جمعه 4 مهر۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۱۷۷
پارك به شرط آرايشگاه
004128.jpg

جعفر مدرس صادقي
صبح روز جمعه،  كامجو و پسر چهار ساله اش، نادر به قصد آرايشگاه، از خانه بيرون رفتند. كامجو به پسرش قول داده بود كه اگر امروز با او به آرايشگاه بيايد، پس ازآرايشگاه با هم به پارك خواهند رفت. اين اولين بار بود كه نادر به آرايشگاه مي رفت. تا اين تاريخ، هميشه مادرش سرش را كوتاه مي كرد. ماهي يكبار.
نادر از آرايشگاه وحشت داشت. تا به حال چندين بار با بزرگترها از جلوي در آرايشگاه گذشته بود آرايشگاه هايي با كركره هاي نيمه باز. توي مغازه ها روشن بود و از بيرون، آنها كه روي صندلي ها نشسته بودند و آنها كه بالاي سر نشسته ها ايستاده بودند و داشتند با سر آن نشسته ها ور مي رفتند، پيدا بودند. اين منظره نادر را به وحشت مي انداخت. آنها كه نشسته بودند به نظر مي آمد كه با طناب به صندلي بسته شده اند و هيچ كاري از دستشان بر نمي آيد و آنها كه ايستاده بودند هر كاري كه دلشان مي خواست مي كردند. چند بار پدرش از پشت شيشه، بچه هايي را كه روي صندلي بلند مخصوص بچه ها با خيال راحت نشسته بودند نشانش داده بود. بچه هايي هم سن و سال نادر و شايد كوچكتر از نادر. بچه هاي پردل و جرات.
نادر شلوار كوتاه آبي به پا داشت و پيراهن قرمز حوله اي آستين كوتاهي كه مادرش براي او دوخته بود. موهايش ريخته بود روي پيشانيش و روي گوش هاش. موهاش لخت و نرم بود و هميشه مي ريخت روي پيشانيش و به يك حالت نمي ماند. موهاي كامجو هم لخت و بلند بود و هميشه آشفته و به هم ريخته، و هيچ نظم و ترتيبي نداشت. از وقتي كه ازدواج كرده بود، زنش موهاش را كوتاه مي كرد. اما پيش از ازدواج، هميشه به آرايشگاه سيروس مي رفت. از بچگي. از زماني كه هم سن و سال نادر بود و حتي از زماني كه كوچكتر از او بود. يادش نمي آمد كه از آرايشگاه وحشتي داشته باشد. هفته اي يكبار يا دو هفته يكبار، با پدرش به آرايشگاه سيروس مي رفتند. حالا مي خواست پس از اين همه سال، سري به آنجا بزند.
هيچ كس در قسمت انتظار نبود. دو تا مشتري روي صندلي هاي جلوي آينه نشسته بودند. خود سيروس بالاي سر يكي از آنها مشغول بود و مردي كه كامجو نمي شناخت، بالاي سر مشتري ديگر. سيروس چاق شده بود. شكمش خيلي بزرگ شده بود و به صندلي مشتري مي چسبيد. سبيل نازكي كه سال ها پيش روي لب بالايش بود، به همان نازكي بود. موهاش مثل قديم همه رو به عقب شانه شده و روي سرش خوابيده بود. فلفل نمكي بود، ولي همچنان پرپشت.
كامجو سلام كرد. سيروس با سر جواب سلامش را داد و همچنان مشغول بود. كامجو جلوتر رفت و با لبخند محتاطانه اي گفت: «سيروس خان، منم، حميد.» سيروس دست از كار كشيد و نگاه دقيقي به او انداخت. قيچي اش را گذاشت روي سكوي جلوي آينه و جلوتر آمد.«حميدجان،  شمايي؟ ببخشيد نشناختم. چه عجب!» دستش را پيش آورد و با كامجو دست داد. نگاه پرساني به نادر انداخت. «پسرته؟»
كامجو سرش را تكان داد و خنديد. سيروس خم شد، نيشگون ملايمي از گونه نادر گرفت و دستش را پيش برد كه با او دست بدهد. نادر دستهاش را پشت سرش برد و خودش را به پاهاي پدرش چسباند.
سيروس گفت: «اسمت چيه، كوچولو؟»
نادر چيزي نگفت. سرش را انداخته بود زير.
سيروس قيچي را برداشت و به كارش ادامه داد. به صندلي جداگانه اي كه رو به صندلي هاي مقابل آينه بود، اشاره كرد و گفت: «بفرماييد.»
اين صندلي جداگانه پشت به ديواره كوتاهي از شيشه مات بود كه محوطه داخل آرايشگاه را از قسمت انتظار جدا مي كرد. پهلوي صندلي جالباسي و ميز تلفن بود. همان تلفن مشكي قديمي. قيافه آرايشگاه هيچ فرقي نكرده بود. فقط نوشته اي روي آينه به چشم مي خورد كه تازگي داشت: از تراشيدن ريش معذوريم. در قسمت انتظار، همان صندلي هاي قديمي بود و همان ميز كوتاه شيشه اي، و مثل قديم، روي ميز، مجله هاي هفتگي روي هم تلنبار بود. فقط مجله ها مال قديم نبودند. اگر قديمي هم بودند، مال هفته پيش يا دو سه هفته پيش بودند، نه مال پنج يا شش سال پيش.
كامجو روي صندلي رو به سيروس نشست و نادر هم به او تكيه داد و چپ چپ به سيروس نگاه مي كرد. اين صندلي مال مشتري هاي مخصوص بود. هميشه مشتري هاي خودماني روي اين صندلي مي نشستند تا سيروس در حال كاركردن، با آنها حرف بزند. گفت: «خب، حميدجان. كم پيدا بودي. ما هميشه از ابوي سراغ شما را مي گيريم. باز ابوي هنوز هم گاه گداري اين طرف ها مياد. شما كه هيچ حالي از ما فقير فقرا نمي پرسي.»
كامجو گفت: «وقت نمي شه، سيروس خان. گرفتاري خيلي زياده.»
سيروس نگاه كارشناسانه اي به موهاي كامجو انداخت. پرسيد :«يعني وقت آرايشگاه رفتن هم نداري؟»
«نه، نمي رم. خيلي وقته كه نرفته ام. زنم موهامو كوتاه مي كنه.»
سيروس خنديد. «واي به حال خانم ها. شما مردها چقدر از اين خانم ها كار مي كشيد؟ كار منزل بس نيست؟ آشپزي، بچه داري- همين يكي را داري، حميدجان؟»
«نه. دوتا. يه دختر دو ساله هم دارم.»
«دو تا بچه، كار منزل- ببينم. كار هم مي كنند؟ منظورم كار بيرونه. كار اداري.»
«بله.»
«واي به حال خانم ها. صبح اداره،  عصركار منزل،  بچه داري، آشپزي. تازه موهاي آقا را هم بايد كوتاه كنند.»
كامجو خنديد.«موهاي پسرمون را هم كوتاه مي كنه.»
سيروس قيچي و شانه اي را كه به دست داشت گذاشت روي سكوي جلوي آينه و با برس موهاي مشتري را مرتب كرد. كار مشتري داشت تمام مي شد. باز، قيچي را برداشت و پشت موهاش را كه پس از برس زدن كمي ناميزان به نظر مي رسيد، با قيچي صاف كرد. گفت: «پس حالا هم فقط آمده اي احوالپرسي. نمي خواهي اصلاح كني.»
«چرا. بيشتر به خاطر پسرم مزاحم شدم.»
نادر خودش را بيشتر به پدرش چسباند و سرش را توي شكم او فرو برد. سيروس نگاهي انداخت. گفت «اين كه مي ترسه.» با دلخوري آينه را پشت سر مشتري گرفت تا ببيند كه موهاي پشت سرش ميزان شده است يا نه. ميزان شده بود. مشتري تشكر كرد و پا شد.
نادر داشت به گريه مي افتاد. تا مشتري پولش را بدهد، شاگرد مغازه صندلي چوبي سفيد بلندي را كه مخصوص بچه ها بود، از يك گوشه ناپيدا به مقابل آينه آورد. همان صندلي قديمي بود- همان كه زماني خود كامجو روش مي نشست. با پايه ها و دسته هاي بلند، و سفيدي روي دسته ها چرك و سياه بود. هر بچه اي كه روي اين صندلي مي نشست، آنجا ميان آن دسته هاي بلند، دست و بالش بسته مي شد، گير مي كرد. و وقتي كه پيشبند سفيد را روي سينه اش و روي دسته هاي صندلي مي انداختند و پشت سرش گره مي زدند، درست مثل اين بود كه طناب پيچش كرده باشند، نمي توانست تكان بخورد و فقط سرش را مي توانست، و سرش را هم اگر تكان مي داد بزرگترهايي كه بالاي سرش ايستاده بودند، تشر مي زدند كه تكان نده.
