دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۵۴
با عباس خوشدل آهنگساز
قصه آن ني لبك هاي شكسته
من استاد فلوت نداشتم. پهلوي آن دوستم كه موزيسين خوبي بود و از شاگردان استاد صبا هم بود، شروع كردم به يادگيري رديف موسيقي ايراني. چون با فلوت آشنا بودم، نت و رديف را پيش ايشان يادگرفتم 
030798.jpg
عكس ها : هادي مختاريان 
آرش نصيري 
يارا يارا گاهي،دل ما را...
شايد بهترين جمله را آقاي ساعد باقري گفت: خيلي ها هستند كه كمپوزيسيون مي كنند و آهنگ  مي سازند، ولي بايد ديد كه چه كسي در دل مردم يارا،يارا را جا داده است. مهم اين است كه اين موسيقي در قلب مردم جا گرفته است. اينها را با افتخار مي گويد و ما مي دانيم كه آقاي باقري بيراه نگفته است. ظرف مدت اندكي پس از انتشار، كاست نيلوفرانه شد كاست روز و افتخاري چهره روز .
موسيقي با صلابت و لطافت كه در عين سلامت در بين همه نسل ها مخاطب پيدا كرد. فضاي روحاني اثر آنقدر تاثيرگذار بود كه از برخي آهنگ هاي آن به عنوان نيايش قبل از اذان استفاده مي شود و مداحان روي ملودي هاي آن اشعار مذهبي گذاشتند، براي خواندن در عزاداري ها. از اينها همه گفتيم با استاد عباس خوشدل، آهنگساز، نوازنده و رهبر اركستر قديمي ايران، اما ماجراي آن ني لكب هايي كه مادر از اطراف حرم حضرت عبدالعظيم مي خريد و بعد تبديل شد به فلوتي كه بعد خودش خريده بود به قيمت 70 تومان چيز ديگري است. همان فلوت پر كليد كه كهنه بود و چند جايش ترك داشت و او با موم پرشان كرده بود و بعد كه يك شب اجراي مستقيم راديويي داشت، يكي از كليد هاي اصلي آن  گير كرده بود. به نوازنده ضرب اشاره كرده بود كه ادامه بدهد و بعد با پيچ گوشتي(كه همراهش داشت) بازش كرده بود و كليد فلوت شكسته بود و گوينده چيره دست راديو ماجراي سه تار شكسته را كات زده بود به اين فلوت شكسته.
هميشه براي دلم 
سوال من اين بود كه چطور آهنگسازي را شروع كرد و جواب آن طوري بود كه بايد مي رفت به سمت مرحوم نصرت الله گلپايگاني كه به او مي گفتند گلي . گويا آقاي خوشدل قطعه اي را ساخته بود و در اثر تشويق مرحوم گلپايگاني كشيده شد به اين سمت كه آهنگ بسازد و ساخت. نصرت گلپايگاني خيلي زود در اثر گواتر و زير عمل جراحي فوت كرد، در سي و چند سالگي، اما همان موقعي كه رهبري اركستر را به عهده داشت، آقاي خوشدل چند آهنگ ساخت كه به نام ايشان از تلويزيون پخش شد. برايتان بگويم كه من به معناي واقعي كلمه در كار آهنگسازي اولين ديني كه دارم نسبت به آقاي نصرت الله گلپايگاني است. اگر آن روز ايشان اين جرقه را در ذهن من به وجود نمي آورد، شايد مسير آهنگسازي من عوض مي شد. من خودم را مديون ايشان مي دانم. بعدا برايم مي گويد كه چطور خواستند قطره اي از اقيانوس محبت ايشان را جبران كنند. قطعه اي ساخته بودم به نام نواي كاروان . اين قطعه را به ياد مرحوم نصرت الله گلپايگاني ساختم. شعرش را هم آقاي ابراهيم صفايي گفته بود.
نواي كاروان عشقت زند آتش به جانم/خدايا برملا شد برملا عشق نهانم كه نادر گلچين هم آن را خواند. وقتي برنامه را بردم تلويزيون، همه اعضاي اركستر گريه مي كردند، چون مي دانستند من اين آهنگ را براي چه كسي ساختم. من خواسته بودم كه دينم را به ايشان ادا كنم.
در بانك خيلي پيشرفت كرده بود (از حافظه عجيب خودشان و اينكه مشخصات تمام مشتريان بانك را از حفظ بود و آن موقع كه كامپيوتر نبود، ذهنش مثل كامپيوتر كار مي كرد، هم صحبت كرديم كه موضوع بحث ما نبود و در مصاحبه نيامده و البته خودش هم ماجرايي است.)اما به خاطر علاقه به فعاليت هاي هنري به صورت پيماني آمدند اداره هنرهاي زيبا و بعدا رسمي شدند. بانك زير بار نمي رفت، چون نمي خواست يك كارمند خوب را از دست بدهد و استعفا نداده از بانك آمد بيرون. براي آنكه بحث را از بانك بكشانند به فعاليتشان در اداره فرهنگ هاي زيبا، مي گويند: حالا كاري ندارم و ادامه مي دهند: بعد از آن تمام فعاليت هاي هنري وزارت فرهنگ و هنر، تالار رودكي، خارج از كشور، شهرستان ها، راديو و تلويزيون، همه زير پوشش من بود. كل برنامه هاي گروه موسيقي و حتي قسمت هاي تئاتر زير نظر من بود.
مي گويم: يك چيزي در حدود معاون وزير مي گويند: نه، نه يك چيزي در حدود... مديركل. در همان زمان من رهبر اركستر بودم، سرپرست برنامه هاي هنري بودم، بودجه تمام فعاليت ها با من بود، مشاور اركستر سمفونيك بودم (زمان  آقاي سنجري)، مشاور و كارشناس انجمن اشاعه موسيقي بودم و كارهاي ديگر، يعني آهنگ هم مي ساختم.
همان موقع بود كه يكي از ماندگارترين خدماتشان را انجام دادند يكي از برنامه هاي وزارت فرهنگ و هنر اين بود كه محفوظات استادان موسيقي را جمع آوري كنند. مثل استاد دوامي، استاد علي اكبرخان شهنازي، اديب خوانساري، بوذري و ... من به عنوان كارشناس انجمن، قراردادهايشان را تنظيم و محفوظاتشان را ضبط مي كردم. محفوظات استاد اديب خوانساري، روح انگيز، محمود كريمي، علي اكبرخان شهنازي، 2 تعزيه حضرت علي اكبر و حضرت عباس استاد بوذري و رديف هايش را من جمع كردم. حتي كتاب و نوار رديف آوازي محمود كريمي با نظر من چاپ شد. اين افتخار من است كه اگر اين كار انجام نشده بود، خيلي از اين محفوظات از بين مي رفت...
بعد مي گويد نخواست بيشتر از اين از لحاظ مدارج اداري پيشرفت كند، چون بيشتر از هر چيز به كار آهنگسازي عشق مي ورزيد. هيچ وقت هم فرمايشي كار نكردم. هميشه براي دلم ساختم. معلوم است كه آهنگ يارا يارا دل ما را به چراغ نگاهي روشن كن و خدايا، خدايا، يگانه تويي و آهنگ هاي ديگر كاست نيلوفرانه و صدايم كن برآمده از دل است كه بر دل مي نشيند.
030804.jpg
تا سالها كه من كار موسيقي مي كردم، پدرم اصلا نمي دانست كه من در راديو ساز مي زنم. شايد هم مي دانست و روي خودش نمي آورد. گفتم كه خانواده با موسيقي موافق نبودند، ولي بعدها كه رهبر اركستر شده بودم، ديگر به من افتخار مي كردند
امروز 11 بهمن است، يعني مي  شود 11/11/83. تازه جمع 8 با 3 هم مي  شود 11. بنابراين ما داريم در يك روز با سه يازده با هم گفت وگو مي  كنيم...
... به  به. من اصلا به اين فكر نكرده بودم. اين را بايد مثل يك فال يا يك جرقه يا يك چنين چيزي در نظر بگيريم. من به اين اتفاقات اعتقاد دارم. بعضي  وقت ها بعضي  عددها كه پيش مي  آيد يك تحويل هاي ميمون  و مباركي پيش مي  آيد.
البته كلمات هم چنين حالتي دارند. مثلا خوشدل با خوشگل خيلي نزديك است.
از نظر ريتم و وزن وملودي بله...
قديم ها كه مي  رفتند شناسنامه بگيرند، آنكه شناسنامه مي  داد يك نگاه مي  كرد و مي  ديد طرف مقابلش به چه اسمي مي  خورد، البته شما بهتر مي  دانيد. طبيعتا اجداد شما كه رفته بودند شناسنامه را بگيرند...
اتفاقا همين مساله كه فرموديد را پدرم تعريف مي  كرد.
رفته بود اداره آمار شناسنامه بگيرد، مامور آمار از او سوال كرد كه اسمت چيه؟   گفت: علي اصغر، به قيافه اش نگاه كرد و گفت: اسم پدرت چه بوده؟ گفت: حسن. گفت: ببين اسمت را مي  گذاريم علي اصغر حسن زاده. بعد گفت: بچه كجايي؟ پدرم گفت: تهران. كمي ديگر به سيمايش نگاه كرد و گفت: فاميلت را مي گذاريم: خوشدل. اينطوري بود كه پدرم شد: علي اصغر حسن زاده تهراني خوشدل. البته مال من اينطوري نيست. در قانون آمار هست كه نام فاميل اگر از يك كلمه بيشتر باشد خود به خود قابل تغيير است، مثل حسن زاده تهراني خوشدل كه خوشدل خودش يك كلمه است...
... اين فاميلي يك ريل است...
(خنده)... بعد پدرم رفت فاميلش را تغيير داد به خوشدل.
حسن زاده كه معلوم است، تهراني هم همينطور اما آن مامور آمار خوشدل را از كجا فهميد؟ چون اگر مي  گفت خوشدل لابد مي  توانست ببيند اما خوشدل بودن را كه كسي نمي  تواند ببيند...
... من نمي  دانم (مي  خندد). خود پدرم اين چيزها را تعريف كرد. لابد طوري فهميده بود. پدرم از پدرش چيزي به ياد نداشت ،اما در تهران خوشدل ما هستيم. يك خانم مترجم هم هست كه فاميلش خوشدل است، اما با ما نسبتي ندارد. البته من دنبال فاميل خوشدل يك راد هم دادم. يعني عباس خوشدل راد. اتفاقا يك نفر هم هست كه در شبكه 4 صدا و سيماست. مي  خواست با من مصاحبه كند، اسمش هم عباس خوشدل است اما راد نيست...
يعني عباس خوشدل جوانمرد فقط شما هستيد...
... خواهش مي  كنم (مي  خندد)
آدم خوب است كه هم خوشدل باشد و هم راد باشد. پدرتان آن موقع هنوز متاهل نشده بود؟
نه.15، 16 سالش بود. رفته بود فقط براي خودش شناسنامه بگيرد. مجبورش كردند براي آنكه برود وضع خدمت نظامش را مشخص كند، برود شناسنامه بگيرد و هيچ بعيد هم نيست پدران ما و پدربزرگ هاي ما سن واقعي شان را هم نتوانستد بگويند. البته پدر من در هفتاد و چندسالگي فوت كرد؛ مطابق با آن چيزي كه در شناسنامه نوشته شده بود.
براي شما كه شناسنامه واقعي گرفتند...
بله. من مهرماه سال 1310 متولد شدم. آن موقع ديگر ثبت احوال جا افتاده بود وقبل از ما هم ديگر اين مساله حل شده بود.
شناسنامه شما مال كدام منطقه تهران است؟
منطقه 9 تهران به اسم عودلاجان كه حالا همين منطقه سيروس است.
آن موقع منطقه 9 به اين صورت الان نبود كه...
از قديم بوده. شناسنامه من كه دقيقا مال منطقه 9 عودلاجان است. الان نمي  دانم اسم منطقه عوض شده يا نه. البته شناسنامه ها گردش كرده، ولي اولين شناسنامه اي كه داشتم مال منطقه 9 عودلاجان بود.
منطقه اي كه در آن رشد كرديم يك منطقه تقريبا مذهبي بود كه امامزاده يحيي هم آنجا بود. يك ضلعش مي  خورد به خيابان سيروس، يك ضلعش مي خورد به امامزاده يحيي. يعني جزو مناطق مذهبي تهران بود. اگر بخواهيد تهران آن موقع را بررسي كنيد، چند منطقه شاخص داشت؛ يكي همين منطقه ري بود كه مشتمل مي شد بر ميدان شاه و سه راه امين حضور و همين امامزاده يحيي و باغ پسته بك و ...
عذر مي خواهم، باغ چي؟
باغ پسته بك.
يعني چه؟
030801.jpg
باغ پسته كه معلوم است. شايد آن يك كلمه تركي باشد. داشتم مي گفتم كه چند منطقه تهران شاخص بود و بسياري از چهره هاي هنري، ورزشي و سياسي از اين مناطق رشد و نمو كردند. مناطق اميريه، خيابان ري، شاپور، عين الدوله كه بعد شد خيابان ايران. اينها 4، 5 منطقه شاخص تهران بودند. خيلي از هنرمندان هستند كه مال خيابان ري هستند؛ آقاي مسعود كيميايي، آقاي قنبري و...
آقاي قنبري جري لوئيس؟
...بله، حميد قنبري؛ دوبلور معروف.
حالا شما خيلي جلو آمديد، مسعود كيميايي و آقاي قنبري و ديگران نه. از خيلي قديم تر، اولين هنرمند، ورزشكار يا هر آدم معروف ديگري كه آن موقع شناختيد، چه كسي بود؟
چون خانه مان نزديك زورخانه بود، چهره هاي قهرماني آن موقع براي من خيلي شاخص بودند. يكي از چهره هاي موردنظر و توجه ما فردي بود قهرمان، صاحب زنگ و صاحب عنوان به اسم عباس كوره پز. فكر مي كنم كوره پزخانه هم داشت و فاميلش هم نمي دانم چيست و همه او را به اسم عباس كوره پز مي شناختند.
اين پهلوان كه گفتيد سمبل همسن و سالهاي شما بود يا اينكه چون هم اسم شما و عباس بود، شما او را به عنوان سمبل انتخاب كرده بوديد؟
(خنده) نه نه. اولا اندام بسيار زيبايي داشت و كشتي گير خوبي بود و صاحب  زنگ بود. در حوالي كوچه چاپخانه يك زورخانه بود به اسم زورخانه طلايي. فاصله اين زورخانه تا خانه ما خيلي نزديك بود و ما هر وقت كه از مدرسه مي آمديم، مي رفتيم آنجا. تقريبا كلاس هفتم و هشتم دبستان بود. آن موقع كه اين ورزش هاي كلاسيك ژيمناستيك و اين حرف ها نبود، براي ما همين زورخانه بود و بعدا فوتبال. بعدها باشگاه هايي تاسيس شد و اينها. اين زورخانه البته يك عنوان هم داشت به اسم زورخانه علي تك تك. يك پهلوان بود و صاحب زورخانه بود و اين حرف ها. ما هم مي رفتيم آنجا مي نشستيم و تماشا مي كرديم و هميشه هم آرزو مي كرديم كه با يكي از اين ورزشكارها بنشينيم و همكلام بشويم.
جالب است كه زورخانه براي خودش ضرب داشت، زنگ داشت و ورزشكارهايي و ....
...ببينيد آقاي نصيري، از ورزشكار عادي شروع مي شد، بعد از آن ورزشكاري بود كه در چرخ برايش صلوات مي  فرستادند، اين عنوان دوم بود. عنوان  بعدي اين بود كه وقتي از در وارد مي شد، صلوات مي فرستادند. مي زدند به ضرب و صلوات مي فرستادند. آخرين عنوان و به قول من دكتراي زورخانه اين بود كه از در كه وارد مي شد، زنگ را مي زدند و صلوات مي فرستادند. اين آخرين عنوان بود. براي هر ورزشكاري اين كار را نمي كردند. مثلا براي عباس كوره پز اين كار را مي كردند يا آقاي حاج كاظم بود، اينهايي كه حالا يادم مي آيد.هنوز ما به عالم هنر نرفته بوديم و بيشتر در عالم ورزش و اين حرف ها بوديم و اينها چهره هاي ما بودند.
من داشتم اين را مي پرسيدم كه در زورخانه همه چيز بود. ضرب بود، زنگ بود، ميل بود، ورزشكار بود، چرخيدن بود و... چطور شما فقط به ضربش گير داديد؟
اين برمي گردد به اين مساله كه من از زماني كه يادم مي آيد با موسيقي مانوس بودم. خيلي كوچك كه بودم يادم مي آيد كه ني لبك مي زدم. اين كه مي گويم، مربوط به سالهاي دوم و سوم ابتدايي است. با مادرم كه مي رفتيم حضرت عبدالعظيم، چون ني لبك ها را خراب مي كردم، مادرم هميشه 2، 3 تا ني لبك پس انداز داشت و من با ني  لبك خيلي خوب مي زدم، به طوري كه گاهي وقت ها همسايه هاي دور و بر ما مي آمدند و به مادرم مي گفتند كه فلاني، به پسرت بگو بيايد براي ما ني لبك بزند...
...آن موقع راديو هم كه نبود، روشن كنند و به راديو پيام گوش بدهند. (خنده)
اصلا، اصلا. مي خواهم برايت بگويم كه به دنياي موسيقي در ابتدايي ترين نوعش با ني لبك وارد شدم.
يكي از دوستان من كه همكلاس من بود چند وقت پيش تعريف مي  كرد و مي  گفت كه خوشدل، وقتي توني لبك مي  زدي من يك قابلمه دستم بود با تو راه مي  افتادم و مي  زدم به قابلمه...
اين ضرب قابلمه كه يادتان نمي  آيد؟
نه. اصلا يادم نمي     آيد. بعد ما يك طرفش را بستيم و به شكل فلوت كوچك درش آورديم. بعد رفتيم و رفتيم تا فلوت گرفتيم. هنوز وارد كار جدي موسيقي نشده بودم. يكي از دوستان من بود كه سنتوريست بسيار خوبي بود و من شروع كردم فلوت را به صورت جدي با او كار كردن. حالا ديگر يك فلوت بزرگ گرفته بودم و پهلوي ايشان شروع كردم رديف هاي موسيقي را يادگرفتن.
من استاد فلوت نداشتم. پهلوي آن دوستم كه گفتم و موزيسين خوبي بود و از شاگردان استاد صبا هم بود، شروع كردم به يادگيري رديف موسيقي ايراني. چون با فلوت آشنا بودم، نت و رديف را پيش ايشان يادگرفتم. اولين فلوتيست ايراني بودم كه در كلاس يازدهم كه آن موقع مي  گفتند پنجم دبيرستان، در راديو سلو زدم.
بگذاريد از همين كلمه اولين كه فرموديد حدود 20 سال هم رفتيد جلو، برگرديم به عقب و از شما بپرسم اولين مدرسه اي كه رفتيد كجا بود؟
تا كلاس دهم در دبيرستان بدر بودم. براي يازدهم رفتم دبيرستان مروي از همانجا هم فارغ التحصيل شدم. از بدر كه رفتم دبيرستان مروي به مدير آنجا گفتم كه من فلوتيست هستم. راديو فرهنگ آن موقع از ساعت 30:7 تا 8 صبح برنامه مربوط به مدارس بود. سخنراني بود، انشا مي   خواندند و يكي از كارهايش هم موسيقي بود. من را به راديو پيشنهاد كردند و رفتم ميدان ارگ و برنامه سلو اجرا كردم.
جالب است. گفتيد كه فلوت را پيش خودتان و بدون استاد كار كرده بوديد. چه اعتماد به نفسي داشتيد كه فكر مي  كرديد مي  توانيد در راديو بزنيد!
براي اينكه من رديف ها را كار كرده بودم، پيش آن دوستم كه برايتان عرض كردم. خلاصه اينكه رفتم راديو و جلوي هيات  ژوري امتحان دادم و آنها گفتند كه شما مي  توانيد در راديو فلوت بزنيد.
يادتان هست كه هيات ژوري چه كساني بودند؟
آقاي مشير همايون شهردار بود، آقاي ابراهيم منصوري بود و... همين دو نفر را يادم مي   آيد. در درجه اول آقاي مشير همايون شهردار بود كه رئيس شوراي موسيقي بود.
اين آقاي مشير همايون برايم خيلي سوال برانگيز شده است. ايشان واقعا شهردار بود؟
نه. فاميلش شهردار بود كه بعدها پسر ايشان معلم شيمي ما شد.
شهرداري كه معلم شيمي بود...
(مي  خندد). مشير همايون پيانيست بسيار خوبي بود و تنها پيانيستي بود كه در زمان خودش مي  درخشيد و با مرحوم ظلي هم صفحاتي دارد. موسيقي ايراني را بسيار زيبا مي  زد. پسرش كه آقاي مهندس سيروس شهردار بود و چند وقت پيش فوت شد، موسيقي ايراني نمي  دانست كما اينكه مشير همايون شهردار موسيقي كلاسيك نمي  دانست.
ماجراي فلوت خريدن شما را در ستون خاطرات آورديم كه يك فلوت را به قيمت 70 تومان خريديد و ماجراهاي آن كه در اين ستون آمده است. بعد از آنكه در 17، 18 سالگي اولين نوازنده سلوي فلوت در راديو بوديد، چكار كرديد؟
بعد از آن فكر كردم كه مي  بايست در كار موسيقي ام يك تحول ديگري باشد. احساس كردم كه دارد برايم يكنواختي به وجود مي   آيد. رفتم هنرستان عالي موسيقي. استاد فلوت من نگاه كرد و گفت اين چيه كه مي  زني؟ اينها به درد ما نمي    خورد كه. تو بايد همه را بريزي دور و از اول شروع كني. هر چه گفتم آقا من سوليست راديو... گفت: هيچ، بايد از اول شروع كني و من ناچار شدم كه تقريبا 5 سال مجددا كار كنم و ايراني را كلا كنار گذاشتم و رفتم دنبال كلاسيك. همزمان رفتم يك فلوت سيستم بوهم گرفتم.
اولين باري كه از راديو حقوق گرفتيد، چقدر گرفتيد؟
فكر مي   كنم حدود 30 يا 40 تومان بابت چهار جلسه كار.
آخر من هنوز نگران آن 70 توماني هستم كه بابت خريدن اولين فلوتتان از دوستان قرض كرده بوديد...
(خنده) نه، نگران نباشيد. ما الان پول را داديم و عده اي هم نگرفتند و خلاصه قضيه اش به خير و خوشي حل شد و تازه من يك فلوت نو خريده بودم.
مرحوم پدرتان كه كمك  تان نكرد؟
نه، اولا تا سالها كه من كار موسيقي مي كردم، پدرم اصلا نمي دانست كه من در راديو ساز مي زنم. شايد هم مي دانست و روي خودش نمي آورد. گفتم كه خانواده با موسيقي موافق نبودند، ولي بعدها كه رهبر اركستر شده بودم، ديگر به من افتخار مي كردند. خلاصه اينكه من بعد از هنرستان اولين كارم را با اركستر صبا به رهبري آقاي دهلوي انجام دادم. من البته هم ديپلم ادبي دارم و هم ديپلم كلاسيك.
رسيديم به اركستر صبا و دلم مي خواهد همين قضيه اركستر صبا را بگيريم و برويم جلو، ولي قبل از آن بگذاريد يك سوال بكنم كه الان ذهن مرا بدجوري مشغول كرده است؛ اين عباس كوره پز بالاخره چي شد؟
ديگر ما از آن حال آمده بوديم بيرون. ديگر در آن محله نبوديم و اصلا از ورزش و زورخانه و اين مسايل هم فاصله گرفته بوديم. او سمبل دوره نوجواني ما بود.
يعني اصلا متوجه نشديد كه اين سمبل بزرگ شما چه شد؟
يك نفر عباس كوره پز را تشويق كرد كه بيايد و قهرمان پايتخت شود و ايشان هم متاسفانه با يك آقايي به نام عباس حريري كشتي گرفت كه او فرنگي كار بود. خلاصه عباس كوره پز زمين خورد و اين برايش سقوط شد و ديگر نرفت دنبال قهرماني.
من يك توهم برايم پيش آمد و آن اينكه شما فقط سرنوشت عباس  ها را پيگيري مي كنيد...
نه والله (مي خندد). الان تصادفا اينجوري شده كه عباس ها در كنار هم جمع شدند. البته خوشحال هستم كه اين عباس ها همه چهره هاي خوبي بودند و عباس كوره پز كه سمبل ما بود.
بعد يك چهره ديگر برايتان مطرح شد و آن هم لابد يك جورهايي برايتان سمبل بود. مرحوم استاد صبا. صبا را كي ديديد؟ اين را از آنجايي مي پرسم كه گفتيد رفتيد اركستر صبا...
...اولين باري كه من رفتم در اركستر صبا، اركستر به نام مرحوم صبا بود و استاد دهلوي كارهاي ايشان را اركستراسيون مي كردند، هارمونيزه مي كردند و مي دادند صبا و ايشان رهبري مي كرد. هنرهاي زيباي آن موقع چند تا اركستر داشت كه يكي از آنها اركستر شماره يك صبا بود به رهبري خود ايشان. موقعي كه من از هنرستان مي رفتم آنجا، صبا را به عنوان رهبري مي ديدم، ولي در اركستر نمي زدم. بعدها كه صبا فوت شد، استاد دهلوي اركستر را رهبري كرد و به دليل آشنايي هم كه با ما داشتند ما را دعوت كردند به عنوان سوليست و فلوت اول با اين اركستر كار مي كردم. سالها با اين اركستر بودم. همان موقع هم بود كه در بانك هم قبول شده بودم و آنجا هم كار مي كردم. من سالها سوليست آن اركستر بودم. من هم فلوت ايراني مي زدم و هم با اركستر كار مي كردم. فلوت اول هم بودم.
عباس تهراني آن موقع فلوت نمي زد؟
باز هم يك عباس ديگر را آورديد وسط. اين عباس تهراني كلارينت مي زد و در راديو بود. تهراني گفتيد، يادي هم بكنيم از استاد حسين تهراني. آن موقع يك گروه كوچك متشكل از استاد فرامرز پايور، استاد حسين تهراني و بنده حقير (عباس خوشدل) كه روزهاي چهارشنبه برنامه تكنوازي داشتيم، البته با خواننده و در تلويزيون. 6ماه بعد از آنكه من در سال 1338 همكاري ام را با اركستر صبا شروع كردم، تلويزيون ثابت هم راه افتاد. من چون هم با ايراني و هم با كلاسيك آشنايي داشتم، تقريبا هر شب تلويزيون بودم. تقريبا به جز يكشنبه ها كه اركستر سمفونيك بود و روزهاي جمعه كه گروه محلي ها بود، تقريبا هفته اي 4، 5 شب در تلويزيون برنامه داشتم.
پولش را چطور خرج مي كرديد؟
الان مي گويم. اولا آن زمان دستمزدها خيلي كم بود، ولي در عين حال كه كم بود، پول خوبي بود. اولين پولي كه از اركستر صبا گرفتم، ماهانه 160 تومان بود. هفته اي 2روز تمرين داشتيم و ماهي يك روز برنامه. همزمان كه با اركستر صبا كار مي كردم، رفتم با اركستر مرحوم نصرت الله گلپايگاني كار كردم كه يك اركستر كوچك بود، با اركستر استاد پايور كار كردم و چند اركستر ديگر. چون فلوتيست كم بود، من در خيلي جاها كار مي  كردم.
آهنگسازي را چطور شروع كرديد؟
گفتم كه من در چندين اركستر كوچك و بزرگ نوازنده بودم. يكي از اين اركسترها، اركستر نصرت الله گلپايگاني بود. من قطعه اي نوشته بودم و آقاي گلپايگاني خيلي تشويقم كرد كه اين كار را ادامه بدهم و من هم كه تشويق شده بودم ادامه دادم. بعد از آنجا رفتم در محضر آقاي دكتر محمد تقي مسعوديه و درحدود 6 سال كار آهنگسازي كردم. ديگر از بانك آمده بودم اداره هنرهاي زيبا و در آنجا هم كار اداري انجام مي       دادم و هم كار اركستر. بعدها يك اركستر كوچك را به من محول كردند و شدم سرپرست يك اركستر كوچك، ضمن آنكه كار آهنگسازي مي     كردم و مي   خواندم. بعدها اين اركستر كوچك تبديل به يك اركستر بزرگ شد. سرپرستي يك اركستر كوچك تبديل شد به رهبري يك اركستر بزرگ. ديگر ساز نمي   زدم و در اركستر شماره 4 اداره فرهنگ و هنر شدم رهبر اركستر.
اولين روزي كه رهبر اركستر شديد چند سالتان بود؟
فكر مي       كنم حدود سي ودو، سه  سال.
يعني مي  شد دروبر سال 44. درست است؟
بله، 44 يا 43. بله، آفرين حدستان هم درست است...
... البته حدس نزدم. سال 1310 را با 433، جمع كردم شد سال 44...
(خنده) بله. يك قطعه اي ساختم به نام نواي كاروان. اين قطعه را به ياد مرحوم گلپايگاني ساختم و بعد هم ضمن كار رهبري اركستر و كارهاي مديريتي آهنگسازي هم مي  كردم.
جريان كارتان با آقاي افتخاري و كاست نيلوفرانه چيست؟
حضورتان عرض كنم كه يك روز يكي از نوازندگان اركستر آن موقع من، به خانه ما زنگ زد و گفت كه يكي از آهنگ هاي قديمي شما را دارد آقاي افتخاري مي خواند. گفتم غيرممكن است و تحقيق كردم ديدم كه رندان آمدند و اين آهنگ را اجرا كردند. نت آن را هم نداشتند و به صورت گوشي كار كرده بودند و آقاي افتخاري هم خوانده بود. نه جاي صدايش بود، نه نت آن در كنارش بود. اين آهنگ بعدها شد آهنگ سرمستان . همان آهنگ اي ساقي ما سرمستان،...
... البته شعرش را عوض كرده بودند نه؟
بله. البته آقاي افتخاري هم با اينكه جاي صدايش نبود، بسيار خوب خواند. رفتيم وزارتخانه و گفتيم چرا و چنين و... آن شركت هم گفت كه حالا طوري نيست. شما بياييد با ما شروع كنيد. ما هم شروع كرديم و اولين كار ما هم نيلوفرانه بود. به اعتقاد خيلي ها اين نيلوفرانه يك جرقه الهي بود. اين كاست شرايط خاصي به وجود آورد. اين تنها قطعه اي است كه هنوز كاستش دارد به فروش مي    رود. مداحان شعرهايش را عوض كردند و در مراسم سوگواري از آن استفاده كردند. خدايا عاشقان را در مراسم مختلف خواندند. بعدا در فيلم ليلا ساخته، آقاي مهرجويي آهنگ هاي اين كاست آمد. براي نسل جوان كه با موسيقي سنتي خيلي ميانه اي ندارند اين وسيله اي شد براي ارتباط با اين نوع موسيقي. خودم چندين بار در نوارفروشي ها ديدم كه مي  گفتند موسيقي فيلم ليلا را مي خواهيم. همان كاست نيلوفرانه را، بعدا نيلوفرانه 2را ساختم. بعد صدايم كن را و بعد از آن هم شبان عاشق كه هر چهار تا را آقاي افتخاري     خواند. واقعا هم در نهايت محبت و صميميت اين آهنگ ها را خواند. گاهي وقت ها وقتي تصويرش را در تلويزيون مي      بينم، مي     بينم كه اشك در چشمانش حلقه زده. اينقدر با اين قطعات احساس صميميت دارد.
اتفاقا به نظر من بهترين كارهاي آقاي افتخاري هم هست...
... خودشان برايم تعريف كردند كه آقاي خوشدل اين قطعه راز چشم كه در كاست صدايم كن هست را يكبار كه رفتم اصفهان و برگشتم اقلا 200 بار گوش كردم، با اينكه صداي خودش بود.
داريم به آخر مصاحبه مي  رسيم و يك سوال همين طور در ذهن من مانده است. گفته بوديد كه با مادرتان مي رفتيد حضرت عبدالعظيم. با چه وسيله اي مي  رفتيد؟
شاه عبدالعظيم يا اصطلاحا حضرت عبدالعظيم آن موقع ماشين دودي داشت. از محل مان، خودمان را مي رسانديم به ميدان شوش. آنجا دو سه واگن بود و سوار آن مي   شديم و مي  رفتيم شاه عبدالعظيم. خط آهن آن واگن ها هنوز هست. آنجا زيارتي بود و مسايلي بود و اين حرف  ها و بعد از آنكه آنجا مي گشتيم مادر را تير مي   كرديم كه براي ما ني لبك  بخر. ما هم كوچك بوديم و اين ني لبك را سوراخ مي    كرديم و مي    شكانديم و بعد كه گريه مان درمي آمد ،مي    رفت از توي صندوق خانه يكي ديگر مي   آورد.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |