دوشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۷۴- Sep, 22, 2003
به روايت ويكتوربوكيز
گفت وگوي دسته جمعي با مرگ
011684.jpg
ترجمه: فرشيد فرهمندنيا
(گفتگو انجام مي شود بعد از برنامه شام با حضور نيكلاس راج، بوكريس ويلي، لوريد، ژرارد مالانگا و «ويليام باروز» در آپارتمان ويكتور بوكيز، سال ۱۹۷۸.باروز از دنياي خودش مي گويد آنگونه كه در رمانهايش آمده است . او اينگونه زندگي كرده است):
باروز: [ از «صخره برايتون» گراهام گرين حرف مي زند] كتاب خوبي است شكل عجيبي دارد. گرين يك دفعه به شما مي گويد كه كاتوليك بدي هستيد. كتاب بسيار خوبي است.
نيكولاس: براي من، علاقه شما به «صخره برايتون» جالب است، اين كتاب در عالم ادبيات ناديده گرفته شد.
بوكريس: درباره چيست؟
باروز: درباره جوانهاست، جوانهاي ۱۷ ساله؛ كه به نوك انگشتهايشان، تيغ بسته شده است يا چيزي شبيه آن. من هيچ وقت آن چيز تيغ مانند را درست نفهميدم... نويسنده اي به نام «دلتون ولش» را مي شناسيد؟
نيكولاس: كي بوده؟
باروز: يكي از آن پانكهاي اصيل بوده و پدرش بهش پانكي مي گفته.
در بيست سالگي سوار دوچرخه بوده كه يك آدم عوضي مي زندش و براي تمام عمر فلج مي شود. در سال ۱۹۴۸ و سن ۳۳ سالگي، بعد از اينكه چهار كتاب فوق العاده نوشت، مرد. نويسنده بسيار بزرگي بود،  بسيار ارزشمند.
نيكولاس: پانك (Punk) كلمه بسيار خوبي است. يك كلمه قديمي انگليسي. شكسپير از اين كلمه استفاده مي كرده .
[در اين لحظه لوريد با چند تن از دوستان گيتاريست اش وارد شد، نشست و بلافاصله بحث شيطنت آميزي به راه انداخت. او به باروز گفت كه نوشته بي نظير او «كرولاك در اوج» را خوانده است و پرسيد كه چرا ديگر باروز از اين جور چيزها نمي نويسد؟]
باروز: از اين جور چيزها زياد مي نويسم.
[ريد مي خواست بداند كه آيا ويلي، بعد از «گرتي: Gunky»، كتاب ديگري هم به شيوه گزارش مستقيم نوشته است؟]
باروز: البته، البته. مثلاً «آخرين جملات واچ شولتز».
رمان جديد من هم، «شهرهاي شب سرخ»، كم و بيش به همين سياق است.
[من بلند شدم، به سمت ديگر اتاق رفتم و با يك نسخه از كتاب «آخرين جملات داچ شولتز» برگشتم. ريد پرسيد كه آيا اين يك اپرا است؟]
باروز: نه رفيق، نه. چيزي درباره «آخرين جملات داچ شولتز» نمي داني؟ معلوم است كه نمي داني. يك ميرزا بنويس كنار تختش در بيمارستان نشانده بودند تا هر چه مي گويد، يادداشت  كند. پليس هايي  آنجا بودند و ازش سؤال مي كردند، برايش ساندويچ مي خريدند. اين جريان ۲۴ ساعت ادامه داشت و او چيزهايي مي گفت تو اين مايه ها:«پسري كه تمام عمرش واسه هيچ لگوري اي، اشك نريخت و تو لب نرفت» و پليس ها مي گفتند:«دست بردار، اين چيزها چيه كه مي گي، كي بهت شليك كرد؟» محشره. گرتروداستاين اعتراف كرد كه به پاي او نمي رسد. گرترود واقعاً داچ شولتز را دوست داشت.
بوكريس: مي دانيد الان ژنه (Genet) كجاست؟
باروز: هيچ كس نمي داند. آنهايي كه مي شناسندش نمي دانند كجاست. «بريون» او را خوب مي شناسد. به نظرم يكي از جذابترين آدمهايي بود كه به عمر ديده ام. بسيار باهوش و فوق العاده زرنگ. با اينكه انگليسي حرف زدنش نامفهوم بود و فرانسه من هم خيلي بد بود، هيچ وقت كوچكترين مشكلي در برقراري ارتباط با هم، نداشتيم. باعث تأسف است كه به پشت يك روشنفكر از نوع فرانسوي اش نظير سارتر خورده بودم اما چون فرانسه بلد نبودم،  بحث و صحبت  كردن هاي جدي تر، منتفي بود.
بوكريس: كجا ژنه را ديديد؟
باروز: او را در همايشي در شيكاگو ديدم.
بوكريس: چه جوري بود؟ چي پوشيده بود؟
باروز: يك شلوار مخمل كبريتي و يك كت كهنه هيپي پوشيده بود، بدون كراوات.