كامجو گفت: «خيلي خب. اول من، بعد تو.» شاگرد مغازه صندلي بلند بچه ها را پس كشيد و كامجو نشست روي صندلي كوتاه چرمي مخصوص بزرگترها. نادر خودش را جمع و جور كرد و همان جا كه بود ايستاد. سيروس او را بلند كرد و روي صندلي مخصوص مشتري هاي قديمي نشاند. شاگرد مغازه هم پيشبند سفيد تميزي انداخت روي سينه كامجو. حالا نادر با خيال راحت، پاهاش را كه از صندلي آويزان بود، تكان مي داد و به پدرش نگاه مي كرد كه زير دست سيروس، بي حركت نشسته بود و منتظر بود.
سيروس دست به كار شد. قيچي و شانه را برداشت و به جان موهاي آشفته كامجو افتاد. هيچ نپرسيد كه چه كار كند. كامجو وقتي كه ديد او با اطمينان دست به كار شد، چيزي نگفت. زبانش بند آمد. حتماً خود او مي دانست كه چه كار مي كند. از توي آينه به موهاي سيروس نگاه كرد و يادش آمد كه زمان بچگي  خيلي دلش مي خواست موهاش مثل موهاي سيروس، هميشه مرتب و منظم باشد. اما نمي شد. موهاش يك ساعتي بيشتر مرتب و خوش ريخت نمي ماند. فقط وقتي كه با پدرش از در آرايشگاه در مي آمدند، موهاش مرتب و خوش ريخت بود. همين كه به خانه مي رسيد و خودش را توي آينه مي ديد، موهاش به هم ريخته و نامرتب شده بود. فرقي كه سيروس به آن صافي و برازندگي در آورده بود ديگر مشخص نبود و موهاش ريخته بود روي پيشانيش و يك دسته هم سيخ روي سرش ايستاده بود. خيلي مو روي پيشبند سفيد مي ريخت و پيدا بود كه سيروس خيلي كوتاه مي كند. اما تا وقتي كه كارش تمام نمي شد و شانه آخر را نمي زد، پيدا نبود كه چقدر كوتاه كرده. رو به نادر كرد و گفت: «تما شا كن. هيچ چي نيست. تو هم مثل بابات ساكت مي شيني روي صندلي و تكون نمي خوري. يه دقه هم طول نمي كشه. زودي تموم مي شه. تو كه ديگه آقا شدي. چند سالته؟»
نادر چيزي نگفت. كامجو مشتاق بود به پسرش نگاه كند. از گوشه چشم فقط سايه او را مي ديد و از توي آينه هم پيدا نبود. سرش بي اختيار به سمت او چرخيد، اما سيروس سرش را با دست راست كرد و بي حوصله گفت: «تكون نده.» شكمش را به صندلي مي چسباند و كامجو گرمي شكمش را توي پهلوهاش حس مي كرد. لبخندي زد و از توي آينه به كامجو نگاهي انداخت. «داره مي ريزه ها، حميد جان.»
كامجو گفت: «بله. خيلي وقته.» خيلي وقت بود كه موهاش مي ريخت و وسط كله اش داشت خلوت مي شد. اين خلوتي زياد توي چشم نمي زد، ولي از بالا، از آنجا كه سيروس داشت نگاه مي كرد، خوب پيدا بود.  از توي آينه به تارهاي سفيد جلوي موهاش نگاه كرد. تا يكي دو سال پيش، زنش تارهاي سفيدي را كه لابه لاي موهاش مي ديد، با قيچي از ته مي بريد. اما كم كم تعداد اين تار هاي سفيد به اندازه اي زياد شد كه نمي شد همه را بريد- همه جاي سرش پراكنده بودند، روي سر، پشت سر، در دو طرف، همه جا- و بهتر بود به امان خدا ولشان مي كرد.
سيروس با آب افشان سركامجو را خيس كرد. كار به همين زودي تمام شده بود. فقط كافي بود شانه اي بزند و فرقي باز كند و با نوك قيچي دور تا دور خط موها را ميزان كند. اما پيش از شانه زدن، سشواري را كه روي سكوي جلوي آينه بود، برداشت و موهاي كامجو را خشك كرد. اين كار تازگي داشت. سال هاي پيش، از سشوار خبري نبود و كامجو يادش بود كه وقتي از آرايشگاه بيرون مي آمد، تا مدتي موهاش خيس بود.
سيروس فرق صافي كنار سر كامجو، سر جاي فرق قديمي، باز كرد و شانه زد و پس از ميزان كردن موهاي دور تا دور سرش، آينه اي پشت سرش گرفت. كامجو از قيافه تازه اش جا خورد. موهاش زيادي كوتاه شده بود و خط پايين موها در دو جانب گونه هاش زيادي بالا بود و يكي از خط ها بالاتر از آن يكي بود.
گفت: «خيلي كوتاه شد.»
سيروس به نشانه رضايت لبخندي زد،  يك قدم عقب رفت و از توي آينه به كامجو چشمكي زد. «درست مثل قديما، حميدجان. ببين چقدر جوون شدي! خيال مي كنم همين حالا از مدرسه آمدي اينجا.»
«پس به هواي مدرسه اين قدر كوتاه كردين؟»
«كوتاه شد؟»
«خط ها هم پايين و بالاست.»
«پايين و بالاست؟» نزديك  تر آمد و با دقت به دو جانب صورت كامجو نگاه كرد. «اندازه اندازه ست. خيالتون راحت باشه.»
«كمي بالا نيست؟»
«بالاست؟ خب، باشه.» خنده اي كرد و با انگشت پايين گونه هاش را نشان داد و گفت«ديگه اون جوري كسي نمي پسنده. مال قديما بود.» پيشبند روي كامجو را با احتياط جمع كرد كه موهاي روي پيشبند روي شلوار كامجو نريزد، و يك قدم عقب رفت تا آن را بتكاند و آن وقت گفت :  «بفرماييد.»
كامجو پا شد. نادر سرش را انداخته بود زير. سرش را بلند كرد و با وحشت نگاهي به پدرش انداخت. كامجو گفت: «پاشو، باباجون، نوبت توئه»
نادر بي حركت نشسته بود. شاگرد مغازه صندلي بلند مخصوص بچه ها را پيش آورد، اما مردد مانده بود و به نادر نگاه مي كرد. سيروس هم به او نگاه مي كرد. پدرش هم به او نگاه مي كرد. هر سه تا به او نگاه مي كردند و منتظر بودند تكاني به خودش بدهد. نادر بي حركت نشسته بود و زل زده بود به چشم هاي پدرش. كامجو گفت«پاشو. دير شد. بعدش هم مي ريم پارك»
يك مشتري تازه از راه رسيده از بالاي ديوارهاي شيشه اي به سيروس گفت: «بيام تو؟» سرباز بود.
سيروس به كامجو گفت:«گول نمي خوره. بيخودي وقت خودتون را تلف نكنيد. بچه هاي اين روزا گول نمي خورند». پيدا بود كه حوصله سروكله زدن با بچه هاي سرتق را نداشت و نمي خواست وقتش را تلف كند. به سرباز گفت: «بيا تو، سركار، فعلاً كه اين بچه رضايت نمي ده».
شاگرد مغازه صندلي مخصوص بچه ها را برد سرجاش. كامجو دست نادر را گرفت و از روي صندلي بلندش كرد. نادر خودش را به پاهاي او چسباند. سرباز نشست روي صندلي و شاگر مغازه پيشبند سفيدي انداخت روش. كامجو اسكناسي از توي جيبش درآورد و داد به سيروس. سيروس بقيه پولش را داد و گفت: «به امان خدا».
004126.jpg

توي پياده رو، كامجو بقيه پول را شمرد. نرخ آرايشگاه خيلي بالا رفته بود، شايد ده برابر پنج سال پيش بود. ديد همان بهتر كه آرايشگاه نمي رفت.
توي تاكسي كه بودند، صداي آژير قرمز به گوششان خورد. راننده، راديوي تاكسي را روشن كرد. بله. آژير قرمز پخش مي شد. توي پارك هم از جايي همان نزديكي ها، صداي آژير پخش مي شد. پارك شلوغ بود و قسمت بازي بچه ها از همه جا شلوغ تر. هيچ كس اعتنايي به صداي آژير نداشت. بچه ها براي سوار شدن روي سرسره صف كشيده بودند،  براي تاب سواري صف كشيده بودند، براي الاكلنگ صف كشيده بودند. نادر دل و دماغ بازي نداشت و همين كه شلوغي بچه ها را ديد، گفت: «برگرديم». ولي كامجو او را برد قاطي بچه ها و خارج از صف بچه ها، از روي سر آنها، او را روي پله هاي سرسره ايستاند. نادر از پله ها بالا رفت، اما آن بالا بي حركت نشست. مي ترسيد. دو دستي بدنه سرسره را چسبيده بود و تكان نمي خورد. كامجو از پايين هلش داد. نادر جيغ كشيد و زد زير گريه. كامجو دست او را گرفت و او را برد به سمت تاب. چند تا از بچه هاي نترس سوار تاب شده بودند و با شدت و تا آنجا كه زنجير تاب كشيده مي شد، تاب مي خوردند و بچه هاي نترس ديگر با دهان باز نگاهشان مي كردند. حتي تماشاي اين بچه ها ترس داشت. نادر خودش را به پدرش چسباند و گفت: «گشنمه، بابا بريم خونه».
كامجو از رو نرفت. مي خواست كاري كند كه ترس نادر هر طور شده بريزد. نادر پسر كوچكي نبود. چهارسالش بود و دوسال ديگر قرار بود برود مدرسه، و اگر مي خواست اين قدر ترسو باشد، چطور مي توانست از پس بچه هاي قد و نيم قد توي مدرسه بربيايد.
دو روز بعد، بعدازظهر كه از سركار آمد، لباس او را پوشاند و دستش را گرفت و راه افتادند به طرف آرايشگاه. اين بار حرفي از پارك نزد. فقط گفت: «بريم آرايشگاه».
سيروس از ديدن آنها اصلاً خوشحال نشد. دو نفر در قسمت انتظار نشسته بودند. سيروس تعارف كرد كه روي صندلي مخصوص مشتري هاي قديمي بنشينند، اما كارش را قطع نكرد.
كامجو گفت:«امروز آمديم كه موهاي اين پسر را كوتاه كنيم».
سيروس گفت:«آروم مي گيره؟»
«قول داده كه آروم بگيره».
سيروس از توي آينه نگاهي به مشتري انداخت و گفت: «كوتاه تر بشه؟»
مشتري گفت: «كمي».
سيروس قيچي و شانه اش را به كار انداخت و به كامجو گفت: «اگه قول بده كه ساكت بشينه، بعد از اين آقا نوبت خودشه».
«قول مي ده». كامجو اين را گفت و نگاهي به نادر انداخت.
نادر سرش را بالا گرفته بود و لبخند مصممي به لب داشت. با صداي آهسته اي كه فقط كامجو مي شنيد، گفت: «بابا، كله من مث كله اين آقا مي شه؟» كله مردي را مي گفت كه زير دست سيروس بود. مرد موهاي سفيدي داشت كه حالا كوتاه كوتاه شده بود. وسط كله اش، ميان اين موهاي سفيد، دايره اي از پوست قرمز خالي مانده بود كه زير نور چراغ، برق مي زد.
كامجو گفت: «بله».
سيروس داشت به مشتري مي گفت: «هرچي بهش مي گم درس بخون، توي كله اش فرو نمي ره.» اين دنباله گفت وگويي بود كه پيش از ورود كامجو و پسرش جريان داشت.
مشتري گفت: «بهش بگين بياد پيش من، باهاش حرف بزنم».
«قربون شكلتون برم. اگه شما باهاش حرف بزنيد، شايد به خرجش بره.»
«بهش بگين بياد.»
«بهش بگم بياد همين جا؟»
«بياد.»
«همين حالا بياد؟ منزل ما نزديكه. دو دقيقه اي مي رسه».
«بگو بياد.»
سيروس به شاگرد مغازه گفت: «شماره منزل ما را بگير، به فرهاد بگو پاشو فوراً بيا اينجا».
شاگرد مغازه گوشي تلفن را برداشت و كمي دست به دست كرد.
سيروس گفت: «واي كه چقدر خنگي! هنوز اين شماره ما رو ياد نگرفتي؟» و شماره را گفت. شاگرد شماره را گرفت و همين كه سلام كرد و معلوم شد تماس برقرار شده، سيروس گوشي را از دست او قاپيد. با دست راست گوشي را گرفته بود و با دست چپ قيچي و شانه را. توي دهني گوشي داد زد: «به فرهاد بگو پاشه فوراً بياد اينجا. با دوچرخه بياد كه زود برسه. آقاي اميد اينجا هستند. مي خوام يك كمي باهاش صحبت كنن، راهنماييش كنن. بگو عجله كنه كه معطلش نشن.» گوشي را گذاشت. رفت بالاي سر مشتري و به كارش ادامه داد. رو كرد به كامجو. گفت: «اين فرهاد پسر منه. هفده سالشه. شما ديدينش؟»
كامجو گفت: «نه».
سيروس گفت: «داشتم براي آقاي اميد تعريف مي كردم. اين بچه از اولش حرف گوش نمي داد. حالا هم هرچه نصيحتش مي كنم كه درس بخونه، نمي خونه. پس فردا اگه دانشگاه قبول نشه، مي برنش سربازي، مي برنش جبهه. اون وقت، من و مادرش چه خاكي توي سرمون بريزيم؟»
كامجو سرش را تكان داد.
سيروس مشتري اش را معرفي كرد: آقاي اميد، استاد بازنشسته دانشگاه. چهره سرشناسي بود. كامجو اسم او را شنيده بود، ولي خود او را براي اولين بار بود كه مي ديد. صورت گوشتالويي داشت با پوست قرمز- به قرمزي پوست وسطه كله اش. دماغي بزرگ و چشم هايي ريز و نامشخص.
سيروس پيدا بود كه داشت كارش را كش مي داد و وقت گذراني مي كرد تا پسرش از راه برسد. اين طرف و آن طرف را ميزان مي كرد و پشت سر را ميزان مي كرد و يك قدم مي رفت عقب، نگاهي مي انداخت و باز مثل اينكه از حاصل كارش ناراضي است، نزديك تر مي شد و شانه مي زد و باز با نوك قيچي كمي كوتاه تر مي كرد. اما حوصله آقاي اميد سر رفت. «خوب شد، سيروس جان، خوب شد، دستت درد نكنه.»
سيروس آينه اي پشت سر آقاي اميد گرفت كه آخرين تاييدش را هم بگيرد و با نگراني گفت: «اين پسره نيومد».
آقاي اميد گفت: «نترس. جانم، من هستم.»
شاگرد مغازه پيشبند سفيد را از روي او برداشت و چند قدم رفت عقب، تكاند، تا كرد، گذاشت روي رف ته مغازه.
سيروس گفت: «صندلي آقا پسر را بيار ببينم.»
كامجو با نگراني نگاهي به نادر انداخت. نادر باز سرش را انداخته بود زير. كامجو خوب مي دانست كه حالا بغض كرده و منتظر يك تلنگر است تا بزند زير گريه. شاگرد مغازه صندلي مخصوص بچه ها را آورد جلوي آينه و سيروس با يك حركت سريع، زير بغل نادر را گرفت و گذاشتش روي صندلي. شاگرد مغازه پيشبند سفيد تميزي از روي رف آورد و انداخت روي صندلي، بند پيشبند را پشت گردنش گره زد و حالا او طناب پيچ بود و مجال تكان خوردن نداشت.
كامجو سرش را برگرداند و آقاي اميد را ديد كه در قسمت انتظار، مجله اي از روي ميز برداشت و روي يكي از صندلي ها نشست و همين كه مجله را باز كرد، صداي انفجار و ضربه شديدي آرايشگاه را لرزاند. نادر جيغ زد و خودش را با صندلي تكان داد. كامجو پيشبند را باز كرد و نادر را بغل گرفت. آقاي اميد و سيروس و هر كه توي آرايشگاه بود، رفته بود دم در. سيروس گفت: «بمب بود».
آقاي اميد برگشت توي مغازه و در قسمت انتظار، بنا كرد به قدم زدن. جمعيت توي پياده رو همه به يك سو مي دويدند و با انگشت جايي را به همديگر نشان مي دادند. كامجو و نادر از مغازه آمدند بيرون تا به آنسو نگاه كنند. دود غليظي از فاصله اي نزديك بلند شده بود. دوچرخه سواري كه از توي پياده رو، برخلاف جهت حركت جمعيت پيش مي آمد، دم در مغازه ايستاد. پسر جوان لاغري بود با موهاي اصلاح شده كوتاه و دم خط هاي خيلي بالا. با گونه هاي گل انداخته. سيروس داد زد: «بمب بود؟»
پسر گفت: «آره. من هواپيماها را ديدم. دوتا بودند. از اون طرف رفتند.»
همه برگشتند به آن طرفي كه او نشان مي داد، نگاه كردند. هيچ چي توي آسمان آبي پيدا نبود.
سيروس گفت: «بيا تو، فرهاد، چرختو قفل كن و بيا تو.»
پسر گفت: «نه بابا، مي خوام برم ببينم چي شده.»
سيروس گفت: «نه، نمي خواد ببيني. گفتم بيا تو.»
پسر سر دوچرخه اش را برگرداند و در جهت حركت جمعيت به راه افتاد. سرش را برگرداند و گفت«همين حالا برمي گردم، بابا، برم ببينم كجا را زدن». از لاي جمعيت به سرعت گذشت و دور شد.
004124.jpg

سيروس سرش را تكان داد و رو به كامجو گفت: «مي بينيد؟ اين پسره حرف گوش نمي ده. اين پسره حرف گوش نمي ده.»
نادر گريه مي كرد. ترسيده بود. خودش را چسبانده بود به سينه پدرش و زانوهايش را به شكم او فرو مي كرد و مدام مي گفت:«بريم، بابا، بريم خونه».
سوار تاكسي شدند. راديوي تاكسي آژير قرمز پخش مي كرد.
سرراهشان، از كنار همان پارك پريروزي گذشتند. نادر از پشت شيشه بيرون را تماشا مي كرد و همين كه چشمش به پارك افتاد، گفت: «بابا، پارك».
پارك از توي تاكسي پيدا بود كه خلوت است.
كامجو به راننده گفت:«آقا، همين جا پياده مي شيم.»
هيچ كس توي پارك نبود. نادر دست پدرش را ول كرد و دويد به طرف اسباب بازي ها. با احتياط، از پله هاي سرسره بالا رفت و آن بالا ايستاد تا پدرش او را ببيند. ترسش ريخته بود. تا اول شب، توي پارك ماندند. نادر همه كار كرد، سرسره بازي، تاب بازي، الاكلنگ سواري. كامجو با دست اهرم الاكلنگ را بالا و پايين مي برد، تابش مي داد و پايين سرسره مي ايستاد تا او را آن بالا تماشا كند و سرخوردنش را تماشا كند.
وقتي كه به خانه برمي گشتند، نادر گفت: «باباجون، بازم بريم پارك، من ديگه از سرسره نمي ترسم.»
كامجو گفت: «به يك شرط، اول بريم آرايشگاه.»
نادر اخم كرد. لب ورچيد. گفت: «نه اول بريم پارك.»

اهل قلم
بزرگداشت احمد محمود
004122.jpg

در آستانه نخستين سالگشت درگذشت احمد محمود (اعطا)، سايت اينترنتي مربوط به اين داستان نويس معاصر، توسط فرزندان او راه اندازي مي شود.
بابك اعطا ـ فرزند احمد محمود ـ در اين باره به خبرگزاري دانشجويان ايران، گفت: قصد داريم با راه اندازي اين سايت ادبي، احمد محمود را بهتر بشناسانيم. بنابراين در صفحه اصلي، هرچند به صورت كليشه اي و معمول، زندگينامه، فهرست كتاب ها و بخشي از كتاب هاي چاپ شده و نيز از اخبار ادبي مربوط به محمود، در هر جاي ايران، استفاده خواهد شد؛ اما در واقع قصد نداريم شكل كليشه اي ساير سايت ها را داشته باشد؛ بنابراين تصميم گرفتيم سايت را راه اندازي كنيم تا بتوانيم در حال حركت، كارهايي انجام دهيم.
وي گفت: عبارت محمود درباره قصه نويسي كه گفته است «داستان، تعريف حركت نيست؛ بلكه تعريف است در حركت»،  در صفحه اصلي سايت آمده است.قرار است در بخشي از اين سايت، خاطرات احمد محمود با دوستانش و كساني كه در طول تبعيد و زندان با او همراه بودند، منتشر شود كه از جمله آنها حسن اربابي است كه اعلام آمادگي كرد تا خاطرات، عكس ها و مداركي را در اختيار ما قرار دهد.
وي همچنين گفت: عكس هايي از دوران بچگي تا زمان درگذشت احمد محمود بر روي صفحات اين سايت مي آيد.
بابك اعطا همچنين درباره تجديد چاپ كتاب هاي پدرش گفت: طي يك سال گذشته، درخت انجير معابد، مدار صفر درجه، داستان يك شهر و غريبه و پسرك بومي تجديد چاپ شده اند.او درباره تجديد چاپ كتاب همسايه ها نيز عنوان كرد: اين كتاب به صورت قاچاق، فراوان منتشر شده است. براي من بسيار عجيب است كه در همه جاي ايران، اين كتاب چاپ و پخش شده است.
فرزند احمد محمود با بيان اينكه طي يك سال گذشته درخواستي براي چاپ مجدد همسايه ها نداده ايم، گفت: با انتشارات معين كه سال ها با پدرم كار كرده است، در اين باره صحبت كرده ام كه اگر بشود درخواست تجديد چاپ اين كتاب را به وزارت ارشاد ببريم، ما تلاش خود را خواهيم كرد؛ اما اگر هم بخواهد تجديد چاپ شود، دلم نمي خواهد و كسي حق ندارد و اين اجازه را نيز به كسي نخواهم داد كه بخشي از آن را حذف كنند.وي گفت : مراسم بزرگداشت احمد محمود روز پنج شنبه دهم مهرماه ـ دو روز زودتر از سالگشت درگذشت اين داستان نويس ـ ساعت ۱۰ در مسجد نور ميدان فاطمي تهران برگزار خواهد شد و بعدازظهر همان روز دوستان و خانواده بر مزارش گردهم مي آيند.

تجليل از جمال ميرصادقي
نامزدهاي بهترين مقاله و نقد ادبي از نظر نويسندگان و منتقدان مطبوعات اعلام شد.اين رقابت ادبي كه براي اولين بار توسط نويسندگان و منتقدان مطبوعاتي پايه ريزي شده قرار است امسال همزمان با معرفي بهترين كتاب سال رمان و مجموعه داستان، برگزيده هاي خود را در بخش هاي مقاله و نقد ادبي نيز معرفي كند.
«ويرايش خودسرانه تاريخ» نوشته شهلا زرلكي، «مرگ مولف» از فرزان سجودي و «وصف هراس و عدم» از فتح ا... بي نياز از مقالات نامزد در اين بخش است.
«تاريخ نويس دل آدمي» نوشته حسن ميرعابديني، «رمز كل» از مشيت علايي، «سيمين دانشور شهرزادي پسامدرن»، از حسين پاينده و «بخش ويژه ادبيات مهاجرت» از سپيده زرين پناه از مجله كارنامه نامزدهاي ديگر مقالات و نقد ادبي مطبوعات است.
در كنار اهداي جوايز امسال، بزرگداشت «جمال ميرصادقي» نيز برگزار خواهد شد. منتقدان و نويسندگان مطبوعات در سه دوره قبلي برگزاري مراسم كتاب سال، به ترتيب از «احمد محمود»، «محمود دولت آبادي» و «رضا براهني» تجليل كرده بودند.

جوايز مهرگان ادب
004130.jpg

جايزه كتاب سال «مهرگان ادب» سه سال است كه در مقطع كتاب بزرگسال برگزار مي شود و امسال براي نخستين بار اين جايزه ادبي در بخش كتاب كودك و نوجوان اهدا خواهد شد.
«شهرام اقبال زاده» مترجم و محقق با اعلام اين خبر به خبرنگار ادبي «مهر» افزود: در حدود يك سال است كه سعي داريم اين جايزه در مقطع كتاب كودك و نوجوان نيز داده شود كه خوشبختانه اين اتفاق امسال افتاده است. در اين دوره تنها اين جايزه در مورد رمان كودك ارايه خواهد شد.وي افزود: داوران اين مسابقه را دكتر پروين سلاجقه (نويسنده و پژوهشگر و استاد دانشگاه)، ثريا قزل اياق (استاد دانشگاه و كارشناس ادبيات كودك)، هوشنگ مرادي كرماني (نويسنده)، دكتر مرتضي خسرونژاد  (استاد دانشگاه و پژوهشگر) و من به عهده داريم.
سخنگوي داوران مسابقه تصريح كرد: ما در حال حاضر آثاري را بررسي مي كنيم كه در سال ۱۳۸۱ منتشر شده است و تاكنون ۴۲ اثر در دست بررسي است كه از اين تعداد كتاب هايي كه سه راي مثبت بياورند به مرحله بعدي خواهند رسيد. از ميان آثاري كه بررسي مي شوند پنج يا ده اثر به مرحله بعدي فرستاده خواهد شد. نتايج مسابقه تا اواخر مهرماه اعلام مي شود و در مراسمي خاص برگزيدگان معرفي خواهند شد.

سفر
ادبيات
ايران
تكنيك
جامعه
رسانه
زمين
شهر
عكس
ورزش
هنر
صفحه آخر
|  ادبيات  |  ايران  |  تكنيك  |  جامعه  |  رسانه  |  زمين  |  سفر  |  شهر  |
|  عكس  |  ورزش  |  هنر  |  صفحه آخر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |