تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۸۵ - ۰۵:۲۰

علیرضا سمیعی: نقدی بر مقاله «غزل تفنن نیست».

 چندی پیش مقاله‌ای با عنوان «غزل تفنن نیست» به قلم مریم جعفری تقدیم خوانندگان شد آن مقاله نقدی بود و پاسخی اعتراض‌آمیز از یکی از غزل‌سرایان نسل جوان  به اظهار نظرهایی که در آخرین شماره فصلنامه شعر، (ویژه غزل)  از برخی از شاعران آزاد سرا (یا آزادنویس، اگر لفظ سرایش را برای شعر آزاد درست ندانیم) منتشر شده  بود.

شاعرانی چون شمس لنگرودی، ضیاء موحد، محمد آزرم و... که پاسخ اقتراح فصلنامه شعر را داده بودند با این عنوان که: چرا غزل نمی‌گویید؟

آنچه ملاحظه می‌کنید جوابیه‌ای است بر مقاله «غزل تفنن نیست» از یکی از خوانندگان صفحه که خود یکی از شاعران جوان تهران است، در این مقاله بحثی مبنایی درباره «محدودیت قالب»  و تأثیر آن بر «خلاقیت شاعر» مطرح شده است. ما هنوز باب این بحث را مفتوح نگه داشته‌ایم.

امروزه غالب قالب‌ها غزل است و نگارنده بر آن است تا از آن به عنوان نماینده قالب‌نویسی با حداکثر آرا نام برد. مساله بعدی زمان است؛ یعنی منظور از زمان، غزل چند دهه اخیر است و بنابراین به شاعران پیش از نیما براق نخواهیم شد که چرا این‌گونه می‌نوشتند بلکه روی سخن، متوجه قالب‌نویس‌های متاخر است.

نگرانی‌های ادبی و هنری متوجه د‌غدغه‌های اجتماعی است یا صرفا به موضوع فنی و هنری آن نگاه می‌شود. در دیدگاه نخست، هنر به مثابه امری در تعامل با اجتماع نگریسته می‌شود. خونسردی هنرمند خون مدافعین این دیدگاه را به جوش می‌آورد تا او را در دادگاه کاغذی خود به جرم توجه تنها به اصالت هنر به پرسش بگیرند.

ولی در دیدگاه شکلی، هنر به مثابه امری فروبسته تلقی می‌شود که فارغ از جامعه، تاریخ خود را رقم می‌زند. گله‌مندی این منتقدین از هنرمند در خودآزادانگاری در ساختارشکنی‌‌ها و بی‌توجهی به دنیای پیرامون است.

شک نیست که باید گنجینه گذشته را پاس داشت چرا که گسست از سنت، بلایی هویت‌سوز است و لاجرم ارجمندترین دغدغه اجتماعی- هنری مربوط به شعر، صیانت از گذشته است؛ چه فرهنگ بدون تاریخ، بی‌ریشه و نحیف خواهد ماند. اگر غزل بتواند این ماموریت را به سرمنزل برساند، به‌راستی کار شاقّی کرده است. اما آیا واقعا همین‌طور است؟ ایده‌ای که غزل را محافظ تاریخ (ادبی) می‌داند، خواه‌ناخواه از چنین مقدمه‌ای استنتاج شده است که تصور می‌کند انتقال‌دادن «گذشته» به زمان «حال» به واسطه «شکل نوشتن» ممکن است.

متاسفانه موضوع به این راحتی نیست زیرا انتقال کل گذشته به حال با همان شکل، ممکن نخواهد بود چرا که ما همواره گذشته را از خلال حال می‌بینیم. این همان چیزی است که «گادامر» نام آن را درهم‌شدگی افق‌ها می‌داند.

گفته‌اند: «تعرف‌الاشیاء‌باضدادها»(چیزها به واسطه تفاوت‌هایی که با یکدیگر دارند شناسایی می‌شوند). درک گذشته تنها از راه فاصله‌گذاشتن با آن و متمایزکردن حال از گذشته ممکن می‌شود. همان‌گونه که درنظرگرفتن شباهت‌های اشیا باعث مفهوم‌سازی و فهمیدن آنها می‌شود، اختلاف آنها نیز برای تشخیص ضروری است. «سوسور» در توضیح ارزش کلمات، وجه تمایز هر «دال» با دیگر دال‌ها را ارزش آن «دال» می‌داند زیرا ما از آن‌ رو مثلا اسب را می‌فهمیم که دیوار، درخت و هیچ چیز دیگر نیست.

مقدمه و استنتاج یادشده، حاوی آسیبی دیگر است که آن را خطرناک می‌کند و آن همان توهم بازگشت به گذشته است؛ توهمی که از طریق شباهت ظاهری ایجاد شده است؛ تصوری مبنی بر این‌که پس از نوشتن غزل، وظیفه رجوع به گذشته انجام شده است. غرور ناشی از این توهم در ما ملغمه‌ای از احساس رضایت و بی‌نیازی می‌سازد و در حالی که بیش از پیش به خود می‌بالیم، گنج‌های بی‌زبان، دست‌نخورده باقی خواهند ماند.

موضوع بعدی، پایبندی به ساخت‌های از پیش تعیین شده است که وضعیتی شبیه وضعیت استثمار دارد زیرا کسی که غزل می‌نویسد، هر بار به الگویی پیش‌ساخته سر سپرده است و کسی که غزل می‌خواند نیز هر بار پذیرفتن آن الگو را تمرین می‌کند.

در دنیایی که به قول «لیوتار» تمام نهادها و خرده‌نهادها تلاش می‌کنند ما را کانالیزه کنند و در افق مصرف خود قرار دهند، هرگونه چشم‌وگوش‌بستگی به هر بهانه و توجیهی، نوعی سیاه‌کاری خود و مخاطب خواهد بود.

اما به فرض که گفتیم غزل باشد یا غزل نباشد؛ اصلا آیا منتقد اجازه دارد پا از گلیم فراتر بگذارد و با اعلام ممنوعیت درباه غزل‌نویسی، محدودیتی برای شاعر قائل شود؟
به واقع چرا وقتی حرف از هنر می‌شود، سینه‌چاکان زیادی «باید  و نبایدها» را مرخص می‌کنند. ظاهرا جواب روشن است زیرا جغرافیای هنر، محدودیت را برنمی‌تابد. خلاقیت و محدودیت، یکدیگر را تحمل نمی‌کنند ؛ از این‌رو نبایدی در کار نیست. از سوی دیگر شک هست در این‌که واقعا محدودیت و آزادی (به عنوان فضایی که در آن خلاقیت می‌تواند نضج گیرد) دو نقیض و غیرقابل جمع باشند.

 کمافی‌السابق مجبور هستیم وضعیت تعادلی را وضعیت مطلوب بدانیم؛ یعنی محدودیت در جای خود و آزادی نیز در جایگاه خویش. برای درک بهتر موضوع باید بر مسأله محدودیت دقیق شد تا بعد از شناخت آن بتوان حریم حضورش را مشخص نمود.

آیا هرگونه محدودیتی(چارچوب) نافی ‌آزادی و خشکاننده قوه‌ خلاقه است؟ این حکم دو اشکال دارد:1-هیچ هستنده‌ای بدون قید قابل تصور نیست 2- وقتی به این صورت از کلمه چارچوب(محدودیت) سخن می‌رانیم، تو گویی هیچ تفاوتی بین انواع چارچوب‌ها قائل نشده‌ایم.

مثلا وقتی دقیق نگاه کنیم، می‌بینیم که عبارت «ما باید غزل هم بنویسیم» ناظر بر نوعی محدودکنندگی اصطلاحا آب‌زیرکارانه است.

در واقع ما به اجبار و البته با اجازه بزرگ‌ترها دست به انتخاب چارچوب‌ها می‌زنیم؛ حال یکی محدودیت بیشتری برای ما الزام می‌کند و یکی کمتر. به این ترتیب «باید و نبایدها» در جغرافیای نقد هنری با توجه به «موقعیت» خود مورد بازپرسی قرار می‌گیرند.

 از طرف دیگر باید و نباید در قلمرو هنر، بیشتر به معنی دربایسته‌بودن یعنی امکان‌سنجی و به‌سزایی است.به این معنا منتقد پس از تفحص و تعمق گمان می‌کند رعایت فلان موازین، شانس بیشتری به هنرمند می‌دهد و از آن طرف عدم رعایت آن، شانس وی را پایین می‌آورد. حال زمان آن رسیده که با توجه به مقدمات، دو امر محدودکننده را با هم مقایسه کرد؛ اول امری که می‌گوید باید در «انتخاب» قالب آزاد بود و دوم امری که می‌گوید باید در «ایجاد» ساختار آزاد بود.

کسی که شاعر را آزاد می‌گذارد تا غزل بنویسد، اجازه داده است که غزل، شاعر را محدود کند و همین محدودکنندگی نقض غرض هنر است. اما کسی که معتقد است نباید در قالب نوشت، شاعر را محدود می‌کند که در چاله‌های محدودیت نیفتد و شانس بیشتری داشته باشد تا آزادانه به ایجاد ساخت‌های دیگر و در بهترین حالت، آفرینش ساختارهای تازه بپردازد. شاید مثالی از فضای سیاسی به شفافیت بحث کمک کند؛ کشور دمکراتیکی را نظر بگیرید که به انواع حزب‌ها اجازه فعالیت داده است.

 حال اگر یک حزب نازی درخواست مجوز نماید، چه باید کرد؟ چنانچه دولت منظور درخواست را نپذیرد، دموکراسی آن زیر سوال خواهد رفت و اگر مجوز فعالیت نازی‌ها را صادر کند، وجود دموکراسی را به خطر انداخته است؛ پس نازی‌ها محدود می‌شوند تا محدودیت‌هایی با فشار بالا را به راه نیندازند.

اما اشکالاتی که می‌توان به این بحث گرفت نیز کم نیست؛ اول آن‌که از کجا می‌دانیم کسی که خارج از قالب می‌نویسد، می‌تواند ساختار تازه‌ای ایجاد کند یا بیافریند؟ دوم از کجا که این ساختار تازه، چیز دندان‌گیری باشد؟

سه دیگر آن‌که چه کسی حکم کرده است هنرمند موظف است ساختار تازه‌ای به وجود بیاورد و اصلا مگر کار هنرمند همواره خلق ساختار است؟ چهارمین سوال می‌تواند این باشد که چطور می‌توان ثابت کرد غزل محدودکننده است؟

در پاسخ به این چند سوال باید گفت همان‌طور که گفته شد، تنها کاری که از دست‌اندرکاران هنر برمی‌آید(منتقد و هنرمند) بالابردن شانس هنرمند برای آفریدن اثر بدیع است زیرا عواملی که نوشتن را راهبری می‌کند گاهی شناخته‌نشده و غیر قابل کنترل هستند.

دلیلی نیست تا ثابت کند که قطعا خروج از قالب به سرانجام می‌رسد یا در قالب بودن نوشتار را لوث می‌کند؛ فقط می‌توان ادعا کرد که در خارج از قالب متغیرهای کنترل‌ناپذیر(وزن، قافیه، ردیف و سایر حدود) کمتر هستند بنابراین مولف، شانس بیشتری برای دخالت دارد.
به واقع اگر هنرمند  نخواهد کار تازه‌ای انجام دهد، پس چه باید بکند؟

 طبق نظریه سیستم‌ها یکی از ضروری‌ترین وظایف هر سیستم، ایجاد تغییر در خود جهت هماهنگی با محیط تازه است؛ چرا که در غیر این صورت، حیات سیستم به خطر می‌افتد. ادبیات نیز مجبور به تحول است. لزوم تحول و حرکت، جزو اصول فلسفی است که از پیش از سقراط به بحث گذارده شده و لااقل بعد از سقراط هیچ فیلسوفی یافت نمی‌شود که به ثبات اجزاء هستی رای داده باشد.

ادبیات هرچه باشد از جمله تولیدات انسان است؛ پس برای هماهنگی با دیگر تولیدات، ناگزیر از تغییر می‌شود.

بارها شنیده‌ایم که غزل‌نویسان گفته‌اند محدودیت رعایت وزن، قافیه، ردیف و... ما را به چالش نمی‌کشد و شعر با همان صورت در ذهن ما نقش می‌بندد. شاید اشتباه می‌کنند، اما به گمان من این به معنای دقیق عبارت، «عذر بدتر از گناه» است؛ چه، مخالفان غزل از آن رو نوشتن در قالب را دوست‌ناداشتنی می‌گیرند که شاعر مجبور به تعدیل کشف‌ها، فکرها و حرف‌هایش با قالب است.

 حال عده‌ای می‌گویند قبل از این‌که بنویسیم، خود کشف‌ها و حرف‌هایمان را محصور به قالب کرده‌ایم و به دیگر صور خیال، فرمان نبودن داده‌ایم. این گروه ذهن خویش را از پیش مقید کرده و دچار مشکلی شده‌اند که مخالفان غزل در پی پیشگیری از همان بوده‌اند؛ یعنی ذهن خود را با قالب تعدیل نموده‌اند و عادت داده‌اند.

دوستی می‌گفت مساله، نسبی است؛ یعنی قالب در حالی که شاعری را محدود می‌کند، شاعر دیگری را محدود نمی‌کند. اگر دوباره به این نظر دقت شود روشن می‌گردد که این همان حرف قبلی است؛ با این تفاوت که به خاطر استفاده از «نسبیت» ظاهری علمی به خود گرفته است. چه کسی در نسبت با غزل راحت است و چه کسی دچار مشکل می‌شود؟ هر کسی پیش از قالبی‌شدن مجبور است منویات خود را با فشار در قالب جای دهد اما کسی که قالبی می‌زید، از ابتدا در نسبت با غزل آسوده است.

نهایت
از شگفت‌آورترین چیزهایی که شنیده‌ایم، این است که کسانی محدودیت را علتی از علت‌های خلاقیت می‌دانند. بعضی کار را به جایی رسانده‌اند که با افتخار جار می‌زنند که هنر،  همین کار در دشواری و تنگناست.

کلمه «هنر» در این استدلال، صرفا یک مشترک لفظی با هنر است و کاربردی عامیانه دارد؛ مثلا این که می‌گوییم: «پدر بودن که هنر نیست؛ باید مادر باشی تا بفهمی درد زاییدن یعنی چه».

البته می‌توان این‌گونه تقریر کرد که کار هنری، کار سخت و دشواری است اما هر کار سختی را نمی‌توان فعالیت هنری دانست.

مساله بعدی، باوری است که محدودیت را علت خلاقیت می‌داند. خوشبختانه این عقیده نمی‌تواند عمومیت داشته باشد و مشروعیت قانون‌شدن را ندارد زیرا اولا آثار هنری درخشانی در فضاهای  آزاد و حتی سبک‌های آزاد خلق شده‌اند و ثانیا یکی از مهمترین وظایف خلاقیت، ازبین‌بردن محدودیت و ابزارسازی و خلق فضاست.

 کار کسی که محدودیت را انتخاب می‌کند، بیشتر به خودآزاری می‌ماند. از این گذشته برای قضاوت در مورد آثار هنری، مخاطبین با «اثر» مواجه می‌شوند و نه فرآیند به‌وجودآمدن آن. فرآیند خلق اثر تنها برای کشف چگونگی سلوک هنری به کار منتقدان می‌آید و مسلم آن‌که در ارزش‌گذاری آنها بی‌تاثیر است.

من هرگز ادعا نکرده‌ام قالب‌نویسی(که به فرآیند خلق اثر مربوط است) در شعر بودن یا نبودن اثر دخالت دارد و به اصطلاح هر نوشته‌ای که با نظم مصاریع چاپ شود شعر نیست بلکه موضوع من همان پرشانسی و کم‌شانسی مولف است؛ یعنی در مسیر خلق شعر، هر قدر که استقلال نویسنده بیشتر باشد، شانس او برای درخشیدن بیشتر است.