شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵
گفت وگو با دكتر احمد توكلي
درباره خاطرات زندان و مبارزات سياسي دوران پهلوي
انقلاب و انتقاد آزادانه
010035.jpg
عكس: مسعود خامسي پور
دكتر احمد توكلي از فعالان و مبارزان سياسي و مذهبي است كه در نهضت اسلامي عليه رژيم پهلوي در دانشگاه شيراز همراه ديگر دانشجويان سياسي مسلمان فعاليت هايي چون اعتصاب در دانشگاه، بر هم زدن سخنراني مسئولان دانشگاه، پخش اعلاميه جشن هاي 2500 ساله و... انجام مي داد، لذا بارها بازداشت، شكنجه و زنداني شد. توكلي در مجموع چهار بار توسط ساواك بازداشت شد. بازداشت  سوم نزديك به شش ماه و چهارمي سه  سال و هشت ماه طول كشيد. در دوران زندان با هويت واقعي سازمان مجاهدين خلق آشنا شد، لذا در فعاليت هاي سازماني آنها در زندان مشاركت نمي كرد و از آنها جدا شد. توكلي هنگام پيروزي انقلاب به بهشهر، محل تولد خود رفت و مسئول كميته انقلاب و داديار دادسراي انقلاب اسلامي شد. در دوره اول مجلس شوراي اسلامي از طرف مردم بهشهر، نكا و گلوگاه به عنوان نماينده رأي آورد و در اوج اختلافات بني صدر با نيروهاي مذهبي، با بني صدر به مخالفت جدي برخاست. به همين دليل وقتي شهيد رجايي او را به عنوان وزير كار معرفي كرد، با مخالفت بني صدر روبه رو شد. وي در سال 1360 وارد كابينه ميرحسين موسوي شد و به عنوان وزير كار خدمت كرد. با او كه امروز نيز نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي است، تاريخ شفاهي و خاطرات زندان و دوران مبارزه را در گفت و شنودي مرور كرديم.
***
* اولين رگ و ريشه هاي فعاليت هاي انقلابي و مبارزات سياسي با رژيم در شما چه زماني و چگونه شكل گرفت و اولين دستگيري و بازداشت شما چه زمان و چگونه بود؟
- من در خانواده اي با گرايش ديني بزرگ شدم. از اواخر دبيرستان مقيد به مسائل مذهبي بودم و در جلسات مذهبي شركت مي كردم. دوران دبيرستان در جلسات درس ديني آقاي محمدتقي راسخي دبير موفق شهرمان و انجمن جوانان مسلمان بهشهر فعالانه شركت داشتم. اعضاي اين انجمن سالانه از دانشمندان برجسته كشور مثل آقايان مطهري، هاشمي نژاد، جلال الدين فارسي، باهنر و... براي سخنراني دعوت مي كردند. سخنراني ها از جهت محتوا، تحليل، حماسه و روحيه انقلابي و ظلم ستيزي خيلي برجسته بود. براي سال آخر دبيرستان به تهران آمدم و در خانه خواهرم در نزديكي حسينيه ارشاد ساكن شدم و پنجشنبه ها و جمعه ها در برنامه هاي حسينيه شركت مي كردم. روزي مقابل حسينيه ارشاد با دو جوان كه سن شان كمي از من بيشتر بود آشنا شدم كه بحث هاي مذهبي مي كردند. يكي از آنها آقاي دكتر حداد عادل و ديگري آقاي محمدباقر مخبري بود. از آنها پرسيدم كه جايي سراغ دارند كه كتاب هاي مذهبي امانت بدهد و آنها هم مرا به كتابخانه انجمن فارغ التحصيلان مدرسه علوي بردند. در سال ششم دبيرستان فعاليت هاي پراكنده در دبيرستان خوارزمي انجام مي دادم كه يكي نظرخواهي از مردم درباره حكومت اسلامي در وسط خيابان بود. من اين كار را با پسر رئيس دبيرستان و دوست ديگري انجام داديم و آنها بازداشت شدند و من فرار كردم. بعد هم به دانشگاه شيراز در رشته مهندسي برق و الكترونيك رفتم. در دانشگاه حركت هاي ما جدي تر شد. خرداد 49 بود كه پس از يك دوره اعتصاب در دانشكده مهندسي، دوباره اعتصاب كرديم. اين دوره همزمان شد با رحلت آيت الله حكيم و اعلام مرجعيت آيت الله خميني توسط علماي شيراز و چون پليس آماده باش بود، ريختند و همه را گرفتند و بردند. اين اولين باري بود كه بازداشت مي شدم و براي من پرونده تشكيل دادند اما ما را به ساواك نبردند و من پس از يازده روز بازداشت، آزاد شدم.
* پس از اين هم سابقه بازداشت و زندان داشتيد يا نه؟
- بله. دوره دانشجويي من در شيراز سه سال بيشتر نبود. در اين سه سال تقريباً سالي يك بار بازداشت مي شدم تا اينكه در سال سوم به دليل محكوميت از دانشگاه اخراج شدم. دوران سربازي را در كازرون و ساري سپري كردم و پنج شش ماه از آن دوره را در زندان گذراندم. سيزده يا چهارده ماه از خدمت را مي گذراندم كه دوباره دستگير شدم و از تير 1352 تا اسفند 1355، زندان بودم. پس از آزادي از زندان، تحصيل در دانشگاه را رها كردم زيرا دانشگاه، شرط ادامه تحصيل مرا رضايت نامه ساواك قرار داده بود كه من هم اين شرط را قبول نكردم.
* مهمترين فعاليت هايي كه شخص شما در دانشگاه در آنها فعاليت محوري و جدي داشتيد چه بودند و اصولاً گرايش هاي انقلابي دانشجويان دانشگاه هاي شيراز چگونه بود؟
- نيروهاي مذهبي دانشگاه اغلب گرايش هاي انقلابي داشتند. عده اي هم بودند كه محتاطانه عمل مي كردند، حتي بعضي نيز براي حضور در نماز جماعت احتياط مي كردند. به خصوص دانشجويان پزشكي كه خيلي كم مي آمدند ولي بعضي از آنها هم افراد مذهبي و خوبي بودند. اما از جمله فعاليت هاي انقلابي كه ما در دانشگاه سازماندهي كرديم به طور خلاصه بايد عرض كنم كه يكي برگزاري نمازهاي جماعت در ايام ماه مبارك رمضان و برگزاري جلسات قرآن بود. همچنين برهم زدن جلسه سخنراني وزير علوم پهلوي در دانشگاه بود كه رئيس دانشگاه شيراز دكتر فرهنگ مهر كه واقعاً قصد داشت مغزشويي كند، او را دعوت كرده بود و من اواسط جلسه سخنراني بلند شدم و فرياد زدم و پرخاشگرانه وضعيت دانشگاه را زير سؤال بردم و گفتم كه چرا مرا ثبت نام نكرده اند. جلسه با شعارهاي تند و تيز تمام شد و بعد رئيس دانشگاه مرا خواست و با عصبانيت برخورد كرد و گفت تو آبروي دانشگاه پهلوي را بردي. يكي ديگر از برنامه هاي مهم ما در سال 1350 كه من و مهندس طاهري سازماندهي كرديم، نوشتن اعلاميه عليه جشن هاي 2500 ساله بود. يادم هست اعلاميه ها را در قوطي بيسكوئيت مينو گذاشتيم و به طرز جالبي بسته بندي كرديم. در اعلاميه ها شعارهايي مثل مرگ بر امپرياليسم و كمونيزم و نظام سلطنتي و شعار پيروز باد اسلام نوشته بوديم كه آن را در شهرهاي مختلف با كمك دوستان مان توزيع كرديم. بعد هم مهمترين اقدامي كه موجب اخراج من از دانشگاه شد، سازماندهي و فعاليت در جهت اعتصاب در دانشگاه بود كه يكي، دو روز بعد هم بازداشت شدم.
* چه تاريخي بود؟ زمانش يادتان هست؟ شما را به كدام زندان بردند؟
- زمستان 1350 بود. زندان شهرباني، ارگ كريم خان زند بود. مرا به بند عمومي بردند كه آنجا ديدم خيلي بچه ها بازداشت هستند. از جمله اكبر صابري، حاجي وندي، احمد شادبختي، محمود فرشيدي، هادي خانيكي و...
* در زندان شكنجه هم شديد؟
- چند روز اول زندان كريم خان بودم. روزي مرا صدا زدند و براي بازجويي به سلول هاي ساواك بردند. ساواك شيراز سه، چهار تا سلول به صورت اتاق پنج، شش متري داشت. بعد از ما اقرار گرفتند. من اقرار نكردم به شدت تهديدم كردند ولي چيزي را برعهده نگرفتم. بعضي دوستان تحت فشار ماجراي توزيع اعلاميه ها را اقرار كردند. بعد مرا داخل سلول بردند و به دو نرده آويزان كردند. دست هايم را با دستبند فلزي به نرده ها آويزان كردند. هنوز آويزان نشده بودم كه فشار شديدي روي كتف ها و دست هايم آمد. حالت سختي بود، جريان خون در بدنم سخت شده بود و در همان حالت به پاهايم شلاق مي زدند. پس از مدتي شكنجه، تصميم گرفتم خودم را به بي هوشي بزنم و همين موجب شد تا مرا از نرده باز كردند.
* پس از اين دوره زندان، كجا بوديد و چه مي كرديد؟
- پس از زندان، مرا به سربازخانه بردند. در پادگان كازرون 17 نفر دانشجو در وضعيتي همانند من بودند كه از دانشگاه هاي مختلف از جمله شيراز آمده بودند. آنجا رفقاي دوره دانشجويي ام را ديدم. يكي از آنها حسين اولياء بود كه بعد براي عضوگيري و فعال كردن او، به احمد شادبخشي دوست مشتركمان گفتم كه روي او كار كند. او هم با آب پياز براي او نامه اي نوشت. اين نامه دست ضد اطلاعات افتاد. اگر چه محتواي آن چيز مهمي نبود ولي صرف اينكه يك سرباز صفر براي نوشتن نامه به يك دانشجوي سياسي از آب پياز استفاده كرده بود، دليل مجرميت شد. حسين اقرار نمي كرد. او را گرفتند و به شدت كتك زدند. شكنجه او عجيب بود به اين صورت كه صندلي فلزي را روي بخاري برقي گذاشتند، صندلي كه داغ شد، شلوار او را پايين كشيده و او را با بدني لخت به زور روي صندلي داغ نشاندند و باسن و ران او جزغاله شد. از شدت درد از هوش رفت و بعد دچار اختلال حواس شد و در همان حال مطالبي را گفت از جمله اينكه با من ارتباط دارد و صحبت كرده و من او را به عضويت گروه درآورده ام. دستگيري دوباره من متعاقب اعترافات او بود. در سربازي، از كازرون به لار و از آنجا به ساري منتقلم كردند. در ژاندارمري ساري به عنوان سرباز صفر بودم. مرا از باب اينكه با سربازها اختلاط نداشته باشم در پادگان نگه نمي داشتند. در همان ايام بود كه با چند تن از دوستانمان با احتياط و آرام فعاليت مي كرديم. يكي از دوستان به نام سعيد شاهسوند هم جزوه هاي مجاهدين خلق را مي آورد تا بخوانيم و تكثير و توزيع كنيم. وقتي جزوات آنها را مي خوانديم، براي ما بن بست فكري درست مي كرد. مثلاً جزوه شناخت را مي خوانديم كه حاوي مطالب ماركسيستي بود و با اسلام سازگاري نداشت. در بحث هاي اقتصادي هم با عقيده آنها مشكل داشتيم چون مالكيت را نفي مي كردند. آن دوره جو بسيار اختناق آميز و هول آوري بود. به هر كسي نمي شد اعتماد كرد. ما هم دين خودمان را دوست داشتيم و از طرفي مي ديديم حرف هاي مجاهدين در بعضي موارد با دين ما جور درنمي آيد. اما در آن دوره خيلي هايشان آدم هاي فداكار و اهل مبارزه اي بودند كه اين ايستادگي به چشم بزرگ مي آمد، چون در برابر اختناق رژيم هم كار سهلي نبود. اين بود كه من در دوره سربازي چون امكان تماس و ارتباطي هم با كسي نداشتم، در اين مسئله در تناقض قرار گرفتم.
*پيش از اين دوره با سازمان مجاهدين همكاري، فعاليت يا ارتباط داشتيد؟
- در شهريور 1350 كه اعضاي سازمان مجاهدين خلق دستگير شدند، يكي از اعضاي آنها عبدالرسول مشكين فام بود كه شيرازي بود. ما بعدها با برادر او در زندان كريم خان، هم زندان شديم. اما در ايامي كه خانم پوران بازرگان، همسر محمد حنيف نژاد به شيراز مي آمد، در منزل آقاي مشكين فام سخنراني هاي سياسي مي كرد. من از آنجا با مجاهدين خلق آشنا شدم. ارتباطم هم از طريق آقا سيدرضا ديباج بود. او فردي مذهبي و جزو دستگير شدگان شهريور 1350 بود كه زيرشكنجه به شهادت رسيد.ما گروهي داشتيم به نام مجاهدين اسلام كه آقاي مهندس طاهري اداره مي كرد و با مجاهدين خلق آن زمان از طريق آقاي ديباج و سعيد شاهسوند ارتباط داشتيم، البته بدون آنكه بدانيم.
*شما از جمله چهره هايي بوديد كه در زندان  با چهره هاي اول سازمان مجاهدين هم سلول يا هم بند بوديد و با آنها مباحثه كرده و پيگير تناقضات فكري و ايدئولوژيكي آنها بوديد. در كدام دوره زندان، كجا و چگونه اين مراودات و مباحثات جدي شد؟
- تيرماه 1352 مرا به حشمتيه تهران كه پادگان نظامي بود، آوردند و به سلول بردند. ما را از حشمتيه براي بازجويي به ساواك آوردند. بعد از مدتي مرا از آنجا به زندان قصر بردند. زندانيان سياسي را اول به بند 1 و 8 مي بردند. مدتي بعد مرا از قرنطينه به بند شماره 4 منتقل كردند. اواخر تابستان يا اوايل پاييز بود. در بند شماره 4، عده اي از مشاهير مجاهدين خلق زنداني بودند از جمله مهدي تقوايي، همان كسي كه به رضايي ها از اعضاي سازمان مجاهدين پناه داده بود يا هادي روشن روان و تعداد ديگري از قديمي هاي مجاهدين، از روحانيون سرشناس نيز آقايان فاكر، بيات و گرامي آنجا بودند. اعضاي مجاهدين خلق خيلي زود به من اعتماد كردند. به سراغم مي آمدند و با من قدم مي زدند و سوابق مرا مي پرسيدند. براي من معلم گذاشتند كه به من قرآن بياموزد. بعد كه به من جزوه مي دادند من بر سر جزوه هايشان دچار مشكل شده بودم. حداكثر فهم آنها از وحي انبياء، فهم كاتاليزوري بود و قرآن را با نگاه شخصي و گروهي تفسير به رأي مي كردند. اما فضا به گونه اي بود كه شكستن آن سخت بود. يك بار با محمدجواد قديري كه معلم قرآن مجاهدين بود جر و بحث كردم، فايده اي نداشت.
باز يادم هست روزي در زندان فردي به نام احمد رودي از اعضاي سازمان را ديدم كه داشت كتاب چگونه انسان غول شد را مطالعه مي كرد. در همان حال من داشتم كتاب امام علي نوشته دكتر عبدالمقصود را مي خواندم و رو كردم به او گفتم: احمد تو شيعه هستي؟ گفت: بله يعني چه؟ اين چه سوالي است؟ گفتم: چند بار زندگي اميرالمؤمنين را خوانده اي؟ گفت، يك بار هم كامل نخواندم. گفتم به تو چه مربوط است كه انسان چگونه غول  شد. گفت اين سير مطالعاتي است كه بچه هاي سازمان دارند. چون بچه هاي سازمان به درست بودن فرضيه تكامل اصرار داشتند و بعد با او جر و بحث كرديم.
* تضادهاي فكري شما با اين نوع تفكرات اعضاي سازمان مجاهدين در زندان به كجا انجاميد؟
- من براي خودم سير مطالعاتي در پيش گرفتم. مثلاً اول پيش آقاي بيات رفتم و از او خواستم كه به من فلسفه ياد بدهد و اين شد كه او مدتي روش رئاليسم علامه طباطبايي را به من تدريس كرد. پس از مدتي مرا از بند 4 به بند 2 و 3 بردند. زمستان 1352 بود كه در اين بند با آقاي محمد رجبي دوست شدم. او فلسفه خوانده بود، شاگرد مرحوم دكتر فرديد بود. رجبي فرزند مرحوم علي دواني است. او به من توصيه كرد كه اگر مي خواهي جريان هاي فكري معاصر را بشناسي، ناچاري كه فلسفه بخواني. رجبي به من منطق و فلسفه عمومي ياد داد. تاريخ فلسفه و سير حكمت را نيز پيش او آموختم. شايد كتاب سير حكمت در اروپاي فروغي يكي از بهترين كتاب هايي باشد كه در اين باره نوشته شده و من آن را به شكل كلاسيك پيش آقاي رجبي خواندم. در كنار اينها پيش مرحوم قدسي خراساني كه شاعر برجسته اي بود و با آقاي محمدتقي شريعتي در يك اتاق بود، عربي مي خواندم و نيز درس هايي از آقاي طارمي كه طلبه بود گرفتم. همه اينها باعث شد تا با انحرافات ايدئولوژيك آنها به صورت عميق و مستدل آشنا شويم و راه خودمان را پيدا كنيم. نفاق شان هم از همان زمان در تناقض قول و عمل پيدا بود. بعد كه نفاق شان براي من روشن شد تصميم گرفتم در زندان با آنها قطع رابطه فكري كنم و دائماً بهانه مي آوردم و از آنها دوري مي كردم.
* شما پس از آزادي از زندان خيلي تلاش كرديد تا انحراف سازمان مجاهدين را افشا كنيد. چگونه اين كار را مي كرديد و آيا با مشكلاتي در فضاي آن دوره روبه رو نبوديد؟
- بله. اولين همتم پس از زندان، تشويق افراد براي پيوستن به جريان مبارزه و در عين حال دوري از مجاهدين خلق بود. من جزوه هاي سازمان مجاهدين خلق را قبل از زندان آخر به دوستانم داده بودم و مي خواستم تحولات فكري آن ها و مباني انحرافي اش را براي آن ها آشكار كنم. اين بود كه يك يك دوستانم را پيدا مي كردم و موضوع انحراف سازمان را براي آنها شرح مي دادم. اگرچه بعضي ها مي گفتند تو بريده اي. البته واقعاً از طرفي فضاي خفقان بود و از طرفي فضاي سخت اين انحراف ها و چالش ها كه هر كسي را سردرگم مي كرد. اين بود كه تصميم گرفتم به قم بروم و درس علوم ديني بخوانم.
* در قم هم به مبارزات سياسي و انقلابي ادامه داديد؟
- بله. اول در حادثه 19 دي 56 قم بعد از شهادت آقامصطفي خميني فعاليت داشتم و در مرحله اي براي خريد اسلحه به شيراز رفتم. بعد در تظاهرات ساري شركت كردم. يادم هست همان جا در تظاهرات شعاري دادم با اين عنوان پنجاه سال سلطنت، پنجاه سال خيانت و مردم همه همراهي كردند. بعد هم ماجراي 17شهريور پيش آمد كه خيلي تأسف خوردم كه چرا من در آن تظاهرات شركت نكرده ام.
010014.jpg
* هنگام ورود امام به ايران در 12 بهمن 57 كجا بوديد و چه مي كرديد؟
- من هم همراه با خانواده ام با وانت نيسان خود را به تهران رساندم. در مراسم ورود حضرت امام فعاليت جدي نداشتم و از دور نظاره گر فرمايش حضرت امام در بهشت زهرا بودم. بعد از پايان مراسم بهشت زهرا، تعدادي از اهالي قم را سوار ماشين كرده و به قم رساندم. 23بهمن هم با خانواده به طرف بهشهر به راه افتادم تا در آنجا بتوانم به انقلاب خدمتي بكنم.
* انگار حكم تشكيل كميته بهشهر را هم شما در اوج پيروزي انقلاب از آيت الله مهدوي كني گرفتيد؟ چه شد و چگونه اين كار را انجام داديد؟
- شهر بهشهر حوزه علميه اي داشت كه در مسجد ملاصفر علي بود. رئيس آنجا آيت الله محمد شاهرودي بود. آن ايام كه ايشان بيمار و خانه نشين شده بودند برخي از روحانيون شهر به آنجا رفتند و اعلاميه دادند كه كميته تشكيل داده اند. اين در حالي بود كه ما خودمان كميته تشكيل داده و در حال فعاليت بوديم. در اين شرايط زياد سخت نگرفتيم و با آنها مذاكره كرديم كه كميته شما، كميته قضايي باشد. چون در شهر دادگستري نداريم و ما هم انتظامات را اداره مي كنيم و وجود دو نيروي مسلح در شهر به صلاح نيست. آنها گوش نكردند و گفتند كميته واقعي ما هستيم. همان دوره بود كه بچه هاي انقلابي با شجاعت اسلحه خانه هاي شهرباني و ژاندارمري را خالي كرده بودند و دست خيلي ها اسلحه بود. بعد فضاي كاري بين نيروها و گروه ها مشكل ساز شده بود و من احساس كردم كه اين روند ممكن است به اختلاف منجر شود. به تهران آمدم و به مقر كميته كه در مجلس شوراي ملي بود، رفتم. آقاي بهزاد نبوي از ساختمان بيرون آمد، سابقه مرا كه پرسيد، سريع مرا به داخل برد. من با بهزاد نبوي هم بند نبودم و او مرا نمي شناخت. گزارش مختصري نوشتم و اوضاع شهر را توضيح دادم. او گزارش را نزد آيت الله مهدوي كني برد. چند لحظه بعد برگشت و گفت، آيت الله مهدوي گفتند شما حكم را به نام خودت يا به نام هر كه صلاح مي داني بنويس، من امضاء مي كنم. من هم حكم را اين طوري نوشتم: جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاي شيخ محمد شاهرودي، بدين وسيله به شما ماموريت داده مي شود كه كميته انقلاب اسلامي بهشهر را با مشورت ساير روحانيون و كمك آقاي احمد توكلي و آقاي نبي كاظمي تشكيل بدهيد. با اين حكم قصد داشتم هم بزرگي آقاي شاهرودي را حفظ كنم و همه روحانيت را شريك كنم و هم در عمل كار از دست ما خارج نشود. با همين حكم بود كه هم اختلافات آنجا را سروسامان داديم و كميته انقلاب اسلامي بهشهر فعالانه شكل گرفت.
* بعد از انقلاب شما يكي از مخالفان و منتقدان جدي بني صدر بوديد. حتي براي گفت وگو در باره مسايل مربوط به او با امام ملاقات كرديد و در مجلس اول هم نطق تندي عليه او داشتيد. شما او را چگونه مي ديديد و انتقادهاي شما چه بود؟
- وقتي بحث انتخاب بني صدر پيش آمد، اكثر نيروهاي انقلابي و قديمي بهشهر مخالف بني صدر بودند. البته مخالفت ها جدي نشده بود. من از گذشته نوشته هاي بني صدر را خوانده بودم و رگه هايي از اباحي گري و دور از مباني اسلام را در آن ديده بودم. در عالم سياست هم رفتارش پسنديده نبود. نوعي سلوك متكبرانه داشت. با تمام تلاشي كه كرديم بر سر تعيين وزراي كابينه شهيد رجايي، كه قرار بود حكميت بشود، او در پايان حكميت را هم نپذيرفت. يك بار در همان جلسات حكميت برگشت به من گفت تو اولين كسي بودي كه در مجلس عليه من نطق كردي و چرا چنين سخن گفتي؟ من هم جواب دادم: بله شما كه ايران نبوديد، فرانسه بوديد، ما انقلاب كرديم، زندان رفتيم تا حكومت عوض شود و شاه نداشته باشيم، رئيس جمهور داشته باشيم كه اگر اشتباهي مرتكب شد، در انتقاد از مسئولان حكومتي آزاد باشيم. اما او با روحيه متكبرانه و خودخواهي كه داشت همه نيروهاي انقلاب از جمله آقاي ميرحسين موسوي را طرد كرد.
* در ملاقات با امام چه نتيجه اي گرفتيد. امام چه نظري داشتند؟
- با چند نفر ديگر، چندين بار پيش امام رفتيم و در باره بني صدر با ايشان صحبت كرديم. يك بار كه حدوداً 40 نفر از نماينده هاي جوان مجلس مي شديم، تصميم گرفتيم پيش امام رفته و مسأله جنگ و بني صدر را با ايشان مطرح كنيم. بدون تعيين وقت قبلي به دفتر امام در جماران رفتيم. حوالي ظهر بود كه مسئول دفتر امام گفت: شما بدون وقت قبلي آمده ايد. من جواني كردم و به پاسخ ايشان اعتراض كردم و گفتم: ما چهل نفر نماينده مجلس هستيم، نمي توانيم ده دقيقه امام را ملاقات كنيم؛ اگر كار نداشتيم كه نمي آمديم. آن بنده خدا با اوقات تلخي خدمت امام رفت و برگشت و گفت بياييد برويد داخل. وارد اتاق شديم و امام تشريف آوردند و دوستان حرف هايشان را زدند. نمي دانم من بودم يا شهيد استكي نماينده شهركرد كه قرار بود در مورد اختلاف مجلس و بني صدر صحبت كند. تا خواستيم بحث را آغاز كنيم امام با خنده گفت: ناراحت نباشيد، درست مي شود. الان جنگ است و برويد دنبال وحدت باشيد و سعي كنيد اختلاف حل شود. ما همه عصباني بوديم و آرامش حرف هاي امام مثل آبي بود كه روي آتش عصبانيت ما ريخته شد و وقتي بيرون آمديم اصلاً التهابي نداشتيم. علي آقا محمدي نماينده همدان به من گفت: خيلي خوب شد، چون اگر امام چيزي عليه بني صدر مي گفت ما فردا چهل شهر را در نماز جمعه عليه بني صدر به هم مي ريختيم. من هم ديدم واقعاً حرف خوبي مي زد. تاريخ گواه مداراي مجلس و رجايي با بني صدر است. بحث بر سر شخص بني صدر نبود بلكه اختلاف نظر ايدئولوژيكي بود. اينها بايد به خوبي در تاريخ ثبت و بررسي و منعكس شود.

نگاه امروز
زمان مي ايستد
فرشاد مهدي پور
زمانه آسيمه سر، طي طريق مي كند و ملالي نيست جز دوري رفاه و كم بهرگي از ماشين؛ آدمي، ميزان الحراره اين بي قراري است و هر روز از گوشه اي اسمي و ايسمي، رهزن راه و راهي فناست. در اين ميدان، كه از گوي توفيق و كرم خبري نيست، اگر سخني هست، بايد در پرده گفت تا مبادا حراميان، سر رسند و بار بردارند... و حضرت روح الله آرام و با سلام، در چنين وقتي ظهور كرد. ظهوري تاريخي و بي بازگشت؛ در عصري كه نداي مرده باد ايدئولوژي برخاسته بود و وارثان ماركس، بر سفره بي بركت گلاسنوس، جان گذاشته بودند و ناني نداشتند كه بردارند، آزادي افسانه اي افسون گر بود و مدرنيته فتانه، خانه و كاشانه را ويرانه كرده بود.
اول. مي گويند كه اگر انقلاب بهمن 57 به بار نشست، شيب نامنظم توسعه اجتماعي و طرح هاي كور شاهنشاه مدفون شده و افزون خواهي تاريخي ايرانيان بود كه موجب و موجد آن شد. اين را نمي گويند، بلكه نوشته اند و خوانده ايم و در تمامي دوره هاي ارشد و دكتراي دانشگاه هاي اين كشور، جماعت درس خوانده  با همين بافته ها و ساخته ها تربيت مي شوند. تكليف گروه مشهور به منتقد هم كه (تعريف شان نامشخص است، چرا كه ديگران غير از خود را عوام مي دانند) روشن است، كار را كار انگليسي ها مي دانند و چيز خوانده ترهاشان هم پاي قيمت نفت و اجلاس گوادالوپ و چيزهاي ديگر را به ميان مي كشند. يعني برنامه و هدف انقلابي كه بسياري در تحليل اش ناتوان مانده و تنها مي توانند با خلاف آمد خواندنش كمي آن را توصيف كنند، زير دست و پاي تجربه گرايي ذبح شده و به گوشه تاريخ مي رود.
دوم. خنده دارتر از اين نمي شود كه درباره انقلاب راز آلود 57 اگر كاري شده و تحليلي، آن چه برايمان باقي مانده عمدتاً كار خارجي ها (و غربي ها) است و اندكي ايراني ها. فقط در آمريكا صدها پايان نامه درباره امام و انقلاب نوشته شده است و چندين برابرش درباره ايران جديد. انقلاب بهمن 57، يك گذار تكرار ناشدني در مسير بشر بود؛ رمزي نو داشت و در بطن خود وامدار سنت. اگر اين انقلاب، به جمهوري اسلامي پيوند خورد، نه به پايان رسيد و نه به اكمال. انقلاب اسلامي مي خواست (و مي خواهد) كه كاخ زر را در هم فروپاشد، بساط زورمداران را برچيند و مزوران را از صفحه روزگار بدر كند؛  اين نبرد را پاياني نيست و از همان روزي كه آدم عصيان كرد و هبوط داده شد و قابيل دست به خون برادر آغشت، شيشه عمر آرامش شكست و فاش شد كه انسان، اگر بخواهد كه بماند بايد با شيطان رانده شده درافتد؛ اين چنين پيروزي بر مثلث ظلماني (زر و زور و تزوير)، آرمان اصلي انقلاب بود و چشم انداز آتي، ميزان حصول اين آرزو و راه هاي نارفته است.
***
شايد اين حرف ها كمي شعاري بنمايد، اما انقلاب را بايد از سر نوشت و سرنوشت ميهن را در آيينه آن تصوير كرد؛ انقلاب را بايد دوباره خواند و قصه هايش را نوشت و پيراست و زنگار از روي آن حماسه زدود. انقلابي را بايد باور كرد كه مي خواست فرهنگ را بسازد و ظالم را براند و سرود عدالت را بسرايد؛ انقلابي كه بودنش وامدار آمار توسعه رفاه  پروري نبوده و نيست و تابلوهاي بزرگ شهري مملو از خبرهاي اقتصادي، گواه وقوع آن. انقلابي كه نامش تنها يادآور جشنواره فيلم فجر و جام بين المللي كشتي و چند سريال بي سر و ته تلويزيوني نيست. انقلاب از زماني آغاز شد كه عقربه هاي ساعت تمدن مدرن ايستادند و قرار شد تا قراري تازه پديد آيد.

سياست
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
ايران
شهرآرا
موسيقي
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  ايران  |  سياست  |  شهرآرا  |  موسيقي  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |