نفیسه مجیدی‌زاده: این‌که حالا من این‌جا در غرب تهران، در جلسة داستان‌خوانی فرهنگ‌سرا نشسته‌ام، به این معنا نیست که فقط این‌جا جلسة داستان‌خوانی برگزار می‌شود.

می‌دانیم که در اکثر فرهنگ‌سراهایی که کتابخانه دارند جلسه‌های ادبی و داستانی برپا می‌شود. ما هم به دلایلی از این‌جا سردرآورده‌ایم. دلایلی که کاملاً به دوچرخه ارتباط دارد.

***

-‌مهدی بخون

- « کهن‌ترین داستان‌ جهان»، داستانی از رومن‌گاری.

- شهر لاپاز در ارتفاع پنج هزار متری سطح دریا قرار دارد. از این بالاتر دیگر نمی‌توان نفس کشید...

بقیه را درست نمی‌شنیدم. نه این‌که حواسم به نوجوان‌هایی باشد که در آن جلسه حضور داشتندو عجب که بیشترِ آنها را می‌شناختم، نه این‌که حواسم به اتاق کنفرانس کوچکی پرت شده باشد که مستطیلی شکل است با چند زاویة اضافه و روی هرة پنجره‌اش گل‌های مصنوعی کاشته‌اند ونه این‌که حواسم به میکروفن‌های نصب شده روی میز باشد. نه. درست نمی‌شنیدم چون نمی‌توانم درست گوش بدهم. اگر نگاهم به نوشته نباشد، حواسم پرت می‌شود.

***

ماجرا از آن‌جا آغاز شد که یکی از خبرنگاران افتخاری دوچرخه متوجه برپایی این جلسه در فرهنگ‌سرای فردوس شد. خبر را لینک کرد و ...

البته این جلسه مهمانان دیگری هم داشت مثل رقیه‌حاج‌علیان که نویسنده است و اولین‌بار برای نقد کتاب خودش آمده و حالا گاهی این‌جا سر می‌زند.

یا نیما ربیعی که می‌گوید: «من فقط شنونده داستان هستم و خودم چیزی نمی‌نویسم. دنیای ادبیات همین است. تعداد کمی می‌نویسند و تعداد بیشتری می‌خوانند.»

***

من: اگر الان این جا نمی‌آمدید کجا بودید؟

همه: خونه، زیر باد کولر.

ومن متوجه شدم که آنها هرکدام به جلسه‌های ادبی مختلف که در شهرکتاب‌ها، انجمن‌ها، فرهنگ‌سراهاو دفاتر نشر برگزار می‌شود، سر می‌زنند.

من: تا به حال شده به یکی ازآشنایانتان پیشنهاد حضور در این جلسه‌ها را بدهید؟

اول فقط نگاه کردند.

من: ما فقر مطالعه داریم.شما تأثیری در بالا بردن فرهنگ مطالعه داشته‌اید؟

توزنده‌جانی گفت: « در ایران آدمِ کتاب‌خوان احساس تنهایی می‌کند. زمستان 2004 در فرودگاه دوبی بودم. پروازها لغو شده بود. در سالن ترانزیت کتاب «بیلی بدگیت» را باز کردم که بخوانم. در جمع ایرانی‌ها همه از ساحل و هتل و رستوران حرف می‌زدند. طوری شد که من کتابم را جمع کردم. بعد دوتا پرواز دیگر آمد که ایرانی نبودند. وقتی در سالن نشستند هرکدام یک کتاب درآوردند و شروع کردند به مطالعه. وضعیت کتاب‌خوانی جامعه ما اسف بار است.»

وحید: من یک کتابخانه دارم که شیشه ندارد و کتاب‌ها را طوری وسوسه‌انگیز چیده‌ام که اگر کسی خواست، بتواند استفاده کند.

نیلوفر: برای کسی که کتاب می‌خواند کتاب با ارزش است. خیلی از کتاب‌هایی که امانت داده‌ام از دستم رفته است. پس کتابی را توصیه نمی‌کنم.

سهیلا: مدتی تصمیم گرفتم در سرویس مدرسه کتاب بخوانم. با چنان واکنش‌هایی روبه‌رو شدم که یواشکی کتاب می‌خواندم.

مهرناز: خیلی وقت‌ها کتاب فوق‌العاده‌ای می خوانی. می‌روی با کلی انرژی تعریف می‌کنی. آن قدر سرد و بی‌توجه برخورد می‌کنند که آدم جا می‌خورد. اما اگر یک قسمت از سریال را تعریف کنی...

کوثر: در کلاس‌های تابستانی، بچه‌ها به هم کتاب‌های زرد می‌دادند و خیلی هم پرطرفدار بود، در حالی که این کتاب‌ها هیچ بار محتوایی ندارند.

صحبت‌های کوثر بحث جدیدی را باز کرد و قرار شد همه یک کتاب را بخوانند و درباره آن حرف بزنند. مهدی گفت نیازی به خواندن نیست. همه می‌دانیم چه‌طوری است. توزنده‌جانی گفت : « اتفاقاً دلیل جذابیت این کتاب‌ها داستان گویی عالی‌شان است. اما مثل آدامس‌اند. شیرینی‌شان زود تمام می‌شود و پشت آن چیزی نیست. یک نویسنده باید هر نوع کتابی را بخواند و...»

***

داستان خوانی آنها تا 7 بعدازظهر ادامه داشت و من در راه به نوجوانانی فکر می‌کردم که در این گرمای بعدازظهر تابستان هر هفته از راه‌های دور یا نزدیک برای شنیدن و خواندن داستان به فرهنگ‌سرای فردوس و دیگر فرهنگ‌سراهای تهران می‌روند..

منبع: همشهری آنلاین