او با تمام وجود، بي غل و غش و رك و راست به آنجا آمده بود.
وقتي پليسها مردم را از پارك «لينكن» بيرون مي كردند، درست پشت سرژنه پليسي بود با يك باتوم در دست و ژنه برگشت و به او گفت: «من يك پيرمردم» و طرف برگشت و رفت، نزدش. بعد اتفاق ديگري افتاد. تصادفاً رفت و در آپارتمان را زد. از آن طرف در، كسي گفت: «كيه؟» و او جواب داد: «موسيو ژنه!»، طرف در را باز كرد و بعد معلوم شد كه مشغول نوشتن پايان نامه خود درباره ژنه است.
بوكريس: در مورد كوكتو و پروست، چي فكر مي كنيد؟
باروز: به نظر من، پروست، نويسنده بسيار بزرگي است. بسيار بزرگتر از كوكتو يا ژيد. من در بيمارستان ارتش در حال ترخيص بودم. به خاطر كاغذبازي، ترخيص من چهار ماه طول كشيد و بنابراين فرصت پيدا كردم كه «در جست وجوي زمان از دست رفته» را از اول تا آخر بخوانم. اين اثر، فوق العاده عالي است. در مقايسه با اين اثر عظيم در ادبيات داستاني، كوكتو يك عوام فريب حقير است و ژيد، يك اشراف زاده پير پرادا و اصولي.
بوكريس: مطلع شدم كه شما، سلين را كمي پيش از مرگش ملاقات كرديد.
باروز: در سال ۱۹۵۸، آلن گينزبرگ كه آدرس سلين را از جايي گير آورده بود، برنامه سفر ما را براي ديدار سلين ريخت. بايد به «مدون»، در امتداد رودخانه اي در اطراف پاريس مي رفتيم. عاقبت اتوبوسي پيدا كرديم كه در كنار انبوهي از تابلوهاي راهنما به زبان فرانسوي،  پياده مان كرد. نيم مايل در اين منطقه روستايي نيمه ويران راه رفتيم، ويلاهاي درب و داغون با نماهاي گچي پوست پوسته شده، حول و حوش لس آنجلس را به ياد مي آورد و ناگهان هياهوي وحشتناك سگهايي كه پارس مي كردند به گوش رسيد. از صداي پارسشان مي شد گفت كه سگهاي بزرگي بودند. آلن گفت:«بايستي خودش باشد!». اينجا بود كه سلين بر سر سگها داد كشيد و بعد به جاده آمد و به اشاره از ما خواست كه بياييم. به نظر مي آمد كه از ديدن ما خوشحال است و معلوم نبود كه منتظرمان بوده است. ما پشت ميزي در حياط سنگفرش شده يك ساختمان دو طبقه نشستيم و همسرش كه رقص تعليم مي داد- يك استوديوي رقص داشت- برايمان قهوه آورد.
سلين، دقيقاً همان جوري بود كه انتظارش را داشتي. لباس تيره اي پوشيده بود و خود را در شال گردنش پيچيده بود و سگها كه در يك محوطه حصار دار پشت ويلا محبوس بودند، هرازگاهي صداي زوزه و پارسشان به گوش مي رسيد. آلن پرسيد كه آيا سگها تا به حال كسي را هم كشته اند و سلين گفت: «نه، من فقط براي سروصدا آنها را نگه داشته ام.»
آلن چند كتاب به او داد، «زوزه»، چند شعر از گريگوري كورسو و كتاب من «گرتي». سلين با بي ميلي نگاهي به كتابها انداخت و يك جورهايي گذاشتنشان كنار.
معلوم بود كه به هيچ وجه قصد ندارد وقتش را براي آنها تلف كند. او آنجا نشسته بود، در مدون و فكر مي كرد كه بزرگترين نويسنده فرانسوي است و هيچ كس به او توجهي نمي كند.
و خوب، حالا كساني آمده بودند كه مي خواستند او را ببينند. او هيچ تصوري از اينكه ما كي هستيم نداشت.
آلن نظرش را درباره بكت، ژنه، سارتر، دوبوار، هنري ميشو و خلاصه هر كسي كه سلين مي توانست درباره اش نظري داشته باشد پرسيد. دستان ظريفش را با آن رگهاي آبي، به نشانه رد تكان داد و گفت: «هر سال ماهي جديدي به بركه ادبيات اضافه مي شود.» درباره هر كدامشان مي گفت: «مهم نيست، مهم نيست، مهم نيست».
آلن پرسيد: «به نظر مي آيد پزشك خوبي باشيد.»و او گفت: «خب،... من منطقي هستم».
وقت خداحافظي در حاشيه جاده ايستاده  بود و برايمان دست تكان مي دادو سگها سروصدا مي كردند و به حصار پنجه مي كشيدند.
بوكريس: از چه كسان ديگري، كتاب مي خوانيد؟
باروز: نويسنده اي كه من دائماً آثار او را بازخواني مي كنم، كنراد است.
من تقريباً همه آثار او را خوانده ام. آن دگرديسي كه ژنه در خواننده ايجاد مي كند تا حدودي در آثار كنراد هم هست.
ژنه درباره مردمي حرف مي زندكه زندگي عادي و پيش افتاده و كسل كننده اي دارند اين كه در كنراد هم مي بينيد. او اصلاً درباره مردمان غيرعادي و عجيب و غريب صحبت نمي كند وليكن نوع نگاهش به همين مردم عادي، عجيب و متفاوت است. رمانهاي او بسيار با دقت نوشته شده  اند.
بوكريس: آيا كسي هست كه به طور خاص، بر آثار شما تأثير گذاشته باشد؟
باروز: بارها گفته ام كه رمبو يكي از كساني است كه بر من تأثير گذاشته است، اگر چه من بيشتر يك رمان نويسم تا شاعر. ضمناً من از بودلر و سن ژون پرسي، كه او هم به نوبه خود بسيار تحت تأثير رمبو بود- هم تأثير پذيرفته ام.
من اصلاً چند صفحه اي از شعرهاي رمبو را عيناً برداشته ام و در نوشته هايم به كار برده ام در هر بخشي از نوشته هاي من كه تصويرپردازي يا شاعرانگي به چشم مي خورد، تأثير رمبو مشهود است.
مالانگا: آيا شما بيشتر منتقد خودتان هستيد يا منتقد ديگران؟
باروز: من يقيناً بيشتر منتقد خودم هستم، منتقد نوشته هاي خودم و وقت زيادي صرف ويرايش كارهايم مي كنم.
سينكلر لويس مي گفت: اگر يكباره چيزي نوشتيد كه فكر كرديد يقيناً كاري سترگ است و تحمل نداشتيد كه آن را فعلاً چاپ نكنيد يا به كسي نشان ندهيد، بايد آن را دور بيندازيد من اين را حرف خيلي درستي مي دانم. پاره پاره اش كن و بيندازش توي سطل آشغال كسي ديگر. مزخرف است.
بوكريس: آيا شما رازهاي زيادي داريد؟
باروز: فكر نمي كنم رازي داشته باشم. در فيلم مهر هفتم، آن مرد از مرگ مي پرسد: رازهاي تو چيستند؟ مرگ جواب مي دهد: من رازي ندارم.
نويسنده رازي ندارد. همه چيز در نوشته اوست.
مالانگا: در مقاله پسر شما كه در مجله «Esquire» چاپ شد، از قول شما آمده است كه «گذشته، به كلي قصه است». ممكن است كه در اين باره بيشتر توضيح بدهيد؟
باروز: مطمئناً. از نظر ما گذشته چيزي است كه عيناً رخ داده است، درست است؟ بنابراين واقعيت است. ولي هيچ چيز به اندازه گذشته از حقيقت دور نيست.
اين گفت وگو وارد ضبط مي شود. حالا فرض كنيد كه ده سال بعد، مثلاً بعد از مرگ من، شما در اين گفت وگو دست ببريد و در آن تغييري بدهيد، آن وقت چه كسي مي تواند ثابت كند كه اين همان گفت وگوي اصلي نيست؟ گذشته چيزي است كه مي تواند دستكاري شود، مي تواند به دلخواه شما تغيير كند[باروز به دو واكمني كه جلويش قرار دارند و حرفها را ضبط مي كنند، اشاره مي كند]، تنها سند و مدرك اين گفت وگو، چيزي است كه ضبط مي شود و اگر اين چيزي كه ضبط مي شود، تغيير پيدا كند، باز هم تنها سند موجود است. گذشته فقط به شكلي كه ضبط شده وجود دارد. درست است؟ واقعيتي وجود ندارد.
ما نمي دانيم كه چقدر از تاريخ، به كلي قصه است.
گذشته تا حدود زيادي توسط زنده ها ساخته و جعل مي شود و تاريخ انباني پر از همين جعليات است.
مي بينيد كه جز آنچه كه توسط اين دستگاه ضبط شده، چيزي درباره اين جلسه و گفت وگوهايش وجود ندارد. اگر اين نوار ضبط شده گم شود و يا در معرض مغناطيس قرار گيرد و پاك شود ديگر اثري از محتواي اين جلسه باقي نخواهد بود.
پس واقعيت اصلي چه بوده است؟ حقيقتاً در اين جلسه چه چيزهايي گفته شده بود؟ ديگر هيچ واقعيت اصيلي وجود ندارد.
مالانگا: آيا ESP (ادراك فراحسي Extrasensory perception) در نوشتن آثارتان به شما كمك كرده است؟
باروز: بله، من فكر مي كنم كه همه نويسندگان با اين مقوله سروكار دارند. اگر شما تا حدي اهل تله پاتي نباشيد، نمي توانيد يك نويسنده يا دست كم يك رمان نويس باشيد، چرا كه براي اين كار بايد بتوانيد به ذهن يك نفر ديگر نفوذ كنيد و آنچه را كه او تجربه يا احساس مي كند ببنيد، به نظر من تله پاتي، جدا از اينكه يك توانايي ويژه در حوزه روانشناسي است، در سطحي گسترده تر، در زندگي روزمره و تمام جنبه هاي زندگي هم حضور دارد هر كسي كه در كاري پيشرفت داشته، از تله پاتي استفاده كرده است.
مالانگا: كدام يك از كتابهايتان را دوست داريد؟
باروز: معمولاً نويسنده ها افراد خوبي براي قضاوت در مورد آثار خودشان نيستند.
من واقعاً نمي دانم...
«ريد» ادعا مي كند كه تا كتاب «ظهرعريان» چاپ شد، پريدم و آن را خريدم. او سپس از باروز مي پرسد كه: آيا قبول داريد كه رمان هاي «شهر شب» نوشته جان ريچي و «آخرين خروجي به بروكلين» نوشته هوبرت سلبي، بدون در نظر داشتن كارهاي شما، نمي توانستند نوشته شوند؟
باروز: من از «آخرين خروجي به بروكلين» خيلي خوشم مي آيد. شما مي توانيد به مدت زماني كه براي نوشتن اين كتاب صرف شده است توجه كنيد: هفت سال.
و من كارريچي را هم بسيار دوست دارم. ما همديگر را در لوس آنجلس ديديم.
آدم با صفايي بود. به گمانم ديدار ما فقط نيم ساعت طول كشيد.
ريد: آيا ريچي كتابهاي شما را خوانده بود؟
باروز: ازش نپرسيدم، نه.
* ريد، بحث را عوض مي كند و مي گويد كه شنيده است باروز، انگشت پاي خودش را قطع كرده بود تا از زير اجباري در برود.
باروز(پوزخند مي زند): ترجيح مي دهم كه اين حرفها را نه تأييد كنم و نه تكذيب.
ريد: مي خواهم بدانم كه چرا كتاب «گرتي» را با اسم مستعار ويليام لي منتشر كرديد؟
باروز: چون پدر و مادرم هنوز زنده بودند و نمي خواستم آنها را ناراحت كنم.
ريد: آيا پدر و مادر شما كتابهايتان را مي خواندند؟
باروز: شايد
ريد به باروز گفت كه فكرمي كند، «گرتي» به دليل مطرح كردن نكاتي كه پيش از آن، اينقدر بي پرده مطرح نشده بودند، مهمترين اثر اوست.
و سپس از ويلي پرسيد كه آيا خسته شده اي؟
باروز(در حالي كه به ميز خيره شده است): چي...؟

آخرين رويا بين
011686.jpg
خسرو آقايي ‎/ امير آريان
شايد باروز يكي از درخشانترين نويسندگاني باشد كه از نسل بيت ظهور كرده اند. باروز زندگي بسيار جالب توجهي داشت.
خانواده اش زندگي كم و بيش مرفهي داشتند. او در هاروارد تحصيل كرد و در ۱۹۳۶ فارغ التحصيل شد.
در ۱۹۵۱ در سفري تفريحي به مكزيك تصادفاً به زن دومش «جوان» شليك كرد، ظاهراً قصد داشت اداي صحنه اي از پيش درآمد نمايش «ويليام تل» را دربياورد. او سپس بيشتر عمرش را به پرسه زني در آمريكاي جنوبي و تحقيق براي نوشته هاي بعدي اش گذراند.
شايد او بيش از همه به خاطر نقشش در پايه گذاري تكنيك كولاژ، سبك نوشتاري كه بسياري متظاهرانه و پيچيده اش مي دانند شناخته شده باشد. بيشتر نوشته هاي او بر دنياي زيرزميني و فرهنگ معتادان متمركز اند. فيلم او، «ظهر عريان»، موجي فراگير به راه انداخت.
علاوه بر كتابهاي متعدد، باروز در فيلم «كابوي داروخانه» اثر گاس ونسنت نيز حضور داشته است. او در اين فيلم به نقش مرد مسن تري ظاهر شد كه مكملي گذرا بر كاراكتر «مت ديلون» بود.
برخي ديگر از آثار او عبارتند از: «بليتي كه منفجر شد»، «سريع السير نووا»، «آخرين جملات داچ شولتز»، «پسران وحشي»، «سم پاش»، «شهرهاي شب سرخ» و ... بسياري از منتقدين ارزش ادبي باروز را زير سؤال برده و آثار او را نوشته هاي پيش پا افتاده بي سر و تهي دانسته اند كه به تأييد و تمجيد جهان مواد مخدر و بي بند و باري مي پردازند. ديگران اما او را به خاطر اصالت هنري اش تحسين كرده و اعتبار او را گواهي بر شأن و منزلتش به عنوان يك رويابين دانسته اند.
بخشي از رمان «سرزمين  جاده هاي مرده»
كيم هيچ وقت به زندگي پس از مرگ يا وجود خدايان شك نكرده است. در واقع او مي خواهد يكي از خدايان شود تا زندگي اش را تا ابد ادامه دهد. تا راهش را خودش انتخاب كند و خودش بنويسد. او چند امتياز دارد: چاقوي ضامن دار مارك كارسونز، يك شلاق بلند فنردار، يك فشنگ غلاف دار به همراه چاشني آن، يك تفنگ بادي كه در آن هوا با مقدار كمي باروت فشرده مي شود، يك تفنگ مغناطيسي كه با ذخيره  انرژي يك ميدان مغناطيسي كار مي كند.
«هر وقت اين كمان را بكشيد من همان جا خواهم بود.» اين، عين جمله اي بود كه استاد تيراندازي در طريقت ذن به شاگردانش گفت و منظورش از همان جا دقيقاً «همان جا» به معناي واقعي كلمه بود. او در شاگردانش زندگي مي كرد و بنابراين تا حدي به جاودانگي دست يافته بود. براي دست يافتن يك نويسنده به جاودانگي بايد بتوان او را با خود به همه جا برد. هر جا كسي نوشته  هاي او را مي خواند نويسنده همان جاست. او در خواننده هايش زندگي مي كند.
آزادانه ترين، پرمخاطره ترين و پرتشريفات ترين برنامه براي جاودانگي را مصريان باستان داشتند. در برنامه آنها براي جاودانگي بايد ابتدا خود را موميايي كنند و از آنجا كه موميايي كردن خيلي گران است، جاودانگي به انحصار طبقه ثروتمند در مي آيد. پس مدت زمان جاودانگي در مغرب زمين آن دنيا كاملاً به عمر موميايي بستگي دارد. به همين دليل موميايي در برابر نفوذ شياطين به تن مقاومت مي كند و آن را خوب مي پوشاند. مثلاً جي.اي. هورنز مثال خوبي است... او شايستگي لازم را براي نجات خود از مرگ جسماني داشت. اما او به جاي دوري نمي رسد. او هيچ چيز با خودش نبرد، نه موميايي و نه نام هايش را. او را در گودال آتش مي اندازند. جايي كه آخرين توان هاي روحش تحليل مي رود و براي هميشه نابود مي شود، در حالي كه ديگران، با اتكا به يك موميايي خوب و سالم و نام هاي درست براي قرار گرفتن در موقعيت به خصوص، به سمت مغرب زمين آن دنيا پرواز مي كنند.
موميايي ها موجوداتي مظلوم و دوست داشتني هستند. مهم نيست خود شما كي هستيد. بلايي كه سر موميايي تان مي آيد. يك كابوس فرعوني است: ضربه هاي وحشتناك، دزدان قبرها، مأمور نظافت قبرستان، طوفان ها، آتش فشان ها، زلزله ها، شايد بهترين دوست يك موميايي يك كارشناس مصر باستان است: حفاظت در قفسه شيشه اي، نگه داري در دماي ثابت... اما موميايي شما هيچ وقت در موزه امنيت ندارد: حمله پرتوهاي نور نابودكننده است: «براي رهايي از خداوندگار آفتاب، ما را به دخمه ها باز گردانيد.» اين صداي موميايي است كه فرياد مي زند، بي زبان، بي حنجره.
برشي از «تنظيم سريع:Quick fix »
مي توان گفت كه زمين چيزهاي بسياري دارد كه مردمان ديگر ممكن است خواهان آن باشند... مثلاً كل كره خاكي. و شايد اين مردم مايل باشند تغييراتي را اعمال كنند. مثلاً دي اكسيدكربن بيشتري در جو و فضاي بيشتري براي شيوه زندگي شان بخواهند. قبلاً هم همين اتفاق افتاده است، درست همين جا در ايالات متحده.
شيوه زندگي شما شيوه زندگي سرخپوست ها را نابود كرد.
اسكان قبايل سرخپوست انقراض آنهاست.
اما من اين تمايز را توصيه مي كنم. پنهان كردنش بي فايده است.
به عنوان را ه حلي بر مسأله سرخپوست ها، اقليت هاي محافظه كار به جنگ هسته اي كشانده مي شوند.
ديگران مخالفند.
ديگران مخالفند.
ما همه، چندان بهتر از دردهاي جديد زمين نيستيم.
جاي ديگري براي رفتن نيست.
سالن نمايش بسته است.
جاي ديگري براي رفتن نيست.
سالن نمايش بسته است.
خطوط كلمات را قطع كن.
خطوط موسيقي را قطع كن.
تمثالهاي سلطه را خرد كن.
ماشين سلطه را خرد كن.

ميراث دن كيشوت
گذرنامه اي براي ويليام باروز - ويكتور بوكيز
011682.jpg
ترجمه: فرشاد فر نيا
وقتي ۸ سالم بود كاملاً مطمئن بودم كه مي خواهم نويسنده شوم. چيزي هم نوشتم به اسم «كارل كرانبوري» كه هيچ وقت معروف نشد... كارل كرانبوري آنجا، يخ كرده بود و بر كاغذها به پشت افتاده بود و دستش يك اينچ با اسلحه اتوماتيك آبي  رنگش فاصله داشت. در اين مجموعه من چند وسترن، چند داستان گنگستري و چند داستان خانه ارواح هم نوشتم. كاملاً مطمئن بودم كه مي خواهم نويسنده شوم.
باروز در ۵ فوريه ۱۹۱۴ به دنيا آمد. كودكي اش را در يك خانه آجري سه طبقه قرص و محكم در سنت لوييس سپري كرد، در جايي كه بعدها آن را «يك جامعه مادرسالار خبيث» توصيف كرد. او نوه مخترع ماشين حساب بود و والدينش، آقا و خانم مورتيمور باروز زندگي آسوده اي داشتند. «پدرم مالك و مدير يك مركز پخش شيشه بود.» او برادري هم داشت، مورتيمور باروز كوچك.
« سايه هراس يك كابوس شبانه بر اولين خاطرات من افتاده است. از تنهايي مي ترسيدم، از تاريكي مي ترسيدم و به خاطر كابوس ماوراءالطبيعي اي كه انگار هميشه در آستانه شكل گرفتن بود، از خوابيدن هم مي ترسيدم.
وقتي كه بچه بودم دستخوش توهمات بودم. يك بار از خواب بيدار شدم و در نور سحرگاهي آدم كوچولوهايي را ديدم كه در خانه اسباب بازي كه درست كرده بودم بازي مي كردند. هيچ نترسيدم. تنها حسي از سكون و اعجاز داشتم. يك توهم و كابوس هميشگي ديگر مربوط مي شد به «حيوانات روي ديوار» كه اول بار در هذيان تب ناشناخته عجيبي كه در ۴-۵ سالگي دچار شده بودم، به سراغم آمده بود.
بزدل بودم و از درگيري فيزيكي مي ترسيدم. يك دختر كوچولو خشن بود كه هر وقت من را مي ديد موهام را مي كشيد. همين الان اگر اينجا بود دوست داشتم بزنم تو صورتش، اما سالها پيش از پشت اسب افتاد و گردنش شكست.»
وقتي ويليام ۱۲ ساله بود، والدينش تصميم گرفتند كه به خانه اي در حومه با ۵ هكتار زمين دركنار «Price road» نقل مكان كنند. «والدينم تصميم گرفتند كه از مردم فرار كنند. خانه اي بزرگ با زمين و درخت و يك بركه ماهي خريدند كه توش به جاي موش سنجاب بود. آنها آنجا راحت با باغچه اي زيبا زندگي مي كردند و تماس شان را با زندگي شهر قطع كرده بودند.» او در دبيرستان خصوصي جان باروز (ارتباطي به خانواده باروز ندارد) به تحصيلش پرداخت. « نقطه ضعف يا نقطه قوت خاصي در ورزش نداشتم. اما در هر چيزي كه به مسائل مكانيكي مربوط مي شد نقطه ضعف داشتم. از بازيهاي مسابقه اي هيچ وقت خوشم نمي آمد و تا آنجا كه مي توانستم از داخل شدن به چنين بازيهايي اجتناب مي كردم. تمارض كار قهاري شده بودم. ماهيگيري، شكار و پياده روي را اما دوست داشتم.» او همچنين آثار وايلد، آناتول فرانس، بودلر و ژيد را مي خواند.
در ۱۵ سالگي ويلي به خاطر وضعيت سلامت جساني اش به مدرسه «لوس آللموس رانچ» در مكزيكوسيتي منتقل شد. سينوس هاش در وضعيت بدي بودند. در آن زمان، باروز كتابي خوانده بود به نام «نمي تواني ببري» يا «تو بازنده اي». نوشته «جك بلك» كه خود زندگي نوشت يك دزد شبرو بود. «در مقايسه با محيط كسل كننده يك حومه غربي كه تمامي دريچه هاش به روي زندگي بسته بود، چيز جالب توجهي بود». او و دوستش يك كارخانه متروكه پيدا كردند، شيشه هايش را شكستند و يك اسكنه دزديدند. آنها را گرفتند و پدران شان مجبور شدند به خاطر خساراتي كه به بار آورده بودند جريمه بپردازند. « بعد از آن دوستم من را ول كرد چرا كه روابط ما به موقعيتش در گروه لطمه مي زد، ديدم كه امكان توافقي با گروه، ديگران، وجود ندارد و فهميدم كه تنها هستم. به ماجراجويي هاي تك نفره كشيده شدم. اعمال جنايتكارانه من نمايشي و بي حاصل بودند و اغلب مجازاتي به دنبال نداشتند. درها و پنجره ها را مي شكستم وارد خانه ها مي شدم و بدون اينكه چيزي بردارم همانجا پرسه مي زدم. بعضي وقتها هم اطراف روستا ماشين مي راندم و با يك كاليبر ۲۲ به مرغ و خروسها شليك مي كردم. با رانندگي بي ملاحظه ام جاده  ها را ناامن كرده بودم، تا وقتي كه يك تصادف- كه از آن به طرز معجزه آسا و متكبرانه اي بدون حتي يك خراش، جان سالم به در بردم- باعث شد كه بترسم و به روال محتاطانه معمول برگردم.»
باروز به هاروارد رفت، نخست در «آدامزهال» و سپس در «كلاورلي هال» ساكن شد. «از آنجا كه به هيچ موضوع ديگري علاقه نداشتم، ادبيات انگليسي را انتخاب كردم. از دانشگاه و از شهري كه دانشگاه در آن بود متنفر بودم. هاروارد يك تشكيلات بدلي انگليسي بود كه يك عده فارغ التحصيل مدارس عمومي بدلي انگليسي تسخيرش كرده بودند. من تنها بودم و حلقه بسته از ما بهتران با اكراه غريبه ها را مي پذيرفت. هيچ كس در هاروارد از من نخواست كه به باشگاهي ملحق بشوم آنها از نگاههاي من خوششان نمي آمد و وقتي تلاش كردم كه با توصيه نامه اي از طرف عمويم به OSS كه تحت نظر پيل دوناوان بود ملحق شوم، از طرف مسئول تصميم گيرنده- پروفسوري كه رياست واحدي را كه در آن ساكن بودم به عهده داشت و بخصوص از نگاههاي من خوشش نمي آمد به مانع برخوردم و بعدها كه تلاش كردم به «سرويس حوزه عمومي» ملحق شوم، يكي از آن كراوات زن هاي جوان و ازخود راضي مدارس انگليسي اين طور بهم گفت: «آ، آ، خيلي خب باروز، در هاروارد عضو كدام باشگاه بودي؟ هيچ باشگاهي؟» چنان قيافه احمقانه  و رنگ پريده اي پيدا كرده بود كه انگار قورباغه وسط اتاق ديده باشد. «و در چه واحدي بودي؟» يكي از آن واحدهاي از مد افتاده را گفتم. «درخواست شما را بررسي مي كنيم...»
و معاينه پزشكي ام وقتي كه از نيروي دريايي تقاضاي معافيت كرده بودم... دكتر مسئول با بي اعتنايي گفت: «پاهاش صافه، ديد چشمش بده، بنويس كه مورد به لحاظ جسماني بسيار ضعيف است» و بعد سفت و سخت تو پرانتز گفت:  «اگه يه كم وزن كم كني، معافي را گرفته اي» احتياجي به گفتن نبود، وزني نداشتم كه بخواهم كم كنم، تازه وزن هم لازم داشتم، ... و دست و پا زدنم در جرم و جنايت اين طوري شروع شد.»

سايه روشن ادبيات
پرويز بيگي حبيب آبادي:
بگذارند حديث پايداري همچنان پاك به راه خود برود
پرويز بيگي  حبيب آبادي مي گويد: بگذارند حديث پايداري همانطور پاك و بدون تاثيرپذيري از جناح ها، همچنان به راه خود برود.
وقتي فضاي مناسب را براي ادبيات پايداري ايجاد نمي كنند، برخي حتي برخلاف توانايي ها و آثاري كه دارند سعي مي كنند به ميدان نيايند و در مركز كار قرار نگيرند؛ تا از آسيب پذيري ها در امان بمانند.
وي همچنين يادآور مي شود كه هنگامي كه هنر با سياست محك بخورد و سياست عامل تاثيرگذار باشد، هنر آسيب زيادي مي بيند و به همين خاطر در كشور ما بزرگترين ستم بر برخي هنرمندان، بويژه بر ادبيات پايداري مي رود، چراكه در ادبيات پايداري اصلا يك ملت برخاستند و قيام كردند و بازيچه اينگونه مسائل قرار گرفتن باعث مي شود تا اين لحظات پر فراز و نشيب كه از جان مايه هاي مردم نشات مي گيرد قرباني شود و از بين رود.
بيگي حبيب آبادي سپس خاطرنشان مي كند: در همه جا، هنرمندان و صاحبان آثار مانا و تاثيرگذار مورد حمايت هستند، اما در كشور ما اينگونه نيست؛ هنرمند رهاست و مشكل معيشت دارد.
يعني هنرمند آسيب پذير است و در بسياري از موارد هم او را حذف مي كنند، در نتيجه دچار خودسانسوري مي شود و بخشي از آنچه را كه در ضمير ناخودآگاه و انديشه اش دارد، بروز نمي دهد.
وي ادامه مي دهد: به  همين دليل هنرمندان ما در بعضي فضاهاي مناسب به ادبيات پايداري رويكرد پيدا مي كنند و برعكس وقتي فضا بسته باشد، دچار خودسانسوري و محدوديت مي شوند.
سيد ياسر هشترودي:
اثري متناسب با رنگ و بوي دفاعي
سيدياسر هشترودي معتقد است: اثري كه به قامت هشت سال دفاع مقدس ما برازنده باشد و ياد آور آن لحظه هاي ناب،  هنوز شكل نگرفته است.
مدير فرهنگسراي پايداري در گفت و گويي با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) عنوان كرد: از آن جا كه ادبيات جنگ در كشور ما داراي سابقه اي نبوده است، درنتيجه هنوز به تعاريف مشخصي از آن نرسيده ايم و وجود آكادميكش را درك نكرده ايم.
وي گفت: اين هنر در بيشتر نويسندگان ما جوششي و از سر شور بوده، بنابراين چندان مورد نقد و بررسي قرار نگرفته است و خود ما نيز چون بيشتر در فكر توليد هستيم و انگيزه هايمان براي كار همچنان بر مبناي شور و هيجان شكل مي گيرد، چندان انگيزه اي براي نگاه تئوريك و آكادميك نداشته ايم.
وي ادامه داد: علاوه بر اين چون معتقديم كه ادبيات جنگ در ايران داراي ويژگي ها و شاخصه هاي متفاوتي است، تنها تلاش مي كنيم اين نوع جديد را از تعاريف ادبيات جنگ در جهان جدا كنيم، يعني ما ادبيات پايداري را از تعاريف رايج ادبيات جنگ جدا مي كنيم، بدون اينكه براي آن تعريفي قايل باشيم.
البته تعاريف جسته گريخته اي وجود دارد؛ اما به نظر مي رسد هنوز نمي تواند به عنوان يك مبنا و نقطه ثقل براي اين حوزه تلقي شود.
هشترودي سپس خاطرنشان كرد: معتقديم اين شكل ادبي متفاوت است و طبيعتا دنبال مصداق متفاوتي هم هستيم و آن، خلق اثري است كه تمام ويژگي ها و شاخصه هاي دفاع مردمي ما را در بر بگيرد، وگرنه در بين داستان هاي كوتاه و رمان هايي كه در اين چند سال خلق شده است، مي توان اثري را يافت كه با توجه به تعاريف جهاني يك اثر برجسته باشد، اما اين اثر برجسته تعريفي را كه ما از ادبيات پايداري داريم، دربر نمي گيرد.
وي افزود: كساني چون «احمد محمود»، «منيرو رواني پور» يا «شهريار مندني پور» كارهاي قابل تاملي را در حوزه ادبيات جنگ داشته اند، ولي ما در پي چيز ديگري متناسب با شكل و بوي دفاعي كه صورت گرفته است، هستيم.
هشترودي گفت: زمينه هاي اجتماعي و مباحث نظري در هر كشوري زمينه ساز ظهور يك رشته هنرمندان محدود است، كه شرايط اجتماعي ما اصلا آماده ظهور چنين هنرمنداني نيست.
مشكل اول هم معيشت است و بعد مسائل حاشيه اي ديگري كه هر يك سنگ بزرگي است.
وي در ادامه يادآور شد: حدود ۱۰ سال پيش صحبت از خودسانسوري بود، اما امروز ديگر حرفي از خودسانسوري نمي زنيم، چراكه آنچه از آن مي ترسيديم اتفاق افتاده است و امروز خيلي راحت با خودسانسوري زندگي مي كنيم.
اين نويسنده گفت: بسياري از آثاري كه خلق مي شود، به شدت با جبهه گيري كساني مواجه مي شود كه خود از متوليان چاپ محسوب مي شوند، يعني گروهي در اين رده قرار گرفته اند كه خالقان آثار، مشكل اصلي را با اين ها دارند.گروه منتشركننده كاملا سياسي است و مصالح جناحي را مورد نظر قرار مي دهد.
وي با نام بردن از سياست به عنوان مهم ترين آسيب ادبيات متذكر شد: بعد از انقلاب تاثير سياست زدگي سال به سال بيشتر شده است و ما در ادبيات امروز ديگر چيزي مثل « بوف كور»، « سووشون»، «عزاداران بيل» يا «شازده احتجاب» نداريم.
تنها چند سال از اين اتفاقات مي گذرد،  اما گويي نقطه پاياني بر آن ها گذاشته شده است.
از «محمود دولت آبادي» بعد از «كليدر» چيز ديگري نديديم، همين طور از «هوشنگ گلشيري» بعد از «شازده احتجاب» و از ديگران.
وي باتأكيد بر اينكه مدت هاست حتي از نويسندگان بزرگ هم آثار قابل تاملي ديده نشده است، ادامه داد: در شرايطي كه اين بزرگان كار نمي كنند، يا نمي توانند كار كنند و در حوزه سياست گرفتار شده اند، چطور مي توان انتظار داشت نويسندگان جواني كه حتي علاقه مندند در حوزه هايي مثل ادبيات پايداري كار كنند، آثاري را خلق كنند.
سنگي كه در مقابل راه قرار گرفته، خيلي بزرگتر از آن است كه زمانه ما قادر به كشفش باشد، اين مانع زمانه ما را هم به انفعال كشانده است.

ادبيات
اقتصاد
سفر و طبيعت
سياست
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |