دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵
به مناسبت روز وحدت حوزه و دانشگاه
اصول حوزه ، روش دانشگاه
007974.jpg
پريش كوششي

طرح مسأله وحدت حوزه ودانشگاه از آثار انقلاب فرهنگي است. انقلاب فرهنگي همچنان كه امام راحل درپيام نوروزي سال۵۹ اعلام فرموده بود، گسترش وتعميق پژوهش هاي علمي ومعارف اسلامي رادر مركز اهداف خود داشت.(صحيفه نور، ج۱۲ ، ص۱۹) همين هدف بلند بود كه دانشگاهيان مسلمان ومتعهد را براي تلاش مشترك به سوي حوزه ها كشاند ودر كمال ناباوري آن هم در فضاي سياسي آن زمان، نهال گفتگو ودادوستد علمي وديني و اجتماعي بين حوزه ودانشگاه به سرعت بارور شد.
در آن فضاي صميميت واشتياق كه ناگهان پرده هاي مسموم روشنفكرمآبي را كنار زد، حركتي بسيار مهم شكل گرفت و آن برگزاري دوكنگره وحدت حوزه ودانشگاه بود كه درجريان آن بيش از هزاران طلبه ودانشجو واستاد ومدرس شركت كردند.
اينك پس از گذشت 26سال، علي رغم كسب دستاوردهاي قابل توجهي دراين زمينه، مسأله وحدت حوزه ودانشگاه چونان مسئله اي تبيين نيافته باقي مانده است ونگرش هاي متعددي كه به اين مسأله توجه داشته اند تنها به بحث وتحليل دربرخي از جوانب آن اكتفا كرده اند.اين مقاله به اجمال سير تاريخي موانع وحدت اين دونهادرابررسي مي كند.

تاثير تاريخي كليسا وعلم درغرب برسرنوشت حوزه ودانشگاه در تاريخ معاصرما، برهيچ كس پوشيده نيست. درمغرب زمين مسيحي در دوره قرون وسطي، علم دين و علم دنيا دراختيار يا حداقل در نظارت كليسا بود. كليسا نه از علم درجهت رشد دين بهره گرفت و نه از دين پايگاهي درحمايت از علم ساخت. آن گاه كه نهضت رنساس آغاز شد، علم جديد نخست سعي كرد خود را از كليسا جدا كند. تفكيك قلمرو دين از علم، سپس به تفكيك دين از اجتماع، تفكيك دين از سياست، تفكيك دين از اقتصاد و... انجاميد. ازاين پس، تمدن جديد با قدرت تمام به محدودكردن قلمرو كليسا دست زد. درسده هاي اخير درنبرد مداوم كليسا وعلم، كليسا عقب نشيني كرده وعلم پيشروي نموده است تا آن جا كه تقريباً تمام سنگرهاي مسيحيت به تصرف علم جديد درآمده است.
در دوره معاصر، مسلمانان كه به لحاظ عقب ماندگي هاي انكارناپذير تكنيكي وگاه اجتماعي، به اخذ تمدن جديد احساس نياز كردند، همواره دراين ترديد به سربردند كه براي توسعه وپيشرفت چه بايد كنند؟ آيا اينان هم بايد دين را رها كنند وآن را از تمام صحنه ها حذف كنند؟ يا براي مبارزه با استعمار- لايه پنهاني آنچه كه بنام تمدن جديد، به ملل تحت ستم عرضه مي شود- بايد سخت به دين و سنت خويش بچسبند ونگذارند استعمارگران مسيحي، ايمان آنان را نيز علاوه بردنياي آنان به غارت ببرند. از اين جا بود كه نسبت بين سنت ومدرنيسم، دغدغه اصلي ذهن انديشه گران ما شد وهمواره كساني به حمايت از اين سو يا آن سو يا به تلاش براي جمع بين اينها برخاستند. شايد آن انديشه وحدت سوز وخطاي تاريخي كه به كرات در دوره معاصر تكرار شده و فرياد آن به آسمان هفتم هم رسيده است، متأثر از عامل پيشين بوده كه؛حوزه و عالمان ديني با تمدن جديد مخالفند، با علوم جديد ناسازگاري دارند و اصلاً تكنولوژي را برنمي تابد.
روحانيت و عالمان ديني مانع اصلي ورود تكنولوژي وتمدن جديد شمرده شدند و عامل اصلي عقب ماندگي ايران از گردونه تمدن جهاني. وبه همين دليل به ترقي خواهان وتجددطلبان توصيه شد كه اين منظور و آرزو هرگز تيسّر نخواهد پذيرفت مگر به هدم اساس عقايد دينيه كه پرده بصيرت مردم شده و اينان را ازترقيات در اموردنيويه مانع مي آيد.
(فتحعلي آخوندزاده، الفباي جديد ،مكتوبات،ص۱۴۰) اما پژوهشگران تاريخ معاصر مي دانند كه اين سخن تاچه حد ناجوانمردانه ودور از انصاف وخلاف واقع است. حامدالگار آن گاه كه از اصلاحات جديد در دوره قاجار سخن به ميان مي آورد، مي نويسد: مهم اين است كه درميان علماء از هيچ كس نام نبرده اند كه با نظام جديد مخالفتي كرده يا عليه آن به وعظ پرداخته باشد. (حامد الگار، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ترجمه ابوالقاسم سري،ص۱۰۹).
مرحوم دكتر حائري نيز پس از تحقيق چندده ساله خود در مهم ترين اثر بجاگذارده اش مي آورد: تا آن جا كه ما آگاهيم رهبران مذهبي، نامه، رساله يا اعلاميه اي برضد برنامه هاي نوگرايي فتحعلي شاه وعباس ميرزا در نخستين دهه هاي سده 19 از خود به جاي نگذاردند و حتي در شرايط و ويژگي هاي آن روزگار در هماهنگي و همنوايي با آنان بودند. (حائري، همان، ص۳۶۷). اما هرچه بود اين تهمت بزرگ در ذهن بسياري از دانشگاهيان وروشنفكران نشست و كار خود را كرد.
ولي از ياد نبريم كه بدبيني حوزه نسبت به دانشگاه از يك حيث كاملاً متكي به يك واقعيت تلخ تاريخي بود. دانشگاه دقيقاً از متن سياست فرهنگي رضاشاه درزمينه اسلام ستيزي واحياي اركائيسم (باستانگرايي) وتمايل به مدرنيزاسيون غربي سر برآورده بود. زماني كه طفل دانشگاه در ايران متولد شد، رضاشاه درمقابله با دين، شمشير را از رو بسته بود واز آنچه كه مي توانست دراين راه كمك گرفت. او در 15بهمن 1313 شمسي دانشگاه تهران را افتتاح كرد، يعني همان ايامي كه لباس از تن روحانيون بيرون آورد ومراسم وشعائر ديني را بشدت تمام ممنوع وسركوب كرد ودر۱۷ دي ماه 1314 فرمان رسمي منع حجاب(يا همان كشف حجاب!) را صادر نمود. همزادي دانشگاه و اموري از اين دست، در نگاه دينداران و حوزويان، به هيچ وجه ميمون ومبارك شمرده نمي شد وكسي نمي توانست به اين نوزاد خير مقدم بگويد. جالب آن كه اين فقط حوزه نبود كه به اين موارد جديد به چشم اباحيگري
مي نگريست. خود اين موارد نيز از همان آغاز، نگاه هاي خشم آلودي به حوزه و دين داشتند. محصولات دانشگاهي عصر رضاشاهي، يا درخدمت مستقيم وغيرمستقيم حكومت شبه لائيك پهلوي در مي آمدند يا همچون گروه پنجاه وسه نفر كمونيست مي شدند. كمتر كسي از اين دانش آموختگان، سرآشتي با حوزه يا حتي سنتهاي گذشته خويش داشت.
دانشگاه در دوسه دهه نخست، مركز توسعه غربزدگي، بي ديني، كمونيسم و ورود نئوكليناليسم فرهنگي بود. برخي از مخالفان رسمي اسلام وتشيع اينك از تريبون دانشگاه سخن مي گفتند. ميتينگ هاي سياسيون مخالف اسلام و روحانيت را برخي دانشگاهيان وتحصيلكردگان دانشگاه هاي غرب يا ايران برپا مي كردند. سيل تهاجم ايسم ها آغاز شده بود: مدرنيسم، سوسياليسم، ماركسيسم، ليبراليسم، فرويديسم و در اين شرايط عالم حوزوي، دانشگاهي را يا كمونيست مي دانست يا ليبرال. شواهد سياسي و اجتماعي روز هم به قدر كافي وجود داشت كه مويد اين باور باشد واين باور آن چنان در تاريخ دانشگاه ثبت شد كه تا به امروز بخشي بزرگ از پيكره حوزه، هنوز سخن دانشگاهي را- هرچند باحسن نيت گفته شده باشد- به آبشخور انديشه هاي الحادي كمونيستي يا ليبراليستي معطوف مي كند. دانشگاه نيز هيچ تلاش جدي ومستمر و مشتاقانه اي را براي ايجاد تفاهم با حوزه و درك پيام هاي دين يا حداقل متدين كردن حاملين علم جديد نشان نداد. در محيط دانشگاه ماركسيسم يا ماترياليسم يا ليبراليسم تبليغ يا تدريس مي شد، اما از سوي دانشگاهيان نقد نمي گرديد. دانشگاهي كاري جدي در مقابله با اين تهاجم- اگر آن را باور داشت- نمي كرد. اين حوزه بود كه مي بايست فقيه يا فيلسوفش را از قم به تهران بفرستد تا در دانشگاه شبهه زدايي كند وتزلزل اين مكاتب تازه وارد را نشان دهد. اين عالم حوزوي بود كه بايد اصول فلسفه و روش رئاليسم را عرضه كند. تلخ تر آنكه، فيلسوفي از مغرب زمين- همچون هانري كوربن- پيام هاي آن عالم ديني را مي يافت، اما استادي در دانشكده الهيات به نزاع و جدال با اين پيام ها برخاست! وبسي تلخ تر از آن اين كه، وقتي هم كه برخي دانشگاهيان خواستند مسلماني پيشه كنند و اسلام را به زبان دانشگاهي عرضه نمايند، آن چنان دچار آشفتگي و تناقض گويي و التقاط شدند كه از اين جا رانده شدند و از آنجا مانده! سوسياليست خد اپرست شدند! ديگري اسلام علمي از نوع ساينتيسم افراطي (scientisme) را چنان مطرح كرد كه گويي اگر آيات سوره تكوير با اصول آنتروپي و ترموديناميك نسازد، ناچار بايد فكري به حال قيامت كرد! و آن سازمان دانشجويي ديگر كه به نوعي محصول همين علم گرايي افراطي بود- با اين تفاوت كه در پي علم مبارزه بود و نهايتاً اين علم را در ماركسيسم يافته بود- صريحاً در بيانيه تغيير مواضع ايدئولوژيك خود نوشت: ... درآغاز گمان مي كرديم مي توانيم ماركسيسم و اسلام را تركيب دهيم و فلسفه جبر تاريخ را بدون ماترياليسم و ديالكتيك بپذيريم. اينك دريافتيم كه چنين پنداري ناممكن است... ما
ماترياليسم را انتخاب كرديم؛ زيرا راه درست و واقعي براي رها ساختن طبقه كارگر زير سلطه است. از آن جا كه اسلام به دليل اعتقاد به خداوند و نبوت و قيامت نمي تواند در رديف نيروهاي بالنده اجتماعي، مبشر پيروزي نهايي زحمتكشان ومستضعفان (كارگر- دهقان) برنظامات اجتماعي استثماري بوده وجامعه توليدي بي ظلم وستم و بي طبقات را عملاً برپا سازد، پس اجتماع توحيدي و نفي كامل هرگونه بهره كشي و ظلم وستم، اعتقاد و باور عيني قابل حصول اسلام نيست... (غلامرضا نجاتي، تاريخ سياسي بيست وپنج ساله ايران، ج،۱ صص۱۹-418).
آري، تلاش برخي عناصر دانشگاهي براي هماهنگ كردن خود اسلام - اسلامي كه خود تعريف مي كردند- سخت برحوزويان عالمي كه دغدغه خلوص ديني داشتند، گران مي آمد و هرگونه زمينه ر ا براي تفاهم، ناممكن مي كرد. تأثير عميق تاريخ غمبار تفكر معاصر ما بر ناهماهنگي حوزه و دانشگاه را بيش از اينها بايد دانست و جستجو كرد. اما در سده اخير، عنصر فرهنگي- تاريخي ديگري هم دراين مسئله دخالت كرده است: انديشه مدرنيسم افراطي. مدرنيسم افراطي چيست؟ انديشه اي كه فقط درپي هر  چيز نو است و در پي نفي هر چيز كهنه . از نظر اين ديدگاه هر رفتار سنتي، الزاماً بد است چون كهنه است و هررفتار جديد در عصر مدرنيست، الزاماً خوب است چون نو است.اين ملاكي بود كه شايد در عوام بيش از خواص اثر كرد، چنانكه ارزيابي يك كالا نه به كيفيت آن كه به داخلي يا خارجي بودن آن بود! ودر اين ميان، تاريخ حوزه ودانشگاه هم تاريخ كهنه و هم تاريخ نو بود. وبالاخره نقش تفرقه افكنان و دوبه هم زنان را هم ناديده نينگاريم؛ چه دشمنان مشترك خارجي حوزه و دانشگاه كه منافع فراواني را در ايجاد اختلاف بين اين دو جستجو مي كنند وچه استبداد داخلي در دوره معاصر وچه عناصر راديكال و خشك مغزي كه احياناً در حوزه ودانشگاه اختلافات خانوادگي را به كوچه مي كشانند و محيط اجتماعي را براي مقابله با يكي از اين دو مركز مقدس، تحريك مي كنند.
خوشبختانه امروز شرايط بسيار مناسبي براي تفاهم حوزه ودانشگاه دراختيار داريم. اين دو نهاد علمي، پيش از هرچيز نخست بايد به شناخت
واقع نمايانه خود و طرف مقابل بپردازند.

ديدگاه
درنگي دوباره در وحدت حوزه و دانشگاه
فراتر از ميزگرد
دكترعلي پورمحمدي
وحدت حوزه و دانشگاه از مفاهيم بداقبالي است كه، علي رغم ضرورتش، در حد تقويم و بعضاً تشكيل اجلاسي سالانه باقي مانده است. از علل اين بداقبالي، ابهام در حوزه معنايي است. اين ابهام بر كاركردها، روش ها و هدف ها سايه افكنده است. اغلب، اراده ناگفته و هدف نانوشته هر يك از حوزه يا دانشگاه در اين مسئله، سيطره يكي بر ديگري است. اسلامي شدن دانشگاه يا مدرن شدن حوزه اگر چه نيازهايي واقعي هستند، اما چون در زمينه معنايي روشن و بساماني ادا نمي شوند و با اراده هايي معطوف به قدرت و غلبه و بعضاً بي اعتمادي به يكديگر آميخته اند، كاركردهاي واقعي نمي يابند و بي اعتنا به فرايندهاي تفسيري امر واقع، هر يك به خوانشي مستقل و تك بعدي از اين متن مي پردازند و در نتيجه متني تفسير نشده و يا تفسيرهايي مخدوش و پرابهام برجاي مي گذارند. در شرايط كنوني جامعه ايراني، حوزه و دانشگاه، در قالب دو نهاد اجتماعي، وظيفه اي مهم برعهده دارند: حوزه به عنوان ميراث دار بخشي از هويت فرهنگي و ديني، و دانشگاه به عنوان نهاد مدرن توليد علم، در تعيين سرشت جريان اجتماعي، نقشي ويژه دارند كه بي توجهي به اين نقش، مدرنيزاسيون بومي را ناكارآمد خواهد ساخت. اگر مسئله ما مسئله به ظاهر تكراري و نخ نما شده اما به واقع بحراني سنت و تجدد است، راه حل ما براي عبور از آن، سرنوشت وحدت حوزه و دانشگاه را رقم مي زند. اگر نقطه عزيمت ما - فارغ از واقع- توجه به سنت و بي اعتنايي به تجدد و يا درآويختن به مدرنيته و گريختن از سنت باشد، وحدت حوزه و دانشگاه بي معني است. اگر مسئله وحدت حوزه و دانشگاه كم رمق پيگيري مي شود، اگر حوزه و دانشگاه از يكديگر گريزانند و اگر حوزه و دانشگاه يكديگر را به چشم رقيب مي نگرند، نشان از آن دارد كه، بر فرض رسيدن به اين سطح معنايي وحدت حوزه و دانشگاه، راهكار ما در قبال اين مسئله نادرست بوده و در فرض درستي، از كارآمدي برخوردار نبوده است.
مسئله وحدت حوزه و دانشگاه در زمينه سنت و تجدد معنا مي يابد. اگر بپذيريم كه راه انساني و مفيد، توافق و تفاهم سنت و تجدد است، وحدت حوزه و دانشگاه، به مثابه دو نهادي كه عهده دار سنت و تجددند، راهكاري ايجابي به شمار مي آيد. حوزه و دانشگاه در صورت مشاركت در گفتماني سازنده و معطوف به واقع مي توانند جامعه را در گذر از دوران گذار ياري رسانند؛ در صورتي كه هر يك به داشته خويش آگاه باشد و نداشته خويش را پي جويي كند و دغدغه اش چگونه زيستن در دنياي كنوني باشد. اگر راه برون رفت از اين جدال كهنه اما زنده سنت و تجدد، فرهنگ تطبيق باشد، يعني ايراني ماندن و جهاني بودن، گام نخست تفاهم هويتي حوزه و دانشگاه پيموده شده است. اگر فرهيختگان ايراني تنها به انديشه هاي محلي بپردازند و از نگاه معطوف به جهان غفلت ورزند، سرنوشت ما ادامه بحران كنوني است. البته اين امر اختصاص به سنت گرايان ندارد؛ چرا كه متجدداني كه تنها به تجدد مي نگرند نيز دچار نگرش سنتي تك ساحتي اند و باز دورنمايه آنان همان سنت است كه سخت بدان مي تازند و از مدرن شدن هم درمانده اند. طرح مسئله وحدت حوزه و دانشگاه مي تواند نشان از دركي عميق نسبت به نيازهاي معرفتي و اجتماعي ما باشد، در صورتي كه محل نزاع مشخص و معلوم باشد كه اين متن جز در سايه مشاركت گفتماني تن به تفسير نخواهد داد، در غير اين صورت، جز سرگرداني به بار نخواهد آورد.
در مسئله وحدت حوزه و دانشگاه لازم نيست حوزه، دانشگاه شود و يا دانشگاه، حوزه، بلكه اين هر دو بايد بر هويت خويش پافشارند، اما هويتي كه هويت آنان  است. اگر حوزه ما به داشته هاي قرون گذشته فخر بورزد، اين داشته، هويت او نيست، بلكه هويت گذشتگان است و اگر دانشگاه به آموخته هاي غربيان تكيه كند، اين آموخته نيز هويت او را باز نمي نماياند، بلكه داشته هايي عاريتي است. مراد از هويت، يعني منظومه اي از آگاهي هاي كسب شده؛ آگاهي هايي كه فرديت فرد را در فرض هويت خودي و قوميت قوم را در فرض هويت قومي و مليت ملت را در فرض هويت ملي سامان مي دهند. اگر حوزه و دانشگاه داراي هويتي از اين قبيل باشد، اين هويت مي تواند نقطه عزيمت تفاهم قرار بگيرد. اما مسئله معرفتي آن است كه نه نهاد حوزه و نه نهاد دانشگاه، هيچ يك داراي هويتي كسب شده و تعريف شده نيستند؛ چرا كه يكي از لوازم بحران سنت و تجدد، بحران هويت است. سويه اي از وحدت حوزه و دانشگاه، مشاركت براي تاسيس ساختار هويتي است. چنين نيست كه حوزه و دانشگاه از پايگاهي كاملاً مشخص و تعريف شده گام در راه وحدت مي نهند، بلكه مسئله اين است كه رويكرد وحدت گرايانه، رويكردي آگاهانه براي ساماندهي هويت اين دو نهاد است كه در صورت موفقيت، زمينه هاي تشكيل هويت ايراني ايجاد خواهد شد. بنابراين مشاركت گفتماني يعني مشاركت براي رسيدن به متن ، به هويت و به خويشتن .

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
شهرآرا
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |