دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۸۵
روابط انساني از منظر گابريل مارسل
رنج تنهايي
حامد شيوا پور
002709.jpg
انديشه هاي گابريل مارسل، فيلسوف اگزيستانسياليست فرانسوي، تأييد ديگري بر اين امر است كه در ميان فيلسوفان اگزيستانس تنها مي توان به قول ويتگنشتاين قائل به «شباهت خانوادگي» بود و هرگز نمي توان در بين اين فيلسوفان و متفكران متمايل به اين فلسفه حتي دو نفر را يافت كه اگر نه در همه انديشه ها، دست كم در بيشتر ديدگاه هايشان مانند هم بينديشند.
اما چرا مارسل را به منزله تأييدي بر اين ادعا محسوب مي كنيم؟ چون او ستيز، تنهايي، فرديت و ذهنيت مورد قبول ساير فيلسوفان اگزيستانس را دست كم به معناي مورد نظر آنان قبول ندارد و برعكس، بر مشاركت، عشق، وفا و بين الاذهانيت تأكيد مي كند و چنين ديدگاهي از كسي كه جزء فيلسوفان اگزيستانس دانسته مي شود در بدو امر ممكن است كمي غريب به نظر آيد. مطلب حاضر به بررسي آراي اين فيلسوف در اين زمينه مي پردازد.
به نظر مارسل فرد را نمي توان اتمي جدا افتاده تصور كرد كه ارتباطات به نحوي عارض او مي شوند. «من» فردي نيز از درون يك شبكه ارتباطي بين الاذهاني سر بر مي آورد. او قبول دارد كه شخص ممكن است بخواهد كه آگاهانه از ديگران جدا شود و در محدوده «من» خود زيست كند؛ اما مانند كي يركگور يا سارتر چنين فرديتي را اصيل نمي پندارد، بلكه اين جداافتادگي را رد مشاركتي مي داند كه راز هستي با آن شناخته مي شود.
مارسل مانند سارتر انديشه هاي خود را غير از راه آثار فلسفي، با نوشتن نمايشنامه نيز منتقل مي كرده است، هرچند توانايي ادبي او به سارتر نمي رسد. او نمايشنامه اي با نام «دل ديگران» دارد كه در آن در يك جا چنين مي گويد: «فقط يك رنج وجود دارد: رنج تنهايي» مشخص است كه اين گفته كاملاً در برابر آن جمله معروف سارتر در پايان نمايشنامه «دربسته» است كه «جهنم، ديگري است» او منكر نيست كه «خود» ممكن است زنداني جهنم آسا شود كه هيچ گونه اميد و عشقي را به آن راه نباشد، اما نمي پذيرد كه وضع زندگي اصيل انساني همين باشد.
يك نكته بسيار حائز اهميت در انديشه هاي مارسل آن است كه او اساساً آغاز فلسفه را همين مشاركت، هم بودي و بين الاذهانيت مي داند و در همين نكته بر دكارت خرده مي گيرد. «سم كين» در اين باره مي گويد: «درست همان طور كه يك فرد عيني و ملموس از تجسمش در بدني خاص و غوطه وريش در اوضاع و احوالي خاص جدايي ناپذير است، از ارتباطاتش با اشخاص ديگر نيز جدايي نمي پذيرد. تفكر مارسل سرشتي دكارت ستيزانه دارد، زيرا تأكيد مي كند كه فلسفه با» ما هستيم «، با co-esse
[= با هم بودن]، با آگاهي التفاتي و با بين الاذهانيت آغاز مي شود، نه با» من مي انديشم «، با esse [= بودن]، با خودآگاهي و با ذهنيت.»
اگر چنين باشد ديگر وجود اذهان ديگر نيز يك مسأله فلسفي نيست و چنين مشكلي تنها از يك فرض نادرست سربر مي آورد. ژان وال اين ديدگاه مارسل را اين گونه شرح مي دهد: «اگر قائل شويم كه مبداء فلسفه من است و من را به وجدان تعريف كنيم، به زودي متوجه خواهيم شد كه نمي توانيم ديگري را كشف كنيم، چه در اين صورت من «مُناد »ي مانند منادهايي كه لايب نيتس به آنها قائل بود، عالمي خواهد بود فرو بسته و از ديگري فقط تصويري در خود خواهد يافت. به همين وجه در يك فلسفه انتزاعي مي توان ديگري را چونان يك جوهر تعريف كرد، اما با اين تعريف، تفرد انضمامي آن كاملاً ناديده گرفته مي شود. پي بردن به اگزيستانس ديگري جز به وسيله يك تجربه براي ما حاصل نمي شود و در صورت احراز چنين تجربه اي، مسأله خود به خود از بين مي رود.»
بنابر اين آغاز فلسفه همين درك واقعيت اصيل «ما» است. مارسل با نقل قطعه اي از سارتر كه در آن سخاوت و بخشش به مسخره گرفته شده مي نويسد: «شك دارم كه قطعه اي در آثار سارتر وجود داشته باشد كه بيش از اين ناتواني او را در درك واقعيت اصيل آنچه از» ما «مراد مي شود يا آنچه حاكم بر اين واقعيت است آشكار سازد.»
پس وجود همان بين الاذهانيت و «ما» است و به قول «ژان وال» من و تو فقط بهره هايي از آنند و جز به تقابل و تضايف، به عنوان حدها و طرفين اين نسبت و ربط در دايره هستي موجود نيستند. ما مقدم بر من و تو و بنيان گذار و سازنده من و تو است.
يك نكته ديگر كه در ميان فيلسوفان اگزيستانس، تنها مارسل به آن توجه مي كند مسأله رابطه «من- تو» به جاي «من- او» در روابط انساني است. در اين جا او به «مارتين بوبر» كه اصلاً كتابي به نام «من و تو» دارد بسيار نزديك مي شود. «ژان وال» در اين باره مي نويسد: «شيء اگر در برابر من حاضر باشد باز غايب است و حتي نمونه بارز غيبت است. چون كه بدون كمترين توجهي نسبت به من موجود است. بنابر اين ديگري را همچون او ملحوظ داشتن و سياهه و فهرستي از آدميان خوب و بد برداشتن و درباره آن» حكم كردن «، او را به منزله شيء گرفتن و غايب شمردن است و حال آن كه ديگري را به عنوان» تو «ملحوظ داشتن، دريچه دل خود را به روي او گشودن است و او را دوست داشتن و او را فاعل دانستن و حضورش را تصديق كردن است.»
«ژان وال» در جايي ديگر، اين ديدگاه مارسل را چنين توضيح مي دهد كه مناسبات ميان اشخاص را نه به صورت سوم شخص، بلكه به صورت مناسبات ميان اول و دوم شخص يا به عبارت ديگر مناسبات ميان «من و تو» بايد لحاظ كرد. اين روابط را نمي توان در قالب قضايايي شبيه به قضايايي كه درباره امور واقع است بيان كرد، بلكه بايد آنها را به صورت خطابي در آورد و در واقع حالت آنها حالت ندا و استدعاست.
چنان كه گفتيم مواجهه با ديگري به مثابه يك «او» و نه يك «تو» بدين معناست كه با وي چنان مواجه شويم كه گويي يك شيء است. در چنين ارتباطي طرفين از تبادل عميق و خلاق محروم مي مانند و به معناي درست واژه «با» ، با يكديگر نيستند، بلكه دو موجود جدا مانده اند كه از سر تصادف يا به حكم اهدافي از پيش مشخص شده با هم برخورد كرده اند. يك صورت آشكار از چنين رابطه اي همان است كه ميان  آزماينده و آزمودني (مثلاً در تعيين بهره هوشي با عقايد سياسي) برقرار است.
نقد چنين رويكردي در روابط انساني در تاريخ فلسفه بي سابقه نيست و حتي مي توان در كتاب اخلاق ارسطو در بحث از «دوستي» نيز نشاني از آن ديد، اما در فلسفه معاصر كه در  آن انسان بيش از فلسفه دوران ما قبل مدرن قدر مي بيند و بر صدر مي نشيند، نگاه ابزار گونه به انسان هاي ديگر نيز بيشتر در معرض نقد قرار مي گيرد و فيلسوفي كه بيش از همه در اين زمينه سخن مي گويد كانت است. اوست كه _ همان گونه كه قبلاً نيز اشاره كرديم- مي گويد انسان را نبايد چونان ابزار در نظر گرفت، بلكه انسانيت بايد غايت في نفسه تلقي گردد.
مارسل در برابر اين رويكرد نادرست، ارتباط «من _ تويي» را قرار مي دهد. در چنين ارتباطي طرفين در حضور يكديگرند و نسبت به هم حالت گشودگي و از خود گذشتگي دارند. وقتي كه شخص ديگر براي من يك «تو» مي شود ارتباط برقرار شده غايت في نفسه مي گردد و چيزي جز عشق و مشاركت در كار نيست. اين مشاركت از اين حيث كه هر دو طرف را دگرگون و غني مي كند خلاق است. من فقط وقتي به معناي كامل واژه «من» ، «من» مي شوم كه با «تو» يي مواجه شوم. بدون تبادل و مفاهمه، من هميشه موجودي جداافتاده و اسير تنهايي و نااميدي خواهم بود. البته مارسل مي پذيرد كه چنين ارتباطي آرماني است و در واقعيت، حتي در ارتباطاتي كه ويژگي آنها گفتگو و عشق است، گاه ديگري تبديل به شيء مي شود و احساس مشاركت تمام عيار، ميوه درخت عشق است نه محيط واقعي اطراف ما، اما تبادل اخلاقي كه آن را مشاركت مي ناميم به تدريج «من» جداافتاده و خود محور را به شخص انساني تبديل مي كند.
مفهوم «مشاركت» در فلسفه مارسل مفهوم مهمي است. او در اين باره مي گويد: «مشاركت يك داده يا يك امر ذهني نيست، بلكه درخواست فكر آزاد است، درخواستي كه همان تحقق آن، آن را انجام مي دهد، زيرا به شرطي بيرون از آن نيازمند نيست.»
مشاركت اصيل از نظر مارسل همان است كه در ايمان ظاهر مي شود: «ما مي توانيم دو مرحله را در مشاركت از هم متمايز كنيم. اين بسته به آن است كه آن را چونان متعلق انديشيدن تعريف كنيم يا انديشه اي كه نقش خويش را چونان ذهني انديشنده ايفا مي كند كه خود را در مشاركت كاملاً رها مي سازد. اين مرحله دوم تنها سزاوار آن است كه ايمان نام بگيرد.»
گوهر مشاركت و ايمان برآمده از آن نيز فرديت است ولي نه فرديت به معناي تجربي آن چون به نظر مارسل تمايز يافتن در فضاهايي فردي در ايمان امري بِي  معناست. ايمان فرديت را به وجود مي آورد و فرديت عبارت از انديشه اي است كه در وجود مشاركت مي كند.
مشاركت علاوه بر ايمان، در عشق نيز به ظهور مي رسد. به گفته مارسل: «ما در وجود مشاركت مي كنيم تنها تا جايي كه خود را فرد مي سازيم و از راه عشق، خويش را چونان ذهن هاي محض مي آفرينيم.»
يكي از مفاهيم بسيار مهم در فلسفه مارسل كه اگر آن را كليد فلسفه و بنيادي ترين مفهوم در انديشه هاي او بدانيم اغراق نكرده ايم، مفهوم «disponililite» است كه در ترجمه انگليسي هم «dispasability» «يعني قابل تصرف يا استفاده بودن» و هم «availability» «يعني موجود، فراهم و در دسترس بودن» ترجمه شده است. خود مارسل واژه «handiness» «يعني سهولت استعمال، در دسترس يا نزديك بودن» يا «spiritual readiness» «يعني آمادگي معنوي» را ترجيح داده است. او درباره اين مفهوم چنين مي گويد: «اين حقيقتي است غيرقابل انكار، گرچه توصيف آن با اصطلاحات قابل فهم دشوار است. كه تعدادي از مردم زماني كه دردمنديم يا نيازمند اعتماد به كسي هستيم، خود را» حاضر «- يعني در دسترس ما- نشان مي دهند، در حالي كه افراد ديگري هستند كه اين احساس را به ما نمي دهند، هر چند كه حسن نيت زيادي هم داشته باشند.»
مارسل مي افزايد كه گاه ممكن است كسي كه در كنار من است شنونده دقيق و هشياري باشد، ولي نزد من حاضر نباشد و علت آن را چنين توضيح مي دهد: «حقيقت اين است كه راهي براي شنيدن وجود دارد كه نوعي دهش است و راه ديگري كه نوعي سرپيچي از دهش، يعني سرپيچي از داده خويش است؛ هديه مادي و عمل قابل رويت الزاماً بر حضور شهادت نمي دهد... حضور چيزي است كه خود را به نحوي بي واسطه و غيرقابل ترديد در يك نگاه، لبخند، لحن كلام يا دست دادن آشكار مي سازد.»
كسي كه در دسترس است در زمان نياز با تمام وجود نزد ديگري است ولي كسي كه چنين نيست مثلاً بخشي از دارايي اش را كه به آن نياز ندارد به صورت وام به شخص نيازمند پيشنهاد مي كند. در اين حال شخص نيازمند براي اولي «حضور» و براي شخص دوم «شيء» است. حضور متضمن رابطه متقابلي است كه از هر گونه رابطه ذهن با عين يا ذهن با ذهن _ عين نفي مي شود.
خصوصيت كسي كه حاضر و در دسترس ديگران است اين است كه براي او هيچكس يك مورد بين موارد ديگر نيست و اصلاً در نظر او هيچ «مواردي» وجود ندارد.
در دسترس بودن نوعي اشتياق و بلكه نوعي خيزش و هجوم است. اين ويژگي در كسي است كه هستي پيچيده و بسته اي نداشته باشد كه چيزي به آن نفوذ نكند.
ستايش از ديگري يكي از موارد ظهور دسترس پذيري است.ناتواني در تحسين كردن ديگري به خصلتي مربوط است كه مارسل آن را ايستايي دروني يا سستي معنوي نام مي نهد.
پاسخگو بودن نيز ويژگي ديگري مرتبط با دسترس پذيري است. گاه پاسخگو بودن در ساحت عينيت يا «داشتن» است. در اين حال گويي من پرونده اي حاوي اطلاعات هستم و ناتواني من در پاسخ يعني اين كه اطلاعاتي در پرونده نيست، حداكثر آن است كه من مشتاقم كه پرسنده را راضي كنم ولو آن كه پاسخ را ندانم و نتوانم كاري انجام دهم. اما پاسخگو بودن در ساحتي متعالي تر كه به همان دسترس پذيري مربوط است آن است كه ديگري به عواطف من تمسك بجويد و من براي او حضور داشته باشم و به او پاسخ دهم. چنين نوعي از پاسخگويي كاري دشوار است. انسان در بند خويش و كارها و اشتغالات ذهني خويش است. به نظر مارسل چاره در آن است كه در زندگي ديگري غرق شويم و خود را واداريم كه چيزها را از چشم او بنگريم. اين امر گونه اي معجزه است و آنچه چنين معجزه اي را ممكن مي سازد احساس حضور ديگري است.(۲۰)
از مفاهيم ديگري كه با در دسترس بودن مرتبط است مفهوم خلاقيت است. مارسل اين پرسش را پيش مي كشد كه چگونه ممكن است شخص خلاق با كارهاي زيادي كه دارد در دسترس ديگران باشد؟ به نظر او در دسترس نبودن در صورتي است كه كسي خود و كارها و اشتغالات خويش را چونان مركز جهان تلقي كند. در اين صورت او ديگران و رفتار و گفتار آنان را بر حسب اين كه به او و كار او مربوط باشند ارزيابي مي كند. اما كسي كه خود را به ديگران عرضه مي كند و براي آنان در دسترس است آزاد است. از نظر او كاري كه بايد انجام شود تجلي احساس وظيفه اوست و اين وظيفه نه مرتبط با خود او كه در نسبت با جهان و ديگران است. به معني درست كلمه، اين ويژگي همان ايثار است و اين گونه زيستن، «داشتن» صفتي مثل ايثار نيست، بلكه گونه اي از «بودن» و خود را در مقام آفرينشي مداوم قرار دادن است.(۲۱)
اما در برابر دسترس پذيري، انعطاف ناپذيري و خودمحوري است كه هر انساني را تهديد مي كند. گويي هر انسان نوعي پوسته به دور خود مي تند كه به تدريج سخت مي شود و او را زنداني مي كند. چنين كسي نه تنها سرگرم به خود خويش بلكه زير بار آن است.(۲۲) او زندگي را مانند حساب بانكي محدودي تصور مي كند كه اگر بناست تا آخر عمر باقي باشد بايد مصلحت انديشانه حفظش كرد. چنين رويكردي به نااميدي منجر مي شود چون وقتي اين سرمايه به پايان برسد ديگر اميدي در كار نيست.(۲۳) در برابر، كسي كه در دسترس ديگران است باطناً  ايثار شده و خويش را وقف ديگران كرده است و بنابراين از اموري همچون خودكشي و يأس در امان است، چون مي داند كه از خودش نيست و مجازترين استفاده اي كه مي تواند از آزادي خود بكند اين است كه تشخيص دهد كه به خود تعلق ندارد.(۲۴)
در دسترس نبودن، هستي و زندگي خويش را چونان گونه اي «داشتن» كميت پذير فرض كردن است. چنين كسي عالم را چونان امري ايستا تجربه مي كند و از اين رو به نااميدي مي رسد. زيستن او در واقع مرگي در زندگي است.(۲۵)
مارسل مي پرسد چگونه مي توان از اين حالت برگذشت و خود را از بسته بودن بر ديگران رها كرد؛ او مي گويد:
«هيچ مسأله اي مهمتر يا دشوارتر از اين نيست كه تعيين كنيم چگونه مي توان بر اين حالت غلبه كرد...(حالتي كه) در برابر ما همچون مغاك  دهان مي گشايد و مانند باتلاقي كه... از آن حتي جرأت اراده فرار نداريم ما را فرو مي برد.» (۲۶)
به نظر مارسل راه حل نجات از اين حالت در توسل به نيروهايي بيرون از خويش نيست و نبايد گمان كنيم كه راه چاره چيزي مانند داروي آرام بخشي است كه از داروخانه تهيه مي كنيم.
تنها راه بي بديل رها شدن از اين حال، تأمل كردن است در صورتي كه با در نظر گرفتن اختيار ما براي تغيير دادن خود باشد.(۲۷)
مارسل در كنار مفهوم دسترس پذيري، از مفهوم «تعلق» بحث مي كند. وقتي مي گوييم اين شيء متعلق به من است منظور آن است كه مال يا بخشي از دارايي من است. اعلام اين تعلق هشداري به ديگران است تا مالكيت مرا به رسميت بشناسند و از اين رو در مواردي كه مالكيت من مورد تهديد قرار نمي گيرد اعلام اين تعلق بي معناست، مثل آن كه بگويم بيني ام به من متعلق است.(۲۸)
مارسل مي پرسد كه اگر من به ديگري بگويم كه به او تعلق دارم، در اين حال «تعلق» چه معنايي دارد؟ در اين جا تعقل معنايي عيني ندارد و اگر بخواهيم از اصطلاحات خود مارسل استفاده كنيم بايد بگوييم كه اين تعلق در واقع «بودن» است نه «داشتن» . به گفته مارسل تعلق به ديگري به معناي گشايش يك حساب معتبر و نامحدود به نام اوست و او مي تواند هرگاه بخواهد از آن استفاده كند. تعلق من به ديگري يعني آن كه من خود را به او داده ام و اين به معناي بردگي نيست زيرا من آزادانه خود را در دسترس او گذاشته ام و بدين نحو بهترين استفاده را از آزادي خود كرده ام.(۲۹)
يكي از تحليل هاي معروف، دقيق و زيباي مارسل، بحث او درباره «وفاداري» يا «تعهد» است. به نظر او تأمل در وفاداري، انسان را به هستي راه مي برد. پرسش اين است كه چگونه امكان دارد كسي خود را در آينده اي نامعلوم كه در آن ممكن است احساساتش دگرگون شده باشد، نسبت به ديگري متعهد كند. اگر انسان به ديگري قول وفاداري دهد، آيا خود را در معرض اين خطر درنياورده است كه بدون خلوص به عمل دست بزند؟ آنچه من مي توانم درباره آن با يقين سخن بگويم «اكنون» من است. من مي توانم خود را در اين لحظه متعهد كنم. اما آينده هنوز نيامده است و من قدرتي بر آن ندارم و درباره آن چيزي نمي  توانم گفت. از كجا كه در آينده شرايطي پيش نيايد كه مرا در تعهد و وفاداري ام با ترديد مواجه كند؟ من چگونه مي توانم درباره آينده اي كه هنوز نيامده است بينديشم و خود را به پيماني متعهد كنم كه اين آينده نامعلوم را نيز در بر مي گيرد و مرا تا آن زمان متعهد مي كند؟ حتي اگر شرايط تغيير نيافت از كجا كه من در آينده همين باشم كه اكنون هستم؟
با توجه به همين پرسش هاست كه به نظر مارسل معناي وفاداري و چگونگي امكان آن را بدون دچار شدن به تعارض نمي توان توضيج داد.(۳۰) به نظر مارسل اگر كسي به حد لحظه موجود تنزل يابد و تسليم اكنون خود باشد، «خود» او وحدت و هويت ندارد و هرگز نمي تواند به راستي متعهد شود وفادار بماند. از راه وفاست كه «خود» به وحدت و هويت دست مي يابد و بر سيطره فرساينده زمان غلبه مي كند. تعهد به معناي قبول اين مسئوليت است كه براي ديگري چيزي باشم و نيز به معناي ايجاد ارتباطي است كه قول داده شده كه خلاق باشد، فارغ از اين كه گذشت زمان چه دگرگوني هايي مي تواند پديد آورد.(۳۱) به گفته مارسل:
«هر وفايي مبتني بر رابطه خاصي است كه احساس مي شود بايد تغيير ناپذير باشد و از اين رو مبتني بر اطميناني است كه نمي تواند ناپايدار باشد.» (۳۲)
به نظر مارسل نبايد وفاداري را به يك عادت يا سنت اجتماعي فرو كاست. اين كاري است كه مثلاً فيلسوفان پايان قرن نوزدهم مي كرده اند. آنان از درك معناي ژرف وفاداري ناتوان بوده اند. همان گونه كه نيچه هم وفاداري را كاري از سر محافظه كاري دانسته است. اساساً وفاداري و پرسش و تأمل در باره آن، چيزي است كه جاذبه چنداني براي فيلسوفان، به ويژه معاصران آنها، ندارد و اگر در اين باره از آنان بپرسند چه بسا آنان وفاداري را كاري مربوط به دوران فئوداليته بدانند كه اكنون كاربرد و معنايي ندارد.
مارسل ميان وفا و پايداري فرق مي گذارد. البته در وفا پايداري هم نهفته است، اما چيزهاي ديگري هم در وفا هست كه فهم آنها آسان نيست. همان گونه كه خواهيم گفت آنچه وفا را از پايداري جدا مي كند «حضور» است. از اين رو ما هيچ گاه نمي گوييم كه من نسبت به نظر يا هدفم وفادارم بلكه در اين موارد «پايداري» را به كار مي بريم. در وفا برخلاف پايداري، ديگري كاري مي كند كه ما احساس مي كنيم او «با» ماست.
مارسل تأكيد مي كند كه وفاداري، حفظ وضع موجود يا محافظه كاري متحجرانه هم نيست،  بلكه وفاداري بايد انعطاف پذير باشد. در وفاداري انسان مسئوليت ديگري را به عهده مي گيرد و او را چونان يك «تو» و نه يك «آن» ، چونان يك شخص حي و حاضر و نه يك شيء درك مي كند. وفا اجابت تمام عيار دعوتي است كه ديگري از ما كرده است. مارسل خود مي گويد:
«اگر بخواهم مسأله را بسيار ساده و بدون تحريف اساس آن مطرح كنم، خواهم گفت كه از يك جهت ايمان از هنگامي كه مستقيماً درباره وفا بينديشم بر من روشن مي شود در حالي كه از سوي ديگر وفا با آغاز از» تو «و با حضور خود كه چونان اثري از» تو «قوام يافته است آشكار مي گردد.»
مفهوم وفا پيوند تنگاتنگي با «حضور» ديگري دارد. وفا دوام فعالانه «حضور» ديگري است و اثر اين حضور را در زندگي ما مضاعف و عميق مي سازد. وقتي مي گوييم ديگري چونان يك حضور براي من وجود دارد به اين معناست كه از اين كه با او چنان رفتار كنم كه گويي صرفاً روبه روي من قرار داده شده، ناتوانم. بين من و او رابطه اي به وجود مي آيد كه به يك معنا از آگاهي من نسبت به او فراتر است. او فقط روبه روي من نيست، بلكه درون من نيز هست؛ هرچند دقيق تر آن است كه ما اساساً از اين مقولات فراتر رفته ايم و اين مقولات ديگر هيچ معنايي ندارند. وفاي خلاق ،نگه داشتن اين حضور است اما نه مانند نگه داشتن اشياء. از نظر مارسل اساساً رابطه ما با ديگري نمي تواند از مقوله داشتن باشد، چرا كه ديگري شيء نيست بلكه حضور است و حضور نيز همان هستي است.
آنچه مي تواند اين حضور را در معرض آزمون قرار دهد «مرگ» است. اگر من خبر فوت شخصي را كه برايم چيزي جز يك نام نيست در روزنامه بخوانم، اين واقعه نزد من چيزي بيش از موضوع يك اطلاعيه نيست، اما وضع در مورد موجودي كه چونان يك حضور به من داده شده كاملاً متفاوت است. در اين حالت همه چيز به من و نگرش دروني من در مورد ابقاي اين حضور بستگي دارد. مارسل با اشاره به اين كه تأمل درباره وفاداري از مدت ها پيش دغدغه  او بوده است بخشي از يكي از نمايشنامه هاي خود را نقل مي كند كه در آن از رابطه وفا و مرگ پرسيده است:
«چگونه وفاي فعال و حتي ستيهنده در نسبت با يك شخص محبوب از دست رفته ممكن است با قوانين حيات سازگار باشد؟...  يا چگونه ممكن است رابطه اي درست و اصيل ميان مرگ و زندگي به وجود آيد؟ هر عقيده اي درباره آنچه به نحو مبهم و نامعلوم بقاي روح ناميده مي شود داشته باشيم واضح است كه شخص از دست رفته اي كه مي شناخته و دوست مي داشته ايم براي ما موجود مي ماند. او قابل فروكاستن به يك» ايده «صرف... نيست. او به واقعيت شخصي خود ما متصل مي ماند. او به زندگي در ما در هر حال ادامه مي دهد... ما در قبال اين موجود كه در عين حال هم حاضر و هم براي هميشه از دست رفته است مي توانيم و بايد چه رويكردي داشته باشيم؟ ما ناچار به بازسازي مشاركت ميان خودمان و اين شخص از دنيا رفته حاضر، راه مي يابيم... ارزش معنوي چنين ارتباطي چيست؟ اين امر نه صرفاً از نظر گاه ديني بلكه براي خود زندگي شخصي كاملاً مهم است.»
پرسش و اشاره مارسل در انتهاي اين سخنش مهم است و كليد رابطه وفا و ايمان در نظر او در همين جاست. به نظر او اگر ايمان پشتوانه وفا نباشد انسان دچار نااميدي مي شود و تنها ايمان است كه آن گونه كه خواهيم گفت به وفا معنا مي دهد. با توجه به همين ملاحظات است كه مارسل به چنين وفايي كه حتي مرگ نيز آن را از بين نمي برد «وفاي خلاق» نام مي نهد.
مفهوم وفا با مفهوم عشق نيز پيوندي تنگاتنگ دارد و بي درنگ آن را تداعي مي كند. عشق نمونه اي از همان امري است كه مارسل آن را «راز» مي نامد. در راز چنين نيست كه آن گونه مسأله اي كه در يك دانش تجربي حل مي شود انسان به منزله ذهن (Subject) بر يك موضوع (object) احاطه داشته باشد و آن را بررسي كند، بلكه راز است كه انسان را فرا مي گيرد و او را احاطه مي كند. در عشق، ما در حضور يك راز هستيم كه در آن تمايز ميان آنچه در ماست با آنچه در برابر ماست از بين مي رود.
از ديدگاه مارسل عشق عمل ذهن آزادي است كه يك «خود» آزاد ديگر را تأييد مي كند و تنها از راه همين تأييد، آزاد است. هنگامي كه در عشق، ديگري عين تلقي شود، عشق تبديل به شناخت مي گردد و آزادي فعال عاشق مقيد و مبدل به صورتي انتزاعي مي شود كه به زودي به فرديت تجربي راه مي برد. از اين رو عشق نمي تواند موضوع شناخت باشد چون فرديتي كه در عشق محقق مي شود از شناخت فرا مي رود و آن را متعالي مي كند. عشق يك بازي از سر توهمات ذهني نيست چرا كه به معناي دقيق كلمه جز در برابر عينيت يك شناخت انتزاعي ذهنيتي وجود ندارد. از اين رو فكر تنها تا جايي همان عشق است كه نوعي تفسير خلاق باشد.
به نظر مارسل هم وفاداري و هم عشق، ما را به تعالي و ايمان راه مي برد. هنگامي كه وفا به اوج خود برسد يعني وقتي كه به ايمان به خدا بدل شود، عهد بي قيد و شرطي كه در عشق انساني مضمر است كامل ترين توجيه خود را مي يابد. بنابر اين ميان وفاداري به يك «تو» ي مشهود و محسوس و ايمان به يك «تو» ي مطلق رابطه اي ژرف موجود است. اين رابطه، رابطه اي منطقي نيست. وفا مقتضي عهدي بي قيد و شرط و التزامي مطلق نسبت به انساني ديگر است. چنين عهدي اگر از سر وفاي واقعي بسته شود مطلق است و اگر قيد و شرطي در كار آيد با ارتباطي مواجهيم كه نه بر وفا كه بر هوي و هوس مبتني است. اين التزام مطلق مقتضي آن است كه انسان نسبت به موجودي مطلق ملتزم شده باشد. كسي كه از سر وفا نسبت به ديگري مطلقاً ملتزم مي شود به وجود «تو» ي مطلق شهادت مي دهد. حتي اگر اين شهادت را صريحاً بر زبان نياورد.
عشق نيز ما را به ايمان هدايت مي كند. واقعيت انضمامي ايمان يك عمل است و اين عمل عبارت از خلاقيت و شناخت خلاق خويش است كه بدين گونه انسان در مسير شدن قرار مي گيرد و چنين واقعيتي عشق تعريف مي شود. ايمان با فرديتي نسبت دارد كه در عشق خود را نشان مي دهد. عشق جز آن كه نشانه و اثر ايمان است، شرط اساسي آن نيز هست. از اين رو مارسل تصريح مي كند كه عشق بنياني ديني دارد.

002712.jpg
به نظر مارسل اگر كسي به حد لحظه موجود تنزل يابد و تسليم اكنون خود باشد، «خود» او وحدت و هويت ندارد و هرگز نمي تواند به راستي متعهد شود و وفادار بماند. از راه وفاست كه «خود» به وحدت و هويت دست مي يابد و بر سيطره فرساينده زمان غلبه مي كند. تعهد به معناي قبول اين مسئوليت است كه براي ديگري چيزي باشم و نيز به معناي ايجاد ارتباطي است كه قول داده شده كه خلاق باشد، فارغ از اين كه گذشت زمان چه دگرگوني هايي مي تواند پديد آورد

به علاوه در عشق اذعان به زوال ناپذيري معشوق نهفته است و گذر زمان و قدرت فرساينده مرگ، عشق و معشوق را از ميان برنمي دارد. مارسل نمي گويد كه عاشق از گريزناپذيري مرگ غافل است، بلكه سخن او در اين است كه در عالي ترين تجليات عشق نه فقط نياز به جاودانگي هست، بلكه اين اطمينان هم هست كه واقعيتي كه در چارچوب اين ارتباط شناخته شده، پايان ناپذير است.
عاشق نيازمند به جاودانگي معشوق است. عشق مقتضي آن است كه چيزي در معشوق زوال ناپذير، جاودانه و بي زمان باشد. اين جاست كه عشق نيز مانند وفا انسان را به ايمان هدايت مي كند. مارسل در نوشته اي با نام «خداباوري و ارتباط انساني» مي گويد: «آنچه پذيرفتني نيست مرگ معشوق است: از اين نيز نپذيرفتني تر مرگ خود عشق ؛ و اين ناپذيرفتني بودن شايد اصيل ترين نشان وجود خدا در ضمير ماست.»
آنچه گفتيم نشان مي دهد كه مارسل هرگز ارتباط با انسان ها را در برابر ايمان و رابطه با خدا نمي داند و عنوان نوشته اي كه مطلب قبل را از آن نقل كرديم، يعني «خدا باوري و ارتباط انساني» ، نيز اين را تأييد مي كند. از اين حيث او كاملاً در برابر كي ير كگور قرار مي گيرد كه ديگري را مانع ايمان و رابطه با خدا مي دانست. مارسل در كتاب «بودن و داشتن» چنين مي گويد:
«... استوارترين باور من... اين است كه... خدا به هيچ روي نمي خواهد كه ما در برابر مخلوق، او را دوست بداريم، بلكه مي خواهد كه از طريق مخلوق و با شروع از آن ستايش شود... اين خدايي كه در برابر مخلوق ايستاده است و به نوعي به كارهاي خويش رشك مي ورزد در چشم من هيچ چيز نيست جز يك بت.» بنابر اين از نظر او ايمان و ارتباطمان با خداوند از راه ارتباطمان با ديگران صورت مي گيرد.

نگاه
در باره بزرگداشت ساموئل كريپكي
ارجاع به اول شخص
ترجمه: علي ملائكه
002715.jpg
سائول كريپكي، فيلسوف معاصر در ماه نوامبر سال ،۲۰۰۵ شصت و پنج ساله شد. به اين مناسبت در ابتداي سال ميلادي جاري در «مركز دوره هاي عالي تحصيلي سيتي يونيورسيتي نيويورك» (CUNY)، دانشگاه محل تدريس او، كنفرانس دو روزه اي در بزرگداشت او برپا شد و او مطابق عادت معمولش در دير حاضر شدن در كلاس ها و كنفرانس ها با نيم ساعت تاخير در آن حاضر شد.
كريپكي، برنده سال ۲۰۰۱ جايزه «شوك» (Schock Prize) معادل جايزه نوبل در عالم فلسفه را در بسياري حلقه هاي فلسفي بزرگترين فيلسوف زنده جهان و شايد بزرگترين فيلسوف از زمان ويتگنشتاين مي خوانند.
هنگامي كه فيلسوف نابغه با يك كيسه پلاستيكي خريد كه يك دسته بيشتر نداشت به محل كنفرانس رسيد، ماتيو گلدشتاين رئيس دانشگاه برخاست تا به حضار خوشامد بگويد. كريپكي از سال ۲۰۰۲ به اين دانشگاه پيوست و مانند اسلاف مشهورش مثل «اريك اريكسون» در دانشگاه هاروارد بدون داشتن درجه PhD تدريس مي كند.
كريپكي در اوماهاي آمريكا به دنيا آمد و بزرگ شد. نبوغ او آنقدر درخشان و زودرس بود كه نابغه هاي امروزي در مقابل او چون سايه هايي محو جلوه مي كنند. او در كلاس چهارم دبستان «جبر» را كشف كرد و بعدها گفت كه مي توانست آن را به تنهايي اختراع كند؛ او تا پايان دوره دبستان بر هندسه و حساب تسلط كامل يافته و فلسفه را آغاز كرده بود. هنگامي كه هنوز نوجواني بيش نبود، رشته اي از مقالات را نوشت كه نهايتاً حوزه مطالعاتي «منطق موجهات» (Modal logic) را كاملاً دگرگون كرد. در افواه شايع است كه يكي از اين مقالات باعث شد كه نامه اي از دپارتمان رياضي دانشگاه هاروارد دريافت كند كه او را براي پذيرش پست آموزشي به آنجا دعوت مي كرد و كريپكي در پاسخ، اين تقاضا را رد كرد و نوشت: «مادرم گفته، اول بايد دبيرستان را تمام كنم و بعد به كالج بروم».
كريپكي بالاخره در هاروارد به كالج رفت. خودش بعدها در مصاحبه اي گفت: «اي كاش مي توانستم كالج را ميانبر بزنم. در آنجا افراد جالبي را شناختم، اما نمي توانم بگويم كه چيزي ياد گرفتم. خودم تنها با خواندن كتاب ها چيزهاي لازم را آموخته بودم» .
كريپكي در حالي كه دوره ليسانس را در هاروارد مي گذراند، تدريس در دوره هاي عالي را در «موسسه فناوي ماساچوست» (MIT) آغاز كرد و پس از كسب درجه ليسانس ديگر زحمت ادامه تحصيل را به خود نداد. چه كسي مي توانست به او چيزي را تعليم دهد كه از قبل نداشته باشد؛ بنابراين شروع به تدريس و انتشار كتاب كرد. كتاب او با نام «تسميه و ضرورت» (Naming and Necessity) كه در سال ۱۹۸۰ منتشر شد، براساس كاري بود كه در دوره دبيرستان آغاز كرده بود و در ميان تاثيرگذارترين آثار فلسفي نيم قرن اخير قرار مي گيرد. كتابي كه در سال بعد در شرح آراي ويتگنشتاين منتشر كرد، آنقدر كامل و تمام عيار بود كه برخي از محققان به چهره اي تركيبي با نام «كريپگنشتاين» اشاره مي كنند. كريپكي همچنين مقالات مهمي در زمينه متافيزيك، معرفت شناسي، منطق، فلسفه زبان و فلسفه رياضيات نوشته است _ اگر «نوشتن» را بتوان در اين مورد كلمه مناسبي دانست-!
ريچارد رورتي استاد ممتاز ادبيات تطبيقي دانشگاه استانفورد در مورد او مي گويد: «پيش از كريپكي نوعي گرايش در فلسفه تحليلي به سوي ايدئاليسم منطقي _ اين ايده كه زبان جهان هماهنگي ندارند، وجود داشت- سائول تقريباً يك تنه اين گرايش را دگرگون كرد» . پل بغوسيان دانشجوي سابق او كه اكنون در دانشگاه نيويورك تدريس مي كند، درباره اش مي گويد: «خصوصيت مهم ساموئل اين است كه هرگز يك موضوع واقعي فلسفي را با يك مسأله صرفاً فني خلط نمي كند» .
كريپكي در واقع جز در موارد نادري كلمات را روي كاغذ نمي آورد. او به فكر فرو مي رود، متوني را جمع آوري مي كند، يك طرح ذهني نه چندان معين را مي سازد و سپس در يك نشست عمومي، سخنراني يا سمينار درباره آنچه در سر دارد سخن مي گويد و به همان شيوه اي كه سقراط عادت داشت به تأمل درباره آن مي پردازد.
دوستان كريپكي اكراه او را نسبت به نوشتن به دقت وسواس گونه او مربوط مي دانند. او به شدت دلمشغول راه يافتن اشتباهات به نوشته اش است.در اين مراسم خود كريپكي هم سخنراني اي با عنوان« اول شخص»(The FirstPerson) ايراد كرد كه در آن به پرسش فلسفي معنا و ارجاع ضمير« من » پرداخت و فرضياتي متافيزيكي را درباره ماهيت« خويشتن »(Self) مطرح كرد.
كريپكي به علت ابتلا به برونشيت با صدايي نخراشيده سخن مي گفت، گاهگاهي با وقفه ها و جملات معترضه اي گفتارش را قطع مي كرد و اشارت مختلفي داشت به مواردي از زبان سرايندگان سرودهاي مذهبي گرفته تا هيوم كه به علت چاقي مفرط از نگاه كردن به خودش در آينه نفرت داشت و در جايي هم براي توصيف نظريه اي درباره اسامي خاص به» پانوشت مشهوري «از فرگه كه در آن از ارسطو نقل قول شده بود ارجاع داد» .رئيس سيتي يونيورسيتي در اين مراسم از قصد اين دانشگاه براي گشايش «انستيتو كريپكي» خبر داد كه قرار است به نسخه برداري و انتشار مجموعه نوارها و دست نوشته هاي كريپكي كه در طول سال هاي جمع آوري شده اقدام كند. از جمله بيش از يكهزار و ۵۰۰ صفحه مطالب چاپ نشده اي كه او در باب مسأله «صدق» (Truth) دارد.
برخي فيلسوفان برجسته در اين اجلاس در مورد كريپكي سخن گفتند: «از جمله اسكات سومس همكار سابق كريپكي در دانشگاه پرينستون كه گفت :« كريپكي اين ديدگاه اغراق آميز برخي فيلسوفان تحصيلي قبلي را مبني بر اينكه همه مسائل فلسفه صرفاً مسائل زباني هستند خنثي كرد» .به گفته سومس دو بنيانگذار فلسفه تحصيلي جي.اي.مور مدافع «عقل سليم» و برتراند راسل مبدع بزرگ «منطق نمادين» بودند، اما كريپكي خصوصيات اين دو را در «يك ذهن» تركيب كرده است و همين يك ويژگي دليل كافي براي گراميداشت اوست.
كريپكي در اين مراسم طوري جلوه كرد كه نه تنها بيانگر كيفيت دروني اصيلش بود، بلكه حالتي مبهم و با تعريف نامعين از خوشي و ارضا را بروز داد كه كانت جسارت ورزيده و آن را «سعادت» ناميده بود.
منابع: www.nytimes.com
www.nysun.com

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |