پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۴ - - ۳۸۳۰
براي شب هاي قدر
به كجا رود كبوتر كه اسير باز باشد
004005.jpg
عكس: ساغر امير اعظمي
سيدمحمدسادات اخوي
يك- شب هاي احيا را دوست دارم؛ هم به خاطر حس معنوي شان و هم به خاطر اين كه حواس مان پرت مي شود؛ هركس مي رود سراغ دل خود ش و مي رود كه خاكي توي سر خود ش بريزد. ديگر هيچ كس به ديگران كاري ندارد و كسي به كسي گير نمي دهد. اگر هم كسي سروقت كسي برود، از سر نياز دعا ست، نه پيله كردن . آدم هايي كه سال ها فكر مي كرده اند خدا را بنام زده اند، يادشان مي آيد كه در تمام يك سال گذشته، در حق آدم ها چه كرده اند و ديگران ، ديگراني كه يك سال تمام، خدا را در دل شان پنهان كرده بودند و سعي مي كردند ظاهرشان، راز درون شان را لو ندهد هم به اين فكر مي كنند كه چه قدر در حق خدا، كم لطفي كرده اند. به اندازه اي كه به اسم ام يقين دارم، مطمئن ام كه امسال هم، خدا همه ما را خواهد بخشيد... اگر اين طور نبود، بيش از 30 آيه قرآن اش را براي اميد بخشي به آدم ها نمي فرستاد. در ثاني، هر قدر اداي آدم هاي متشرع و مقدس را دربياوريم، سر او كه كلاه نمي رود؛ چون خلوت ما را هم مي داند. فقط بستگي دارد در شب هاي احيا، چه قدر با صافي اشك ، درون مان را غبارروبي كنيم.
دو- بيش از 1170 بار، زمين دور قامت اش گرديده است. فكر مي كنم حالا زمان مناسبي براي گفتن حرف هايم نباشد؛ چون هنوز تكليف ام با دل ام روشن نيست. حرف هايي دارم كه گاهي از گفتن شان بيم دارم و گاهي اشتياق دانستن، وادار م مي كند تا بگويم شان و در انتظار پاسخي، پژوهشي يا نگاهي تازه بنشينم. فقط مي دانم كه لازم است بيايد؛ هر چه هست، انديشيدن به او و آمدن پر ماجرايش ، جالب ترين چيزي است كه اكنون و در همين اوضاع قاراشميش دنيا و درگيري هاي انرژي هسته اي و اختلاف يا گفت وگوي اديان، ذهن همه- از سياست مدار تا هنرمند- را مشغول خود كرده است. پس حق داريم (همه) اگر كه گاهي از آمدن اش بترسيم يا گاهي آن قدر به عدد 1170 فكر كنيم كه كلاه از سر عقل مان بيفتد!
سه- ... خب، حالا به تر شد!... همه دور يك ميز نشسته ايم. من هم مانند شما، هم از آمدن او مي هراسم و هم گاهي كه به رخدادهاي روز بودن اش مي انديشم، مي بينم جالب ترين بهانه اي است كه مي شود براي زنده ماندن و ادامه دادن داشت. راست اش را بخواهيد، يكي از مهم ترين دردسرهاي بشر حالا، اين است كه شتاب پديده هاي تازه، مزه همه چيز را از بين برده و نمي گذارد مانند گذشته، يك واقعه جذاب، آدم ها را غافل گير كند. فكر مي كنم ماجراي ظهور (و نه حضور... كه او، هميشه حاضر است) ، هنوز پرجاذبه ترين سكانس براي پايان اين فيلمنامه است... در واقع، هنوز هم توان شگفت زده كردن آدم هاي گوناگون را دارد.
چهار- ناراحت نشويد... اما من، نه نگاه پر از محاسبه سياست مداران را دوست دارم و نه با آخ و واخ فراق نامه هاي هنرمندان موافق ام. هرچند كه از خدا پنهان نيست، از شما هم پنهان نماند كه هروقت دل ام از دنيا (يا به تر بگويم: از اهل اش!) مي گيرد، به جاي هر كار، ترجيح مي دهم بنشينم يك گوشه از خانه و يكريز، عاشقانه هاي حافظ و فراق نامه هاي سعدي را بخوانم... اما دست به نقد، هم براي حفظ پُز روشنفكري، هم براي اين كه همچنان دور يك ميز نشستن مان به قوت خود ش باقي بماند، لازم است كه تقيه! كنم و اين طور بنويسم. نگاه هنرمندان هم، هر چند كه خوب، با حال(!) و كلي مفرح ذات و ممد حيات است، آدم را به دنيايي مي برد كه حالا بسياري از ما در آن ايم؛ دنيايي فانتزي و جالب كه فقط براي ديدن، خوب است و اگر در آن بمانيم، خِنگ مي شويم و براي ما، امام زمان(ع) ، تبديل به پهلواني شيرگير و درنهايت، آدمي خيلي خيلي خيلي قوي مي شود....
نه!... باور كنيد آدمي با اين ويژگي ها، 1170 سال ذهن آدم ها را مشغول نمي كند. پس خبر ديگري است كه ما، درست نفهميده ايم.
پنج- خيلي تلاش كردم تا باور كنم كه صهيونيزم، كمي ساخته وهم ما و كمي نتيجه عقده خودبزرگ بيني برخي از يهوديانِ ضد تعليم هاي حضرت موسي(ع) است؛ اما هرچه نگاه مي كنم و گاهي مي شنوم يا مي خوانم كه 26 سال روي يك قاري قرآن خردسال كار كرده اند تا در بزرگسالي، فقط آيه هاي عذاب را تلاوت و مردم را از اسلام بيزار كند و دست آخر هم سازمان اطلاعات مصر، دست شان را خوانده و همه چيز لو رفته، نمي توانم قَسَم شان را باور كنم. جالب است كه همين گروه اندك - كه از هر محصول جهاني، روي پردرآمدترين  اش سرمايه گذاري مي كنند و سود عالي اي هم مي برند - بيش از مردم هر كشور مسلمان (يا خود ما كه شيعه ايم و البته، منتظر ظهور هم- اگر خدا قبول كند!- هستيم)، روي شناخت فلسفه آخرالزمان و پيدا كردن مهدي موعود (با همين اسم) ريخت و پاش مالي كرده اند و زمين و زمان را به هم دوخته اند تا درست مانند كشاندن پيامبر اكرم (ص) به زير چتر خودشان (براي شهرت)، اين ماجراي مهم را كه همه آدم ها در آن سهيم اند، مال خود كنند.
شش- يك بار كه از حسي شيرين لبريز شدم و خود م را به ياد امام زمان(ع) بستم، جسارت كردم و رو به قبله گفتم: آقا!... شرمنده ام، راست اش با اوصافي كه از شيعه بودن و منتظر بودن شنيده ام، خود م را مرخص مي دانم. فقط لطف كنيد هنگام ظهور، بگذاريد يك گوشه و كناري براي خودم باشم، همين... . باور كنيد بيش از آن كه بناي افسر شدن و خراب كردن را داشته باشم، دوست دارم همين حالا يك سرباز فرهنگي ساده باشم، اما از من راضي باشد... . دلي را نشكنم، براي همه دعا كنم، ساده باشم... و از اين كه مانند يك آدم عادي بنشينم گوشه محفلي و ريز ريز گريه كنم و سبك شوم، خجالت نكشم. بياييد در شب هاي احيا، بي خيال ديگران، وضع مالي، دل تنگي ها، نفرت ها، ناراضي بودن ها و خلاصه هر چيز كه حواس ما را پرت مي كند، فقط يا علي بگوييم و يك سال گذشته را راست و ريس كنيم. خدا هنوز هم كريم است... به خدا!

يادداشت
سهمي از شهر خدا
رسالت بوذري
كاش اين سطور در اوضاع و شرايطي ديگر، بل بهتر بگويم در غلبه ساحتي و اسمي ديگر، قلمي مي شد. كاش مي شد و كاش مي توانستم از حال و اوضاعي كه دارم، به در مي آمدم، و در آستانه نيمه شهر خدا، در برابر پروردگار مي ايستادم و مي گفتم آنچنانكه بايد كه اين منم كه در مقابلت ايستاده ام، مستكينا لك با بيچار گي ام، متضرعا اليك و نزد تو زاري مي كنم. كاش مي شد و كاش مي توانستم كه شكوه بر او برم و بگويم كه از ماهي كه تو نصيبم كرده اي، سهم من فقط نخوردن و نياشاميدن بوده است؛ بگويم كه اين چنين با همه سرمايه از دست رفته ام، باز هم آمده ام كه بگويم و بيدك لابيد غيرك زيادتي و نقصي و نفعي و ضري و به دست توست، نه به دست ديگران، افزوني و كاستي و سود و زيانم، اما گويا نمي شود. مي خواهم كه از شراشر وجودم، فرياد زنم  كه اين منم؛ آري منم، بنده اي گم كرده راه كه به اميد رمضان آمده است؛ آمده است تا همچنان به عنايت تو اميدوار باشد. اين بار، ديگر، با اميد به فضل تو آمده است. فَاسمَع؛ پس بشنو، يا سميع؛ اي آنكه تو از همه شنواتري! وَاَجِب؛ و پاسخ ده! يا رحيم، اي مهربان، و اَقِل و نديده گير يا غفور، اي آمرزنده. اما نه! گويا اين ساحت غفلتي ست كه در كمند آن اسير آمده ام؛ چه وعده ها كه نبستم و چه عهدها كه نشكستم و بر خود نهيب زدم كه تو هيچ عهد نبستي كه عاقبت نشكستي، ! و نمي دانم كه اين بار با كدام سرمايه از دست رفته، دستار خالي ام را از بازار رحمتت پر بياورم.
اي تهي دست رفته در بازار
ترسمت پر نياوري دستار
گاهي وقت ها، همان لحظه هايي كه هيچ گاه از رحمت تو عاري نبوده و من گرچه مي دانستم، هيچ سرزميني نيست، كه تو فرمانروايش نباشي كه ولا يمكن الفرار من حكومتك به تنگ مي آمدم، از آنچه بر سرم مي رفت و شايد اما بر تو جسارت مي كردم. مي دانستم و نيك مي دانستم كه از دايره سلطه و اراده تو برون نيستم. اما زندگي در دنيا، زندگي در ساحت غفلت است و اينچنين است كه از تو دور افتاده ام. حالا كه جواني ام، كم كم مي رود به ميانسالي بدل شود و در خوشبين ترين وضعيت، وفق همين قريب سي سالي كه پشت سر گذاشته ام، اگر عمر كنم، نيمي از آن رفته، مي بينم كه بهترين سالهاي حياتم را در مستي دوري از تو سپري كرده ام و اين نه كلام من است كه آنجا كه حضرت حيدر اينچنين مي گويد، از پشه اي چو من چه خيزد: الهي و قد افنيت عمري في شِرِه السهوعنك و ابليت شبابي في سكره التباعد منك .
عمري را در غفلت و بي خبري و فراموشي تو گذراندم، و جوانيم را در مستي و دوري از تو سپري كردم.
ديدم كه چه گويم؟ با دلتنگي هايي كه زاييده عالمي ست كه در آن محاط آمده ام. ياد آن اعرابي افتادم، و بي اختيار گريستم. آن مرد عرب كه روغن فروش بود و عاشق رسولت كه صبح به صبح مي آمد و به هر بهانه اي كه بود خود را به پيامبر مي رساند و از روزنه در، حضرتش را مي نگريست و دلشاد مي شد و مي رفت. گاهي كه اصحاب، اطراف پيغمبر را گرفته بودند و او پشت سر جمعيت قرار مي گرفت و رسول الله ديده نمي شد، از پشت سر جمعيت گردن مي كشيد تا شايد يك بار هم كه شده، چشمش به چهره محبوبش بيفتد.
يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعي مي كرد حضرت را ببيند. رسولت كه رحمه للعالمين است و مهربان، خود را كنار كشيد، تا آن مرد راحت تر او را نظاره كند. طولي نكشيد كه مرد دوباره بازگشت و همين كه چشم رسول تو، براي دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره  دست او را نزديك طلبيد. آمد و جلوي حضرت نشست. پيغمبر فرمود:
امروز تو با روزهاي ديگر فرق داشت؛ روزهاي ديگر يك بار مي آمدي و بعد دنبال كارت مي رفتي، اما امروز پس از آنكه رفتي، دو مرتبه برگشتي، چرا؟  
گفت: يا رسول الله، حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را اسير كرد كه نتوانستم دنبال كارم بروم. ناچار برگشتم .
و پيامبر، درباره او دعاي خير كرد و او آن روز به خانه خود  رفت، اما ديگر ديده نشد و چند روز بعد وفات كرد. پيامبر برايش طلب مغفرت كرد و وقتي تني چند از اصحاب، برخي از صفات زشت او را باز گفتند، رسولت لب هاي نمكينش را گشود و فرمود: خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد؛ او مرا آنچنان زياد دوست مي داشت كه اگر برده فروش هم بود، خدا او را مي آمرزيد .
و بر تو شكايت كردم و گفتم به عالمي گرفتارم كرده اي كه نه رسولت را ديده ام و نه ولي تو را، شايد در دلتنگي  هاي رو به غروب، آن روزگار كه رسول خدا و خاندان فلك پيمايش، ميانه جمع اصحاب را گرم و فروزان نگاه مي داشتند، هيچ  كس دلتنگ نمي شد و اصلا مگر مي شود گفت كه مثلا چهره عالم آراي علي بن موسي الرضا در ميانه جمعي بتابد و دلي غمگين و افسرده باشد و مي شود گفت آنجا كه اهل بيت هستند، ياران، حتي اگر لغزشي داشتند، اگر روزنه اي رو به هدايت در آنها وجود داشت، دستگير نمي شدند؟
باز هم لب به گله گشودم كه:  اللهم انا نشكوا اليك فقد نبينا صلواتك عليه و آله؛ به تو شكايت مي كنم از اينكه حضور پيامبرت از ما دريغ شده.
و غيبه ولينا و خاندان او نيز از ديدگان پنهانند و كثره عدونا، و دشمنانمان رو   به فزوني ست و قله عددنا و در كمي ياران حق، روزگار مي گذرانيم و شده الفتن بنا و از در و ديوار و از منجنيق فلك بر سر و روي زندگي و اهل و عيالمان فتنه مي بارد و تظاهرالزمان علينا؛ و دهر بر مراد سفلگان است. و اين چنين خواستم كه همه عسرت و ناداري ام را بر سرت فرياد زنم و شكايت كنم از احوال روزگار و از بدحالي و بيچارگي ام كه بالا گرفته است، اما ديدم جز تو، به كه بايد شكوه كنم؟ كسي هست در اين عالم كه حال اين سرشوريده با شكايت بر او به شود؟ ديدم كه نه! در چنگ محبت تو اسير افتاده ام وصيدي در كمندم.
عجب است اگر توانم كه سفر كنم زدستت
به كجا رود كبوتر كه اسير باز باشد
و اين چنين بود كه از ميانه راه بازگشتم؛ بازگشتم اما اين بار، بارقه هاي اميد در دلم تابيدن گرفت به سان حر، به سان فضيل، به سان نصوح و به سان طِيب كه همگي طَيب شدند؛ بازگشتم و بر نيمه رمضان و شب هاي بازمانده آن اميد بستم كه تو بيش و پيش از آنكه به غضبت شناخته شوي، به رحمتت معروفي.
بازگشتم آنچنان كه همه زيانكاران عالم از ميانه راه بازگشتند و دوباره خواندم؛
الحمدالله خالق الخلق، باسط الرزق، فالق الاصباح، ذي الجلال و الاكرام و الفضل و الانعام، الذي بعد فلايري و قرب فشهدالنجوي، تبارك و تعالي.
ستايش از آنِ خدايي ست كه آفريننده خلق است و گشاينده روزي و شكافنده سپيده صبح؛ بزرگواري و بزرگ منشي از آن اوست و بخشش و فزوني به او مي برازد و نعمت هايي كه دور است، پس ديده نشود و آن چه نزديك است، از اوست. تا آنجا كه راز نهان بر او عيان است و او فرخنده و برتر است.

ايرانشهر
آرمانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |