پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
يكي به گنجشك هاي جهان اضافه شده است
بدرود آتشي
004053.jpg
هوشنگ ماهرويان
آتشي شاعر ياغي هاي دشتستان، شاعر آويشن ها و بابونه هاي زاگرس، شاعر عبدوي جط از دنياي ما رفت.
برف فقط نام ها را مي پوشاند و چون پگاه تكلم در رسد هزار دهان گلگون به هلهله سخن آغاز خواهند كرد. رف فقط نام ها را مي پوشاند، دهان ها هرگز خاموش نمي ماند. دهان ها در پگاه تكلم گلگونه سخن خواهند گفت. آري برادرم، از سفيدي يخ، يخ منكر مهراس. كه هراسي در كار نيست. كه اين سفيدي و سرما فقط تأملي ست، درنگي، تازه كردن نفسي براي برخاستن و شتابان رفتن، كه سواره رفتن تا پايان سرما، تا پايان انجماد. تا پايان يخ و تا بهاران آويشن و بابونه.آن كه مي خواهد افتادن، نرفتن و پايان را به تو بقبولاند، نمي داند كه تو در انديشه برخاستن، رفتن و حتي سواره رفتن تا پايان يخ هستي. تا دشت هاي سراسر مالامال از آويشن زاگرس. تا بهار و بابونه. كه آتشي سفيدي يخ را مي شناخت و آن را با سفيد بد كفن اشتباه نمي كرد. شعر آتشي شعر اميد و زندگي بود. او طلوع و غروب آفتاب در كوير را ديده بود و غروب را كه خورشيد همچون سيني مسين سرخ بر افق كوبيده شده بود و ماه كوير را چه خوب مي شناخت و آن را سروده بود.آتشي در هفتاد و پنج سالي كه زندگي كرد شعر بسيار سرود. من فقط چهار دفتر شعر او را جلويم مي گذارم و خود را فقط به اين چهار دفتر محدود مي كنم؛ چرا كه نه جاي نوشتن بيشتر هست و نه فرصت.
«وصف گل سوري»، «گندم و گيلاس»، «زيباتر از شكل قديم جهان» و «چه تلخ است اين سيب»
اين چهار دفتر همگي در دهه هفتاد چاپ شده اند و دوره جديدي در كار آتشي هستند. اين چهار دفتر نشان تلاش آتشي در رسيدن به مرزهاي جديد شعري ست.
آتشي در اين چهار دفتر شعري خود به جز گندم و گيلاس مقدمه اي دارد كه توضيحي بر باورهاي شعري اوست. مقدمه «وصف گل سوري» بحث نو شدن و تحول شعري ست، چنان كه مي نويسد: «اگر نيما شصت هفتاد سال پيش، خود را در آن لحظه تاريخي كشف مي كند (و ما را هم به قلمرو كشف خود و كشف ما توسط خودمان، هدايت مي كند) تا دريابيم كه مكانيسم هاي موجود ادبي پاسخگوي درون متحول ما نيست و به جستار و كشف تازه شتابان شويم، امروز هم همان ضرورت در ما جوشان است.» (۱)
آتشي در اين مقدمه معتقد است: «ما نسبت به تاريخ و جامعه، تابعيت منفعل نداريم و مدام هماهنگ آن و در لحظاتي چه بسا پيشاپيش آن حركت مي كنيم و اگر نيرومند باشيم مي توانيم به حركت و شتاب آن به طرف كامل تر شدن ياري برسانيم. »
و چنين است كه خود در آستانه هفتاد سالگي درپي برخاستن و سواره رفتن تا پايان يخ است.
«وصف گل سوري» از بهترين هاي دهه هفتاد است. هر كجاي دفتر را كه باز كني، حيرت مي كني و شگفت زده مي شوي؛ وقتي كه از صبح مي گويد:
مرغي كنار پنجره مي خواند:
«چهچهه ... چهچهه...»
و خواب رازناك سحرگاهي
در خواند و خيز گنجشكان
با دانه هاي ارزن برچيده مي شود. (۲)
توصيفي زيبا و نو از صبح.
آتشي در اين هفتاد و چهار سال تا توانست آوازهاي شوريد ه وار خود را خواند و خواند و براي ما آوازهاي بسيار به جا گذاشت.و ورق مي زني و به وصف گل سوري مي رسي. شعري ناب و زيبا و عاشقانه:
وقتي نسيم نيمه شب
از باغ سيب برمي گردد
راز از كنار زلف تو آغاز مي شود
...
و ورق مي زني، باز وصف گلي سوري. اين نيز عادت يا روش آتشي ست. شعرهاي وصف گل  سوري. شعرهاي آوازهاي آتش. شعر هاي فصلي درنا. شعرهاي فصل تهمينه. شعرهاي فراقي. شعرهاي فصل مه. شعرهاي نگاه و غيره.
زيبايي
زيباتر از تمام جهان زيبا
و چشم هاي شادابت
نيزارهاي سبز گمدره هاي زاگرس را
پندار مي كند. (۳)
آتشي همچون نيما شاعر گل ها و پرنده هاي زيباي طبيعت است.(۴) بابونه و مرزنگوش و تي تروك را خوب مي شناسد و عاشقانه مي سرايد. اما دل او هم چه بسيار كه مي گيرد. وقتي كه سركوب است و مرگ. وقتي كه فصل سرد و ساكت و خاكستري ست. وقتي كه آب ها راكد و بي ماه و موج اند.
وقتي كه آفتاب زانو بريده در بن خندق افتاده است. وقتي كه صداي تير امانت نمي دهد. وقتي كه به قبرها هم رحم نمي كنند و بولدوزرها به جان خاك ها و سنگ هاي قبر مي افتند:
تنگ غروب بولدوزري زرد، مثل عقرب سهماگيني
از پشت خاكريزي بالا مي آيد
و دشت  را سراسر
با چرخ هاي زنجيري مي پيمايد
۰۰۰
۰۰۰
در فصل بادهاي تب آور
در خواب هاي خالي
و آب هاي راكد بي  ماه و موج
اي دل چگونه گل خواهي كرد.(۵)
و آتشي هم شاعر است و هم عاشق. او عشق را چنان مي سرايد كه انگار عشق آدم و حوا، وامق و عذرا و ليلي و مجنون تا انسان قرن بيست و يكم را تجربه كرده است:
با دهان گشوده
رو به تيرباران ها مي روم
و آشيانه خمپاره هاست دهانم
تا بيابمش
و بنويسمش
به هيئت گلگون بوسه اي
دهانت را (۶)
و دفتر شعر گندم و گيلاس. دفتري بدون مقدمه. دفتري كه خودش مي گفت چندان از آن راضي نيست و معتقد بود كه عجولانه درآمده است. اما اشعار زيبا بسيار مي توان در آن يافت.آتشي شيفته گنجشك  ها بود. ببينيد چگونه صبح و گنجشك را تصوير كرده است. آن چنان كه نقاش آن را به تصوير كشيده باشد:
چه قشقرقي!
سپيده برنيامده
روياي گنجشكان را آشفته است
بي خيال خفتگان اردوگاه
آنها
زنجيره هاي برنجي آوازشان را
از شاخه اي به شاخه ديگر مي بافند
و منقار به منقار ولوله مي كنند (۷)
دفتري ديگر: «زيباتر از شكل قديم جهان» دفتري با مقدمه دو صفحه اي. در اين مقدمه هم باز از نو شدن حرف مي زند. باز خود را شاعر نيمايي مي داند و مي نويسد: «من به حضور نوعي «ادبيت» در شكل شعر باور دارم و تابع بي اراده وسوسه نوسرايي نيستم، آن هم تا آن اندازه كه شعرهاي بي شكل پا در هوا به تاريخ ادب ديارم عرضه كنم. مي خواهم بگويم؛ من ريشه در شعر كهن فارسي از گاثاها به بعد و سپس در انقلاب نيما دارم.» و ادامه مي دهد: «من هنجار كلام را بر هم نمي زنم تا به تصادف معنا يا مفهومي نو ايجاد شود. »(۸)
004050.jpg
آتشي، شاعري مدرن است و آن جا هم كه از وسوسه نوسرايي صحبت مي كند و شعر خود   را  ا دامه راه نيما مي داند باز هم مدرن است و مي دانيم كه منظور او از وسوسه نوسرايي و آنان كه هنجار كلام را بر هم مي زنند چيست. كساني كه از پست مدرنيسم و ژاك دريدا صحبت مي كردند. سالهايي كه رضا براهني تئوري هاي شعري خود را مي نوشت و در ميان آن سالها اگر دقت كنيم باز آتشي بود كه ريشه در ادب ايراني داشت و نو بود و آنها كه از پست مدرن مي گفتند تازه تاب و توان گسست از سنت را نداشتند. و خواندن شعر، همچون خواندن رمان و مقاله نيست. شعر را بايد مزه مزه كرد و بارها آن را خواند. از روي آن نوشت و با آن مأنوس شد؛ و در اين انس و الفت به آن دل سپرد.
پس دفتر شعر را بايد هفته ها و ماه ها به دست گرفت و تازه بعد از گذشت سال ها باز به سراغش رفت و خواند و خواند تا به دنياي شاعر دست يافت. نه! با شعر شاعر به دنياي خود رسيد. يعني با خوانش آن دوباره شعر را سرود. اما «زيباتر از شكل قديم جهان» يك شعر دارد كه مرا به حيرت واداشته است. حيرت از حس انساني شاعري كه از اين دنيا كم نكشيده بود. حيرت از شاعري كه در قالب  هابيل دل نگران قابيل است. هابيل اولين مقتول اين دنياست. كشته به دست برادرش قابيل، و چنين شد كه تاريخ انسان با كشتن آغاز شد و شاعر ما به ابتدا برمي گردد تا مهر را جانشين كينه كند. تا نفرت ها را پاي درخت كوهي چال كند. تا پيراهن هاي خونين اش را يكي يكي به بادها و به خار بخشد و شاعر نگران قابيل است. به جاي هابيل به سرگشتگي قابيل مي انديشد و بيشه هاي تاريك كه خون او آن را آبياري كرده است. مي خواهد برادر را به سايه ببرد و بگذارد كه به آب زند، و آن طرف نوميدي ها و يأس هايش ميان هلهله بي امان شقايق ها بيدار شود.(۹)
آتشي شاعري تصويرگر است. با تسلط به واژه ها و زبان، رنگ و بوم و قلم خود را مي سازد و همچون نقاشي توانا شعر مي سرايد. ببينيد چگونه با كلمات پاييز را نقاشي كرده است:
پاييز
رخصت نداد تا
چشم انتظارش باشيم
۰۰۰
درناها
خدنگ هاي رها شده از جبهه شمال
- بالي در آفتاب و بالي
در سرخي غروب،
گذشتند
گفتم كه اين عادت شعري شاعر بزرگ زمانه مان بود كه اشعاري به يك نام، در يك حال و هوا و با شماره بندي مي گفت. اشعار فصل درناي او ناب و وحشي اند. وحشي طبيعت و صحرا و درنا. ولي نه آن كه بي خيال حال باشد و گريزان، بلكه اين همه سبب سازند تا شاعر از دست رفته مان، شاعر جنوب، شاعر بوشهر دل زدگي خود را از اين آينه دق، از اين ظلمتكده بسرايد.
آبي نوشتن از اين درد تاريك تهمت به آب است، تهمت به فيروزه خالص آسمان. آبي نشاني از پاكي و بي كرانگي ست. بي كرانگي آسمان ها و درياها. پس نمي توان از اين درد تاريك، از اين كرمجوش پساب بركه، از اين لهجه از لجن ميل سبزي نموده، آبي نوشت. اين بركه قشلاق درنا نبوده است. در اين شعر، يعني فصل درناها، آتشي بايد بسيار تأمل كرده باشد؛ بايد ساعت ها به پرواز درنا خيره شده باشد تا بتواند بنويسد:«در بالبال گرفته شتاب خدنگش» (۱۱) حركتي از بال هاي درنا كه شتاب او را مي گيرد و آماده نشستن اش مي كند.
و درنا وقتي كه مي خواهد بنشيند با تأمل و حوصله و وسواس دو پاي خود را به طرف زمين مي آورد. دو پايي كه بايد خردمندانه عمل كند تا جان درنا را حفظ كند، آنگاه كه:
پرواز را مي كشاند به شيب
مي آيد و مي فرستد دو پاي خردمند خود را
پيش از پر خود
و اما اينجا قشلاق درنا نبوده است
اين بركه مرده، اين مرده مانداب
قشلاق درنا نبوده ست هرگز.
پس با برق چشمانش از پرده شك رها مي شود و
درناي ما مي پرد از تبستان مانداب
مي رود، مي رود تا سپيداي بي لك.
و آتشي شاگرد نيماست. نيما مي گفت شعر گذشته شعري سوبژكتيو بود نگاه عيني نداشت و آتشي شاعري ابژكتيو است. با دقت و وسواس مي نگرد همچون نقاشي دقيق.
و اين تصويرسازي شاعر نقاشي ست كه بر آن شده بود تا برخيزد و سواره تا پايان يخ برود و چون پگاه تكلم در رسد، با دهان گلگون به هلهله سخن آغاز كند و هشدار كه شاعر هشيارمان به هلهله سخن آغاز كرده بود و سفيدي برف را با سفيدي بد كفن به اشتباه نمي گرفت. او چشم به راه رسيدن به بهار و قدم زدن در ميان دشت مرزنگوش و بابونه بود. او شاعر اميد بود و در سال هاي بعد از كودتا هم كه شعر، شعر يأس بود شعر اميد سرود. چشماني به آسمان داشت تا تي تروك ها را در پرواز ببيند و پرواز درناها را. يادش به  خير و گرامي.
پانوشت ها:
۱- وصف گل سوري، منوچهر آتشي، انتشارات مرواريد تهران ،۱۳۷۰ صفحه ۸
۲- همان صفحه ۶۹
۳- همان صفحه ۸۰
۴- و گاه در اين كار به افراط مي رسيد و كمي به رئاليسم نزديك مي شد.
۵- همان صفحه ۱۰۰
۶- همان صفحه ۱۶۹
۷- منوچهر آتشي گندم و گيلاس، نشر قطره تهران ۱۳۷۰ صفحه ۸۹
۸- منوچهر آتشي، زيباتر از شكل قديم جهان، نشر نشانه تهران ،۱۳۷۶ صفحه ۸
۹- همان صفحه ۹۵
۱۰- همان صفحه ۲۳۰
۱۱- همان صفحه ۱۹۸
شعري از استادضياءالدين ترابي
آتشي ديگر
چه كرد مرد مگر هان چه كرد مرد مگر
جز اينكه آمد و شعري سرود و رفت سفر
هزار مرد چنين آمده ست و رفته، سفر
ادامه دارد و اين راه پرهراس و خطر
سفر هميشه چنين است و رفته مي گذرد
و مي رود و رها مي كند جهان يكسر
هر آنكه رفت رها شد هر آنكه ماند اسير
دلا تو نيز بر اين رسم كهنه كن باور
خوشا كسي كه زد آتش بر اين جهان و گذشت
بدا به حال من و ما و خاك و خاكستر
ميان آتش و خاكستر آه چون ماند
كسي كه نيست از آتش،از آتشي ست دگر
از آتشي كه گدازد دل و رها سازد
تن از اسارت اين خاك سرد مرگ آور

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
ايران
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  ايران  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |