چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵
مروري بر اشعار برگزيده ي جشنواره شعر رها
سخن بگو كه گل از گل بجوشد از كفنت
007026.jpg
زهير توكلي - هفته پيش آنچه در دومين جشنواره ي سراسري شعر رها  در شيراز ديديم و شنيديم، گزارش كرديم. اين هفته مروري بر اشعار سه تن از شاعران برگزيده اين جشنواره خواهيم داشت؛ در مروري كه بر كتاب رهاتر از آسمان داشتيم - كتاب اشعار برگزيده ي جشنواره به كوشش سيد محمد امين جعفر حسيني-
به ندرت به شعري متمايز برخورديم از جمله اين به ندرت ها اين سه شعر هستند كه امروز بر آنها مرور خواهيم داشت. همان طور كه در گزارش هفته ي پيش و گزارش هاي ديگري از اين دست نوشته ام، جشنواره ها و كنگره هاي شعر، ماهيتاً بازتاب دهنده شعر جوان ما هستند آن هم نه همه ي آن پيكره اي را كه ما به جواني، جسارت و نوآوري از شعر جوان توقع داريم، چرا كه اكثراً موضوعي برگزار مي شوند. با وجود اين ، در مروري سه باره بر كتاب برگزيده ي جشنواره ي شعر رها ، شعرهايي از اين كتاب را برگزيدم كه اگر چه به ضرس قاطع مي توان گفت هيچ يك از آنها شعر ممتازي نيستند اما در گوشه و كنار هر يك از آنها مي توان نشانه هاي خلاقيت و احياناً استعداد فوق العاده ي شاعرانشان را يافت.
دلشوره شيرين
از كوچه چرا ضجه اسفند نيامد
پيغام تو با چفيه و سربند نيامد
اين پاكت كم حوصله را باز كه كردم
عطر خوش آيات خداوند نيامد
اي قله از آن روز كه شد برف تنت آب
لبخند به لب هاي دماوند نيامد
دلشوره شيرين من اي شور لبالب
يادي مگرت از زن و فرزند نيامد
سر اين طرف آب، بدن آن طرف فاو
كارون به هواخواهي اروند نيامد؟
پاي تو پدر! بيست بهار است نشسته است
مادر، (خبر از جسم تو هر چند نيامد)
سيمرغ مني گرچه پر و بال تو بيرون
از آتش سنگين پدافند نيامد
يك عده نشستند كه گمنام بمانيد
ماندند... ولي خون شما بند نيامد
عباس احمدي
***
غزل دلشوره ي شيرين از عباس احمدي به خاطر رديف چموشي كه شاعر براي شعر برگزيده است، به ياد مي ماند، بيت درخشان اين غزل مقطع آن است:
يك عده نشستند كه گمنام بمانيد
ماندند... ولي خون شما بند نيامد
در مطلع غزل نيز تركيب ضجه ي اسفند بسيار هوشمندانه است؛ چرا كه ضجه ي اسفند از يك طرف استعاره از صداي تركيدن اسفند است و از طرف ديگر، در فضاي بيت معني ديگري مي دهد و آن همنوايي اسفند با ضجه ي خانواده ي شهيد مفقود الاثر است، آن گاه كه تنها چفيه و سربند او برگشته است. در اينجا يك اتفاق پارادوكسيكال مي افتد؛ چرا كه اسفند را در شادي ها دود مي كنند حال آن كه اين جايگاه از آن غم است اما غم ديدن اين چند پاره استخوان در برابر آن بهت و بي خبري، خود شادي قناعت باري است و از همه مهمتر، شهيد، زنده است و به خاطر همين است كه در شعر استخوانش با پيغامي آمده است: چفيه و سربندي كه علامت ادامه ي جهاد است. پس در واقع در مقدم يك مسافر زنده است كه دارند اسفند دود مي كنند.
اين غزل ابيات ضعيف مثل بيت چهارم و بيت
ماقبل آخر نيز دارد و همه ي اينها به خاطر رديفي است كه تن به شاعر نمي دهد. البته عباس احمدي را شاعر آينده داري مي شناسيم و در همين غزل، دو بيت اول و آخر گواه اين ادعاست.
***
پلنگ خفته
انداخت بالا قرص ماه و آب، رويش
بغضي خنك شد لاي اعصاب گلويش
بايد بخوابد زود اما واي از اين...
اين پرده هاي سينماي روبه رويش
هي رد شد و نگذاشت چشمانش بخوابد
رقص علي اصغر و دست عمويش
سنگر - صداي حمله - صوت آرپي جي
يا اشهد بي سيم چي در گفتگويش
تالاب سرد ماهي قرمز در آژير
روزي كه خالي مي شد از درياچه قويش
زير سرم مردي كه رفتن را ننوشيد
مي گفت: قطره قطره  اي واي آبرويش
يك يا علي گفت آخر يادش افتاد
مولا فرو داد استخوان را در گلويش
اين شير خواب از سر پريده مرد جنگ است
نقش پلنگ خفته دارد در پتويش
رزيتا نعمتي - قزوين
***
غزل پلنگ خفته يك غزل كاملاً متوسط است و مشكل آن مشكل مشابه بسياري از شعرهاي نسل شاعران پس از جنگ است. نسلي كه معمولاً خود خاطره ي مستقيم از جنگ ندارند و از طرف ديگر شعر جنگ،برايشان ناقص تعريف و به منزله شعري درباره ي جنگ تلقي شده است، بنابراين خود را ناگزير از روايت چيزهايي در شعر مي بيند كه خودشان تجربه نكرده اند و شعرشان را درباره ي كساني مي سرايند كه تجربه اي مستقيم از جنگ داشته باشند. بر همين منوال، مي توان دسته بندي موضوعي متنوعي از شعر شاعران پس از جنگ ارائه كرد. مثل شهداي گمنام ، جانبازان شيميايي ،  فرزندان شهيد ، همسران شهيد ، همسران جانبازان و ....ً با همين تنوع سروده هايي پرتعداد از اين نسل داريم اما چون از تجربه ي شخصي خبري نيست، اكثر شعرها در حد نظم باقي مي مانند و روايت هايي هستند كه مي شود آنها را به زبان نثر هم بازگو كرد. در همين شعر تمام ابيات را مي شود به نثر گفت. الا يك بيت كه آن هم بيت پاياني است و به هيچ عنوان جز در بافت شعر متحقق نمي شود. اين بيت
آنقدر براي من زيبا بود كه پس از مرور سه باره ي كتاب مجبورم كرد كه غزل متوسط پلنگ خفته را برگزينم. غزل از بالا تا پايين، شرح بي خوابي رزمنده اي است كه با قرص اعصاب سرپاست با عنايت به اين معني، بيت آخر از روند معمول زنجموره در شعرهاي جنگ خارج مي شود و با يك بيان مستحكم شعر را به مرز حماسه پرتاب مي كند كار بديع در اين بيت، در مصراع دوم انجام شده است.
در مصراع دوم، سوژه ي شعر، به پلنگ خفته تشبيه شده است. نفس اين تشبيه، نو نيست مي دانيم كه
هر قدر تشبيه از صراحت دور شود. ارزش هنري آن بالاتر مي رود و به همين جهت است كه استعاره را برتر از تشبيه مي دانند. در ميان اقسام تشبيه، تشبيه مضمر (پنهان) را همرديف استعاره دانسته اند. تشبيه مضمر تشبيهي است كه القا مي شود و بيان نمي شود. در اين بيت تشبيه مضمر انجام گرفته است و البته اين هم چيز جديدي نيست اما تكنيكي كه به القاي اين تشبيه مضمر منجر شده است طراوت خاصي به آن بخشيده است. در مصراع دوم دوربين شاعر روي پتويي كه رزمنده ي خواب از سر پريده روي خود كشيده، زوم مي شود و ما تصوير يك پلنگ خفته را مي بينيم. از اين به بعد شاعر خاموش است و خود تصوير است كه دارد با ما حرف مي زند يا ما به فراخور حس خود آن پلنگ را به زبان مي آوريم. مثلاً ياد آن بيت سعدي مي افتيم كه:
هر بيشه گمان مبر كه خالي ست
شايد كه پلنگ خفته باشد
يا دلمان براي شير كه خواب از سرش رفته است مي سوزد چرا كه اين وقت شب حتي پلنگ روي پتوهم اجازه خفتن دارد. اما براي او مرور كابوس ها و خاطره ها مقدر شده است يا اين كه ....
***
نام او
مگر نسيمي با ذره ذره هاي تنت
بياورد بنشاند به چشم هاي منت...
شلمچه بوي تو را دارد... آه... بوي تو را
شبيه عطر همان روزهاي پيرهنت
هواي باران دارند ابرهاي جهان
زمين كسل شده بي نم نم قدم زدنت
كدام خاك بغل كرده قلب گرم تو را؟
كه هر چه لاله اقبال، رسته از چمنت
عباي آينه پوشانده بر قباي زمين
مقيم مشرق خونين آسمان شدنت...
سخن بگو كه گل از گل بجوشد از كفنت
كه دودمان گل آتش بگيرد از دهنت ...
محمد جواد شاهمرادي (آسمان) - اصفهان
براي شهيدان گمنام
***
غزل نام او از محمد جواد آسمان، يكي از كم نقص ترين شعرهايي است كه در كتاب برگزيده ي اشعار جشنواره رها مي بينيم. ملاحت اين شعر در زبان آركائيك آن است بخصوص در بيت اول، اتصال دو ضمير به هم در پايان بيت، بسيار خوش نشسته است.
ديگر اين كه تجديد مطلع غزل در مقطع آن، به نوعي دور موسيقايي در شعر منجر شده است شايد بشود گفت مهمترين ضربه ي هوش ربا كه به خيال انگيزي اين غزل منجر مي شود در بيت آخر و ايجاد اين بازگشت موسيقايي زده شده است.
در تناسب با همين بازگشت بيت آخر يك پرش تصويري - عاطفي نسبت به ابيات قبل دارد، تو گويي ابيات نرم قبلي پيش درآمدي بر اصل غزل بوده اند. از اين جا به بعد شاعر هوشمندانه با علامت ... ما را به سپيدخواني بي پايان در مخاطبه با شهيد گمنام
فرا مي خواند.
در اين غزل تركيب تخيل نرم و اشارت مدار با زبان آركائيك و فاخر كه نمونه ي درخشانش مصراع هفتم است، به نوعي متناقض نمايي مليح در بافت زباني شعر منجر شده است. البته درست در مصراع هشتم نيز ضعيف ترين مصراع شعر را شاهديم كه راه رفتن روي لبه ي تيغ كار دست آسمان داده است و يك مصراع كاملاً قدمايي بيرون افتاده است.

دنيا از اينجا ديدني تر است
صحبت هايي درباره مجموعه شعر
روزي اقيانوس مي شوم از تنهايي از علي عربي
007029.jpg
سيد رضا محمدي
علي عربي، شاعري است كه در مشهد زندگي مي كند و مثل بسياري از خراساني هاي شاعر كه در عين شايستگي، چندان كه بايسته است در مجالس پايتخت و نوشته ها و معرفت تراشي هاي رسمي، حضور ندارد.
اصلاً چرا بگوييم بسياري از خراساني ها و نگوييم بسياري از شاعران و نويسندگان و اهل ذوقي كه دور از تريبون ها و دستجات پايتخت، در شهرستان هاي دورتر مي زيند و راهي به هياهوي ناموران رسانه اي نيافته اند؟
خيلي از آنها، دور از آشنايي ما و بسياري دوستداران ادبيات، زيسته اند و گذشته اند و حتي كتابي نيز چاپ نكرده اند. برخي كه اين برخي نيز نادرست، در اواخر روزگارشان يا پس از گذشتن شان از اين كارخانه پرتغيير، توسط همشهرياني، باستان شناسي يا كساني از سر اتفاق، يافته شده اند و خب، خيلي اين آشنايي دير بوده است.
مشهور از همه و نزديك از همه به ما، از شاعر بي مانند جنگل هاي شمال ايران زنده ياد بيژن نجدي مي توان نام برد؛ شاعري كه وقتي كشف شد، رفته بود و وقتي مجموعه شعر او با نام خواهران اين تابستان به چاپ هاي متعدد رسيد، اصلاً در ميان ما نبود.وچه بسيار از اين بيژن هاي نجدي كه آمده اند و گمنام رفته اند و بادكنك هاي ابدي در پايتخت و تخت هاي سلطنت ادبي، وقعي به آنها ننهاده اند.
***
در شعر علي عربي بازي با صنايع ادبي و صنايع مفروض غيرادبي و بي ادبي به چشم نمي خورد؛ چون بسياري ديگر از همقطاران ما كه سطور از بيخ بي معني را در هزارتوي فلاش بك ها و روايت ها و راوي ها، دكوپاژ مي كنند؛ به قصد فريب خواننده و صد البته فريب خودشان. متأسفانه در ادبيات معاصر، اين تلقي پيش آمده است كه ادبيات آوانگارد حتماً بايستي مبهم، معناگريز و دور از مشخصه هاي قدرت ادبي در گذشته و مملو از بازي هاي هنرهاي ديگر باشد.در ادبيات معاصر فارسي- اعم از داستان و شعر- امكانات گسترده هنرهاي ديگر و تجربه ادبيات باقي ممالك روي هم تلنبار شده  و حاصل كار، ادبياتي مستأصل، بي معني و مجرد شده است.اين دعواي گزافي نيست اگر بگوييم در اين صورت گرايي مفرط، در ساليان نيز نمي توان معنايي را جست وجو كرد، چرا كه نويسنده و شاعر امروز، پيش از اينكه صليب رسالتي را بر دوش داشته باشد و اين رسالت وادارش كرده باشد حرف بزند، بيشتر در پي وراجي است؛ بي آنكه در پي گفتن حرفي باشد. گويي هر كه در اين كارزار بلندتر جيغ بزند، نمايان تر خواهد بود و البته كه هيچ كس بنا ندارد به صحبت هاي ديگري گوش فرا بدهد.اما علي عربي، از اين اتهامات مبراست، چرا كه او اصلاً سر سوداي اين سرير را ندارد. او در پي گفتن است و به دنبال راهي و بهانه اي براي گفتن مي گردد.رسولي است كه رسالتي را به سنگيني بر دوش مي كشد و كلمات براي او ابزاري براي بازي (مثل قطعه هاي يك پازل) نيستند؛ كلمات براي او شمشيرند. كلمات، صورت هاي ديگرگون شده اي از خود اويند كه او را در خود حل كرده و شهيد مي نمايند. او با كلمات، رازهاي جان خويش را متجلي مي كند؛ رازهايي كه هر كدام از شاعري به شاعري و از رسولي به رسولي طي قرن ها به او رسيده اند.
كلمه ها را مي تراشم و صيقل مي دهم
و فضاي جديدي درون آنها مي آفرينم
خرابه اي براي كلمات ويرانم
و حركت كلمه ها روي ريل استخوان ها...
(ص 68)
و به اين شكل است كه وقتي شعر او را مي خواني صداي شكستن استخوان هايش را مي شنوي، چون رسولي كه از بارش وحي برگشته است و به همين خاطر از اتمسفر ژورناليسم مي گذرد. از مشكلات روزمره، آدم هاي اطرافش، از جنگ هاي زرگري، از خوب و بد و از سياه و سفيد و از جايي وراي زشت و زيباي ژورناليستي و شاعري به شرح رسالتش مي پردازد كه خطاب به نوع انسان هاست.
و من...
كه در خيابان فرياد زدم
دوستت دارم
تا از تو دفاع كرده باشم
رسول خوبي نيستم
نامت بر شانه هايم سنگيني مي كند
پا روي شانه هايم بگذار
دنيا از اينجا ديدني تر است
كه آزادي
مجسمه اي است
در كشوري ديگر
كه آزادي نام ميداني بيش نيست
در پايتخت، عشق با مسائل اجتماعي، با بنيان ناعادلانه اجتماع و با هستي شناسي فلسفي (اگزيستانسياليستي) درمي آميزد، چرا كه با حجت اگزيستانسياليستي، ما هستي مان را وقتي مي فهميم كه توي موقعيت خطريم و اين هستي در زندگي روزمره رنگ مي بازد.
من هنوز هم
به دنبال تو مي گردم
به دنبال چشمان سياهي كه باكره مانده باشند
چشماني كه شمشير حمل مي كنند
او با اين رجزخواني كه در تمام شعرهايش ديده مي شود، قاعده روزمرگي روشنفكري را به هم مي ريزد؛ قاعده اي كه در كنار بخاري نشستن و طلب آسايش و غيبت اين و آن كردن و ايراد از سرتا پاي عالم گرفتن است. او به دنبال روزي است كه موعود از جان جهان برخيزد و شمشير بزرگ را كه در انديشه ودايي نشانه شمشير مقدس و تاريخي عدالت است، از گوشه ديوار خانه بردارد و بر كمر ببندد.و اينگونه است كه صداي او باري تاريخي و اساطيري مي يابد. صداي او با صداي بزرگ ترين رسولان درمي آميزد و مي توان ادعا كرد كه از رودخانه همان صداي مداوم، اين موج برخاسته است.
پيمان نامه ها توسط موريانه ها
خورده خواهند شد
و جز نام تو...
هيچ نخواهد ماند
حضور انگشتان نامت
بر كليدهاي گلويم
بايد تو را فرياد بزنم
تا زنده بمانم
تا نفس بكشم
تا ديگر بار نام تو را...
حضور انگشتان نامت
بر كليدهاي گلويم سنگيني مي كند
حالا
حالا
حالا
به برانگيخته شدن اين رسول ايمان داشته باش
كه اين رسول يك نيمه ماه و
يك نيمه خورشيد را
همه جهان به نظاره نشسته اند.
شعر علي عربي اگر چه سوژه مستقيم سياسي و فلسفي ندارد، اما محتواي حكمي آن اين امكان را مي دهد كه بارهاي فلسفي را برسانند. شعر او درختي ساده است كه شاخ و برگ درهم پيچيده اي ندارد، ظاهر شگفتي ندارد، اما ريشه هاي محكم در اساطير و فرهنگ عوام و ميوه هاي فلسفي و گزنده دارند؛ شعرهاي عاشقانه اي كه به جنگ با اجتماع نابرابر ختم مي شود؛ مرثيه هاي ساده اي كه به پرخاش به زيرساخت هاي ناهمگون مي رسد و او با نوعي رندي، هم خود را هم سلك و راهرو راه رسولان بزرگ و اصلاح گران سترگ بشري مي شمارد و هم خود را شاعري رند و لاابالي كه اهل اين حرف ها نيست و رفت وآمد او چون حافظ، تنها در ميخانه ها خلاصه مي شود .از ديگر ويژگي هاي شعر علي عربي. پشتوانه هاي اساطيري و ارجاعات او به متون قدسي و نوشته ها صوفيان و فرهنگ اساطيري عامه است. جزاين آنچه كه در شعر علي عربي بايد گفت، استفاده او از ساخت هاي شعر كردي، بخصوص شيركو بي كس است. در شعرهاي كردي، نوعي لفّ و نشر به چشم مي خورد. لفّ و نشري كه در شعر فارسي كلاسيك معمولاً در يك بيت يا حداكثر دو بيت مي آمد، نشانه هايي كه در مصرع يا بيت بعدي هر كدام معني يا شرح مي شدند. اما در شعر كردي اين نوعي فرم است. نشانه هايي به تصوير كشيده مي شوند و بعد روي هر كدام زوم شده و حكايت هر كدام روايت مي شود. روايت هايي كه سرانجام روايتي بزرگ و تلخ را مي سازند.
كودك با عروسكش به خواب مي رود
جوان با آرزوهايش
چوپان با كله اش با تمام گوسفندها و بزهايش
زن با جنيني درون رحمش
مرد با نطفه هاي درونش
آسمان با ستاره ها و سباره ها
و كهكشان هاي پر از شير
با سينه ريزهاي مقدسش
بعد، شاعر هر كدام از اين نشانه ها را از نزديك روايت مي كند در حقيقت روايت را از راوي مي گيرد و به خود اين نشانه ها مي سپارد نوعي چند صدايي كاملاً بي تكلف كودك روايت خودش را مي گويد، جوان و چوپان و...
و در بخش سوم دوباره شكل روايت عوض مي شود، روايت به داناي كلي نامحدود مي رسد كه روايت هر كدام از اينها را معني مي كند.در قسمت قبل، كودك از روياهايش براي عروسكش مي گفت، جوان از توانايي به دست آوردن آرزوهايش، چوپان از بزرگ شدن بره ها و بزغاله هايش، زن از فرزند زري كاكلش و لالايي گفتن برايش و مرد از محبت و اميدش، در بخش سوم، راوي داناي كل مي گويد هر كس به چيزي مي نازد، كودك به عروسكش، جوان به آرزوهايش، زن به كاكل زرد خورشيد، چوپان به رمه اش و ني اش و مرد به سينه اش و روياي آباداني جهان و در بخش پايان شعر، راوي سوم شخص محدود باقي روايت را به عهده مي گيرد و به شكلي دراماتيك اما مدرن، نوستالژي ياتاسه انسان روشنگر امروزي را به نمايش مي كشد.
اكنون
كودك:
عروسكش را دور انداخت
جوان:
رويا را از دست داد
زن:
كاكل خورشيد درونش سنگ شد
چوپان:
زمستان سردي را گذراند
و ني اش را گم كرد
مرد:
با تمام نطفه هاي درونش
آرام خفته است
خفته است
و پلنگهايش
حتي براي يك بار ديگر
باز نخواهند گشت
او هم! اكنون آن پايين
تنهاي تنهاست
درميان استخوان ها
و مورچه ها به روي كف دستانش
راه مي روند و
مي خندند.

ياد
به بهانه هشت سال خاموشي
پاينده لنگرودي؛ و فصل دانايي
فرامرز محمدي پور
يك)
سرزمين گيل و ديلم، ولايت جنگل و دريا و باران، لنگرود دريايي هنوز سال 1310 هجري شمسي را خوب به ياد دارد كه محمود پاينده در محله قديمي آقا سيد عبدالله به دنيا لبخند زد، دنيايي سرشار از اسرار خلقت- به سپيدرود سلام داد- و رسيد به افتخاري كه خود سپيدرود نامي شد، شاعري دلسوخته، پژوهشگري نام آور و هنرمندي سخت كوش با عنايتي كه حضرت دوست ارزاني داشت، تا جايي كه شمس  لنگرودي گفت: ... با احترام به محمود پاينده لنگرودي بود كه من و ديگران به شعر نو روي آورديم.
دو)
پاينده با خستگي ميانه خوبي نداشت، اين را سپيدرود صميمانه مي گويد، چون انساني سخت كوش، پرتلاش و فرهيخته بود. همه خوب مي دانند در راه اعتلاي فرهنگ- الحق- كوتاهي نكرد. چهل سال تمام خون دل خورد، ورق ها نوشت و پاره كرد تا خطي جا نماند و به جرأت مي توان گفت ردپايي مثل پاينده را در تاريخ پژوهش هاي گيل و ديلم نداريم؛ و فصل دانايي را به گونه اي رقم زد كه 25 سال با عشق كوشيد، و اثر ماناي فرهنگ گيل و ديلم را به پايان رساند، و در ششمين دوره كتاب سال ايران(67-1366) نتيجه اش را با عنوان كتاب سال از آن خود كرد و از رهبر معظم انقلاب كه آن زمان رئيس جمهور بودند جوائزش را دريافت نمود و بي ترديد تا گيلان پاينده ديگري را در خود ببيند جور هندوستان مي خواهد.
سه)
خاموش بود و بي ادعا- با فروتني تحقيق مي كرد و مي نوشت، با آثاري چون: گل عصيان- مجموعه شعر فارسي 1366/ مثل ها و اصطلاحات گيل و ديلم 1352/ آيين ها و باورداشت هاي گيل و ديلم- 1352/ قيام غريب شاه گيلاني 1357/ يه شو بوشئوم روخئونه و ليله كوه دو منظومه شعر گيلگي 1358/ فرهنگ گيل و ديلم 1367/ دكتر حشمت جنگلي 1368/ خونينه هاي دارالمرز گيلان و مازندران- 1360/ شعرهاي گيلگي افراشته 1374/ نشان داد پاينده به پايندگي مي انديشيد- با صداقتي ماندگار؛ و منشي صميمانه- و امروز گيلاني با تبصره نسل سومي پاينده را تكرار مي كند با يادي هميشه جاويد.
چهار)
هياهو را دوست نداشت- اهل افاضه فضل نبود- اين گيله مرد تمام عيار، عيار مهرباني اش بي اندازه بود، و دوست داشت همه اينگونه باشند- شعر شرشر مداوم باران اش شاهدي بر اين ادعا:
... گفتيم: اي ناشناس ياران‎/ درياي مهرباني تان، بي كرانه باد‎/ در شرشر مداوم باران‎/ هر لحظه بزم بركه ي ماشادمانه تر‎/ پيوند آشنايي ما جاودانه باد.
چند بار از او خواستم تا در برنامه هاي صدا و سيماي گيلان حضور پيدا كند، هر بار بي ريا مي گفت: حرف زدن بلد نيستم، خودت مخيري.... در برنامه راديويي مشاهير گيلان دو نوبت از اين گيله مرد صاحب نام به نيكي گفتيم با فرآيند اين كه- پهلوان- خسته نباشي. در برنامه  تلويزيوني راه دوار همراه با دكتر ابراهيم زاده معبود لنگرودي از چهره هاي ماندگار اولين دوره، از محمود و منظومه هاي گيلكي اش گفتيم. بازتاب خوب و مؤثري داشت در ويژه  برنامه يه دريا خواندگي براي شاعر نام آشنا زنده ياد دريايي لنگرودي چند دقيقه  براي ما حرف زد، همين! به ناگاه در 28 آبان سال 1377 در تهران تسليم مشيت ازلي شد و ما را با آثارش تنها گذاشت و اين كه امانت دار خوبي باشيم.

تازه هاي انديشه
از حواشي جشنواره ادبي رها
غزل سراي اسلامشهري، وحيد سمناني كه از حلقه شاعران نسل مرواريد است، درست دو شب پيش از جشنواره و سفرش به شيراز، سرش را داخل كلاه گشاد ازدواج كرده بود و در شيراز همه او را دونفري ديدند؛ شب جمعه بر و بچه هاي شاعر در اتاق اين زوج جوان در هتل هديش جمع شدند و جشن زيبايي به افتخارشان برگزار كردند. جواد زهتاب- غزل سراي خميني شهري (سدهي)- كه تتبع شايان توجهي در سبك هندي دارد، غزلي به افتخار وحيد سمناني گفت كه دو بيت آن را به يادگار در اين صفحه درج مي كنيم.
شاديم اگر شاد باشي
شيراز شهر قشنگي ست وقتي تو در ياد باشي
آبانش ارديبهشت است وقتي تو داماد باشي
لبخند بابونه عشق! شور دگرگونه عشق!
شيرين تر از اين چه چيزي، وقتي تو فرهاد باشي؟
ايضاً جواد زهتاب كه در كنار جمعي ديگر از شاعران اصفهان، دستي جدي در هجو و هزل دارند، قصيده واره اي در هجو شاعران سروده است . نكته جالب در اين قصيده واره بيت آخر است كه ضمير شان در بيت آخر به ضمير مان تبديل مي شود و اين ادبي ست كه جواد زهتاب در قبال همه دوستان شاعرش به خرج داده است .
سكه
شاعران كار و بارشان سكه است
همه داروندارشان سكه است
معتبر نيستند در بازار
مايه اعتبارشان سكه است
معتقد گرچه بر دوازدهند
واحد هشت وچارشان سكه است
گاه آبستن اند شعري را
آه اما ويارشان سكه است
پدر سكه را درآوردند
همه ايل و تبارشان سكه است
پيش آنها بهار، نيم بهاست
هم خزان، هم بهارشان سكه است
همه قيل وقالشان پول است
همه قارقارشان سكه است
دلبري زردروي مي خواهند
آب ورنگ نگارشان سكه است
گرچه الله يارشان باشد
حيف الله، يارشان سكه است
شاخه هاشان همه خزان زده است
همه برگ و بارشان سكه است
شعرشان گرچه مثل خرمهره
تا بخواهي شعارشان سكه است
كارگر نيست تير بر تن شان
جوشن كارزارشان سكه است
مثل پرگار اگرچه مي چرخند
خط نصف النهارشان سكه است
هي چپ و راست مي روند سفر
هم يمين، هم يسارشان سكه است
قهقه و قاه قاهشان پول است
هرهر و هارهارشان سكه است
اگر افتاد، سكه اي روكن
چون علاج فشارشان سكه است
با گدايان تفاوتي نكنند
شاعراني كه كارشان سكه است
خالق شعرهاي يك شبه اند
چون خداوندگارشان سكه است
دست ياري به هيچ كس ندهند
در عمل، دستيارشان سكه است
دلبر ماهرو چه مي فهمند
ماه شب هاي تارشان سكه است
مي نگارند شعر با خط زر
قلم زرنگارشان سكه است
نور بارد به قبر يك يكشان
شمع روي مزارشان سكه است
بعد از اين شعر، منتظر هستيم
علت انتظارمان سكه است

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
شهرآرا
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |