی به ‌تن دارند راهنمایی ما را در این مسیر برعهده می‌گیرند. پس از عبور از مقابل ویرانه‌های یک مرکز تبلیغاتی که روزگاری وظیفه هدایت ساکنان وحشی این ناحیه را بر عهده داشته است وارد روستا می‌شویم.

محل عایق کاری دکل‌های باقی مانده خطوط تلگراف ساخته شده توسط راندون به محل لانه‌سازی‌ موریانه‌ها تبدیل شده است. صدای رودخانه پاپاگای درست در پایین مرکز تبلیغاتی به گونه‌ای است که گویی گذشته در غرش و خروشی دائمی غرق شده است. اما قبیله نامبیکوارا  کجاست ؟ آیا اصلا هنوز یک چنین قبیله کوچکی وجود دارد؟ یا همانگونه که اشتراس در سال‌های 1930 پیش‌بینی کرده بود این قبیله زیر غلتک مدرنیسم نیست و نابود شده است؟ البته در این منطقه هنوز هم چندین قوم سرخپوست سکونت دارند اما آنها هم مانند تارسیلو و پسرش به قبیله «پاریسای» تعلق دارند. آنها در خانه‌های آجری دارای انشعاب آب و برق زندگی می‌کنند. در مقابل ایوان خانه تارسیلو یک دیش ماهواره و یک خودروی  وانت سرخ رنگ به چشم می‌خورد که بسیار به آن افتخار می‌کند.

تارسیلو به ما می‌گوید: «اگر می‌خواهید نامبیکوارا را پیدا کنید باید چند صدکیلومتر دیگر پیش بروید.» پس بار دیگر راه خود را از میان مزارع تک‌محصولی بی‌پایان ادامه می‌دهیم. به‌نظر می‌رسد که برای قبایل بدوی این منطقه دیگر هیچ جای سکونتی باقی نمانده باشد. گستره زندگی آنها سال‌هاست که به قرارگاه «تراس ایندگناس»؛ یعنی محل اسکان قبایل سرخپوست محدود شده است. از شهر «کاموندرو» و از کنار برج‌های نقره‌ای سیلو که به مجتمع کشاورزی آمریکا تعلق دارد، وارد یک بیشه‌زار می‌شویم و پس از طی 8 کیلومتر دیگر، قدم بر نخستین روستای نامبیکوارا می‌گذاریم؛ جایی که البته شباهت چندانی به روستا ندارد. در همان بدو ورود با چند اتاقک چوبی، چندین سرپناه و سایبان بادی به هم ریخته مواجه می‌شویم که بیشتر یادآور یک کمپ پناهندگان است.

در اطراف خانه‌ها انواع و اقسام ابزار و آلات از میخ چوبی گرفته تا حصیر و سبد‌های چوبی دیده می‌شود که بافت گلسنگ آنها ما را با حرفه مردمان نامبیکوارا آشنا می‌سازد. مردم روستا به ما خوشامد نمی‌گویند؛ ما روز خوبی را برای آمدن به این روستا انتخاب نکرده‌ایم چرا که امروز در این روستا یک جشن بزرگ برپا شده است و آنها نمی‌خواهند هیچ سفیدپوستی در آنجا حضور داشته باشد. 3زن بی‌آنکه نگاهی به ما بیندازند مشغول کوبیدن و آب‌گیری از نوعی گیاه خوراکی هستند که «چیچا» نام دارد. پای یک حصار چوبی چند متر آن‌طرف‌تر چند مرد میانسال چمباتمه زده‌اند. 2تن از آنها که سر خود را به طرز باشکوهی با پرهای طوطی تزئین کرده‌اند با شک و تردید ما را برانداز می‌کنند. یکی از آنها بی‌آنکه سلام کند به سمت ما آمده و می‌گوید: من «  اریدو» هستم، رئیس قبیله.

او با اینکه سال‌های جوانی را پشت سر گذاشته است اما پوستی صاف و بدون چروک دارد که همانند پوست یک جوان می‌درخشد. او صورت خویش را با یک ماده رنگی گیاهی سرخ رنگ پوشانده است. اریدو گردنبندی از مروارید سیاه بسیار ظریف دور گردن خویش پیچیده و بازوهایش را نیز با نوعی الیاف گیاهی تزئین کرده است. از لب پایینی او نیز به‌صورت قائم الزاویه تکه چوب تزئینی کوچکی بیرون زده است. او می‌گوید: «امروز جشن عروسی دختران کوچک ماست.» سپس بدون مقدمه سرش را به سمت دیگر هم‌صحبت‌هایش برمی‌گرداند و لحظاتی از ما دور شده و دوباره بازمی‌گردد و چنین ادامه می‌دهد که 3 قبیله نامبیکوارا   از سال 1955 در این منطقه ساکنند و آنها تا پیش از این در سواحل رود «ریو یارئنا» ساکن بوده و در بوته‌زارها به شکار می‌پرداختند.

او دوباره روی خود را برمی‌گرداند و سیگار برگ سبزی روشن کرده، دود می‌کند و پس از لحظاتی سکوت دوباره به ما چشم می‌دوزد و می‌گوید برای ما زندگی در جنگل خیلی بهتر بود. سویا و دیگر دانه‌ها بسیار خطرناک هستند؛ ما نمی‌توانیم به خاطر سموم کشاورزی استفاده شده در مزارع این محصولات در نزدیکی آن محوطه ساکن شویم. گفت‌وگوی ما با رئیس این روستا نیمه تمام می‌ماند چرا که مرد جوانی که عصبانی هم به‌نظر می‌رسد صحبت‌های ما را قطع کرده و می‌گوید: اگر شماها می‌خواهید چیزی بدانید اول باید 100 لیتر گازوئیل با خود بیاورید! با حضور آن مرد جوان جو حاکم بر جمع به یکباره تغییر می‌کند و ما یک تجربه جدید به دست می‌آوریم؛ تجربه‌ای که همه بازدید‌کنندگان از قبیله نامبیکوارا با آن مواجه شده‌اند و آن اینکه مهربانی خجالت‌آمیز سرخ پوستان نامبیکوارا یکباره به خصومتی آشکار تبدیل می‌شود.

مرد جوان خشمگین را آرام کرده و توافق می‌کنیم که فردا صبح پس از مراسم جشن به‌عنوان هدیه 20 لیتر گازوئیل به آنها بدهیم.روز بعد اغلب ساعات روز ساکنان این قرارگاه با حالتی خموده و کسل در تورهای آویزان میان درختان و یا روی زمین‌های سفت میان کلبه‌هایشان دراز می‌کشند. تنها کودکان هستند که به این سو و آن سو جست و خیز می‌کنند. برخی از کودکان شکم‌های متورمی دارند که نشان از سوء‌هاضمه آنهاست. کودکان روی زمین خاکی غلت می‌زنند و چون در شب‌های سرد آنها را کاملا نزدیک آتش می‌خوابانند صورتشان در تماس با گرد و غبار روی زمین زخمی شده است.

مردم روستا امروز رفتار دوستانه‌تری با ما دارند. کارلوس، معلم بیکار این روستا به ما سلام کرده و می‌گوید: «لوی اشتراس» را می‌شناسم. بعضی از چیزهایی که او درباره ما نوشته است حقیقت دارد. کارلوس با چوبدستی کوچکی که در دست دارد تلاش می‌کند با کشیدن خطوطی روی خاک شکل کلی قرارگاه نامبیکوارا را به ما نشان دهد. او پس از نوشتن نام محل زندگی طایفه‌های گوناگون این قبیله روی خطوط، می‌گوید: «ما تقریبا یک‌هزار و 400 نفر هستیم. در سال‌های 1915 حدود 20 هزار نفر از مردم نامبیکوارا در بوته زارهای استپ ساکن بودند.

آنها در نیمه اول قرن گذشته به سبب شیوع بیماری‌های همه‌گیر تلفات سنگینی را متحمل شدند. این بیماری‌ها را که شامل سرخک، آبله و آنفلوانزا می‌شد سفیدپوستان به این ناحیه آورده بودند. سیستم ایمنی بدن سرخپوستان نمی‌توانست در برابر میکروب این بیماری‌ها مقاومت کنند؛ لذا نسل‌های بعدی قبیله نامبیکوارا مجبور شدند تن به مهاجرت داده و برخی از آنها به مناطق فقیرنشین شهر‌های بزرگ کوچ کرده و برخی دیگر در این قرارگاه ساکن شوند.

آنها در قطعه زمین‌های کوچک این منطقه سیب‌زمینی، کدو، ذرت و نیشکر کاشته و پرندگان اهلی نگه داری می‌کردند. برخی از آنها نیز در رودخانه‌ها ماهیگیری کرده و در بوته‌زار‌ها به شکار حیواناتی نظیر خوک وحشی، میمون، طوطی و یا مورچه خوار می‌پرداختند. ساکنان این قرارگاه در حقیقت از سوی ارگان‌های دولتی حمایت از سرخپوستان حمایت می‌شوند. یکی از سران قبیله از سکونتگاه مجاور به سمت ما می‌آید. او که خود را جیم معرفی می‌کند؛ مردی است 41 ساله، کوتاه قد و تنومند با مویی بافته شده به سیاهی قیر که عینک زمخت وی که از اداره بیمه به او داده شده تضادی عجیب با میخ چوبی کوچکی دارد که وی بر دیواره بینی خویش فرو کرده است.

 او می‌گوید: زندگی در سال‌های گذشته در شرایط بسیار بهتری قرار داشت چرا که ما خود صاحب یک فرهنگ بودیم. از دست دادن فرهنگ برای هر ملتی مایه تأسف است. مردم نامبیکوارا نمی‌توانند خود را با دنیای اشغالگران وفق دهند چون آنها روحیه رقابت را نمی‌شناسند و هرگز در آرزوی رسیدن به هیچ قدرت و موقعیتی نیستند. زمانی‌که راندون خطوط تلگراف خود را در این منطقه احداث کرد به تدریج پای جویندگان طلا و الماس و علاقه‌مندان کائوچو به این منطقه باز شد. دامداران نیز به اشغال سرزمین سرخپوستان روی آوردند. در چنین شرایطی اهالی این قبیله شروع به دفاع از خود کردند.

در سال 1933 آنها از روی استیصال، 6 نفر از اشغالگران را به کام مرگ فرو بردند. تا هنگام ورود استعمارگران اروپایی، 5 میلیون سرخپوست در این قاره ساکن بودند اما این تعداد امروزه به 350‌هزار نفر کاهش یافته است. قوم‌شناسان به‌عنوان کاشفان و محققان ملت‌های بدوی، در حقیقت به نوعی وقایع نگار نابودی جوامع بدوی هستند. هم‌اکنون در سراسر جهان تنها 5 هزار نفر از این گروه‌های جمعیتی وجود دارد که زندگی همه آنها به‌دلیل سوءاستفاده‌های بسیاری که در چند سال اخیر از منابع طبیعی جهان شده است در معرض تهدید قرار دارد؛ به‌طوری‌که اغلب آنها از محل زندگی خود بیرون شده و یا به اجبار در مناطق دیگر اسکان داده می‌شوند. برخی نیز در این میان به‌طور کلی نابود می‌شوند.

 به گفته اشتراس نابودی فرهنگ‌های کهن برای یک قوم‌شناس به مثابه دور شدن ستاره‌های آسمان از یک ستاره‌شناس است. همه اقوامی را که اشتراس مورد تحقیق و بررسی قرار داده است هم‌اکنون در معرض خطر نابودی قرار دارند این در حالی است که بیشترین تهدید برای این قبایل انتقال بیماری از سفیدپوستان، شیوع استفاده از الکل و مواد‌مخدر و مهم‌تر از همه سوءاستفاده زمین‌خواران بزرگ در مناطق مسکونی آنهاست. به تازگی در رسانه‌های جهان تصویری از یک قبیله به نمایش درآمد که از قرار معلوم هنوز کشف نشده است. در این تصویر در محوطه‌ای بی‌درخت واقع در جنگل‌های مرطوب چند مرد با پوستی مسی رنگ دیده می‌شوند که در حال تیراندازی به هلی‌کوپتری هستند که بر فراز سقف‌های برگی خانه‌هایشان پرواز می‌کند.

 این بدان معناست که آنها تمدن ما را سارق دانسته و آن‌را رد می‌کنند. آنها می‌خواهند به همان شیوه‌ای زندگی کنند که از زمان‌های بسیار دور زندگی کرده‌اند. چند ساعت بعد گردبادی درون قرارگاه سرخپوستان شروع به وزیدن می‌کند و زباله‌ها را درون قیف خود در هوا می‌چرخاند، دراین لحظه جیم رو به گردباد کرده و در حالی‌که می‌خندد فریاد می‌زند؛ «تمیز کن تمیز کن!‌» در مقابل کلبه‌ها صدای جرقه‌های آتشی فروزان از میان 3 سنگ نسبتا بزرگ به گوش می‌رسد. روی سنگ‌ها یک دیگ دیده می‌شود که به همان شکل نخستین به جای مانده از عصر حجر نشان‌دهنده محل آشپزی است. به‌نظر می‌رسد ما نیز مانند اشتراس دچار نوعی گیرایی بیمارگونه در این محوطه شده‌ایم. هر چند اشتراس70‌سال پیش، از رضایتمندی غریزی سرخپوستان این قبیله به وجد آمده بود اما مردمی که امروز با ما روبه‌رو می‌شوند اصلا خوشحال و راضی به‌نظر نمی‌رسند. در فقر ساده و بی‌پیرایه آنها بی‌تفاوتی و تسلیم جای گرفته است.

اکنون ما نیز احساسی مشابه لوی اشتراس داریم و آن؛ احساس همدردی با این انسان‌هاست. این احساس در حقیقت درون‌مایه اصلی کتاب بی‌نظیری است که اشتراس درآن به تفصیل گزارش سفر هیات تحقیقاتی خویش به قبیله سرخپوستان را بازگو کرده است. این کتاب زیبا‌ترین و البته غم‌انگیز‌ترین کتابی است که علم قوم‌شناسی تا کنون در اختیار بشریت قرار داده است. در حقیقت لوی اشتراس توانست آنچه را که بسیاری از قوم شناسان پیش از او پیش‌بینی کرده اما مورد بی‌اعتنایی قرار داده بودند به اثبات برساند و آن اینکه، بررسی و اندیشیدن درباره دیگر فرهنگ‌ها ما را به درک صحیحی از فرهنگ خویش خواهد رساند.

ما از جیم درباره بزرگترین آرزویش سؤال می‌کنیم. او پرسش ما را نمی‌فهمد. شاید هم ما نتوانسته‌ایم پرسش خود را به درستی به زبان آنها که «یاینجالو» نامیده می‌شود ترجمه کنیم. ‌ای کاش کورت آنکل را با خود داشتیم؛ او نخستین قوم شناسی است که 100 سال پیش در میان مردم نامبیکوارا می‌زیست و به زبان آنها صحبت می‌کرد. با وجودی که لوی اشتراس تنها شناختی کلی از زبان مردم این قبیله داشت با این حال توانست ساختارهای اجتماعی و دینی آنها را به‌طور دقیق و مستند به تصویر بکشد.

‌zeit.de‌‌