چهارشنبه ۱۲ شهريور ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۵۶- Sep, 3, 2003
پرواز بر جنازه مرد حلق آويز
زير ذره بين
رمان، نوشته اي طولاني است با تركيبي از نثرهاي گوناگون كه بر پايه بازي با يك يا چند كاراكتر شكل مي گيرد. تنها محدوديت هاي رمان همين هاست. منظور من از «تركيب»، در واقع تمايل رمان نويس به فهم كامل شخصيت و در نظر گرفتن بالاترين حد از احتمالات موجود است.
ترجمه: امير آريان
009190.jpg

آنچه مي خوانيد، گزيده اي است از دو گفت وگوي طولاني بين دو نويسنده بزرگ معاصر، فيليپ راث و ميلان كوندرا. بهانه آغاز اين گفت وگوها دست نويس ترجمه «كتاب خنده و فراموشي» نوشته ميلان كوندرا به انگليسي بود كه در آن زمان هنوز چاپ نشده بود. فيليپ راث پس از خواندن اين متن از كوندرا براي گفت وگو دعوت كرد و كوندرا دعوت او را پذيرفت.
راث: به نظر شما زمان ويراني كامل جهان نزديك است؟
كوندرا: بستگي دارد منظور شما از «نزديك» كي باشد.
راث: فردا، يا پس فردا.
كوندرا: اين احساس كه جهان در حال تبديل شدن به يك ويرانه است، ناشي از يك تفكر كهنه است.
راث: پس لازم نيست نگران چيزي باشيم.
كوندرا: برعكس. وقتي ترس اين همه سال ذهن بشر را به خود مشغول مي كند، بايد دليلي براي آن وجود داشته باشد.
راث: در هر حال، به نظر مي رسد اين نگراني پس زمينه تمام حوادثي است كه در كتاب آخر شما اتفاق مي افتند. حتي آن حوادثي كه قرار است خنده دار باشند.
كوندرا: اگر كسي به شكلي بچه گانه به من مي گفت: يك روز ملت شما از روي زمين محو خواهد شد، اين حرف در نظرم چرند مي آمد، چيزي بود كه حتي نمي توانستم تصور كنم. هر انساني مي داند كه روزي از بين مي رود، اما پيش خود فكر مي كند كه ملتش از امتياز نوعي زندگي ابدي برخوردار است. اما بعد از حمله روس ها در ۱۹۶۸، هر انسان اهل چك با اين فكر درگير بود كه كشورش ممكن است هر لحظه از نقشه اروپا پاك شود، همان طور كه سرزمين چهل ميليون اوكرايني از نقشه جهان محو شد و جهان هيچ توجهي به اين واقعه نكرد. مي دانستيد در قرن هفدهم، ليتواني يكي از قدرتمندترين كشورهاي اروپا بود؟ امروزه روس ها ليتواني را به عنوان طايفه اي نيمه جان تحت تصرف خود در آورده اند. نمي دانم آينده كشورم چه خواهد بود.
راث: در طول بهار پراگ، رمان «شوخي» و مجموعه داستان «عشق هاي خنده دار» شما با تيراژ صدوپنجاه هزار نسخه منتشر شد. بعد از حمله روس ها شما از تدريس در دانشكده سينما كنار گذاشته شديد و كتاب هاي تان از قفسه هاي كتابفروشي ها جمع شد. هفت سال بعد شما و همسرتان چند كتاب و مقداري لباس در صندوق عقب اتومبيل تان گذاشتيد و راهي فرانسه شديد، جايي كه در آن تبديل به يكي از پرخواننده ترين نويسندگان خارجي شديد. به عنوان يك مهاجر چه احساسي داريد؟
كوندرا: براي نويسنده، تجربه زندگي در كشورهاي گوناگون شانس بزرگي است. شما فقط در صورتي مي توانيد جهان را بشناسيد كه از زاويه هاي گوناگون به آن نگاه كنيد. كتاب آخر من، كه محصول زندگي در فرانسه است، در فضاي جغرافيايي به خصوص شكل مي گيرد: حوادثي كه در پراگ رخ مي دهد از نگاه يك ساكن اروپاي غربي روايت مي شوند و حوادثي كه در فرانسه رخ مي دهد از ديد يك شهروند پراگ. به اين ترتيب، اتفاقي كه مي افتد رويارويي دو جهان گوناگون است. از طرفي، سرزمين مادري من، كه در حال تجربه دموكراسي، فاشيسم، انقلاب، وحشت استالينيستي و در همان حال، در حال تجربه از بين رفتن استالينيسم و اقتدار آلمان و شوروي، تجربه تبعيد انسان ها و اضمحلال غرب در سرزمين خودش، اروپا است، نتيجه اين تجربه له شدن زير بار سنگين تاريخ و نگريستن به جهان با ترديد و بدبيني فراوان است. از سوي ديگر، فرانسه: قرن ها مركز فرهنگي جهان بود و امروز، از كمبود حوادث تاريخي بزرگ رنج مي برد.
راث: شما در فرانسه احساس بيگانه بودن مي كنيد يا به لحاظ فرهنگي، احساس مي كنيد در خانه خودتان هستيد؟
كوندرا: من كاملاً با فرهنگ فرانسوي انس گرفته ام و تاحد زيادي مديون آن هستم، به خصوص به ادبيات كلاسيك آن. «رابله» محبوب ترين نويسنده من است. همچنين «ديدرو». من عاشق تجربه هاي گوناگون او در زمينه فرم رمان هستم. تجربه هاي آنها واقعاً گيج كننده است، تجربه هايي سرشار از سرخوشي و لذت، كه در ادبيات معاصر فرانسه به چشم نمي خورد و اثري از آن در باقي هنرها نيز باقي نمانده است. استرن و ديدرو رمان را به مثابه «بازي بزرگ» شناخته بودند. آنها حضور طنز در فرم رمان را كشف كرده بودند. وقتي حرف هاي آكادميك مربوط به رمان را مي شنوم، كه مثلاً رمان بايد از فلان امكانات استفاده كند، حس مي كنم طرز فكر من كاملاً برعكس است: در طي تاريخ ادبيات، رمان هميشه در حال كنار گذاشتن امكانات خود بوده است. براي مثال، عواملي كه باعث گسترش رمان هاي ديدرو و استرن شده اند، هيچ مشابهي در نويسندگان بعد از آنها ندارند.
راث: به كتاب آخر شما رمان نمي گويند، خود شما هم در متن كتاب گفته ايد: اين كتاب، رماني با فرم ناپايدار و متغير است. بالاخره اين كتاب رمان است يا نه؟
009185.jpg
ميلان كوندرا

كوندرا: اين طور قضاوت كردن به هيچ وجه جزو اخلاق هاي من نيست. اين كتاب بيشتر به رمان مي ماند، اما به هيچ وجه نمي خواهم عقيده شخصي ام را به كسي تحميل كنم. ويژگي فرم رمان، آزادي نامحدود آن است، اين اشتباه است كه يك ساختار مشخص تعريف شده را به عنوان ذات مقدس و تغيير ناپذير رمان معرفي كنيم.
راث: اما به هرحال چيزهايي هست كه يك رمان را رمان مي كند، چيزهايي كه آزادي آن را محدود مي كنند.
كوندرا: رمان، نوشته اي طولاني است با تركيبي از نثرهاي گوناگون كه برپايه بازي با يك يا چند كاراكتر شكل مي گيرد. تنها محدوديت هاي رمان همين هاست. منظور من از «تركيب»، در واقع تمايل رمان نويس به فهم كامل شخصيت و در نظر گرفتن بالاترين حد از احتمالات موجود است. نوشته هاي خنده دار، روايت پردازي رمان، بخش هايي از اتوبيوگرافي، وقايع تاريخي، خيال پردازي، قدرت تركيب رمان، انعطاف پذيري آن براي تركيب همه چيز تحت يك كليت مشخص است، مثل اصوات ناشي از موسيقي پلي فونيك. كليت كتاب حتماً نبايد به وسيله طرح و توطئه شكل بگيرد، اما ممكن است از طريق موضوع باشد. در كتاب آخر من دو موضوع اين كار را انجام مي دهند: خنده و فراموشي.
راث: خنده هميشه رابطه نزديكي با شما داشته است. كتاب هاي شما خنده را از طريق طنز و تمسخر ايجاد مي كنند. ناراحتي هاي شخصيت هاي شما بيشتر به اين دليل است كه در جهاني زندگي مي كنند كه حس طنز خود را از دست داده است.
كوندرا: من ارزش طنز را در دوران وحشت استالينيستي درك كردم. آن موقع بيست سال داشتم. كسي را كه استالينيست نبود و در نتيجه از او نمي ترسيدم، از لبخندش تشخيص مي دادم. براي شناخت افراد، بهترين راه بررسي روحيه طنزشان بود. از آن به بعد، از دنيايي كه روحيه طنز خود را از دست داده است، ترسيده ام.
راث: در كتاب آخر شما چيزهاي ديگري هم به چشم مي خورند. مثلاً جايي لبخند فرشته ها را با لبخند شيطان مقايسه كرده ايد: شيطان مي خندد، چون جهاني كه خدا آفريده براي او بي معناست، فرشته ها با خوشحالي مي خندند چرا كه در دنياي مخلوق خدا هر چيز معناي خود را دارد.
كوندرا: بله، انسان هم به طور فيزيكي همين عمل را انجام مي دهد: خنده. او مي خندد تا هر دو شكل تأثير متافيزيكي را توأمان نشان دهد. كلاه كسي تصادفاً در يك گور تازه حفر شده مي افتد. خنده شكل مي گيرد، چرا كه مراسم تشييع جنازه معنايش را از دست مي دهد. دو عاشق، دست در دست هم در چمنزار مي دوند و مي خندند. دليل اين خنده طنز و شوخي نيست، خنده اي است جدي كه فرشتگان از طريق آن لذت بودن خود را اثبات مي كنند. هر دو نوع خنده ناشي از لذت زندگي است، اما از دو آخرالزمان متفاوت خبر مي دهد: لبخند مشتاقانه فرشتگان مذهبي، كه آن قدر به نشانه هاي جهان اطمينان دارند كه آماده اند هر كه را در شادي شان شركت نمي كند از بين ببرند و لبخند ديگر از قطب مخالف برمي خيزد، از كسي كه اعلام مي كند همه چيز بي معناست.
راث: آنچه شما اكنون به آن خنده فرشتگان مي گوييد، اصطلاح جديدي است براي «رفتار تغزلي در زندگي» كه در رمان هاي قبلي تان به آن پرداختيد. در يكي از كتاب هاي تان، شما دوره وحشت استالينيستي را به عنوان دوره سلطه مأمور اعدام و شاعر نشان داده ايد.
كوندرا: توتاليتاريسم فقط جهنم نيست، روياي بهشت هم هست، روياي نمايشي كهن كه در آن همه انسان ها با توافق در كنار هم به سر مي برند و تحت يك آرمان و آرزوي مشترك در كنار هم زندگي مي كنند، جايي كه هيچ كس چيزي را از ديگري مخفي نمي كند. آندره برتون هم، وقتي از زندگي در خانه شيشه اي حرف مي زد چنين رويايي را در سرداشت. اگر توتاليتاريسم اين صورت هاي ازلي را كه در اعماق وجود ما و در تفكرات مذهبي مان ريشه دارند جذب خود نمي كرد، هيچ وقت نمي توانست اين همه انسان را بخصوص در سال هاي اوليه ظهورش جذب خود كند. وقتي مردم خواستند روياي بهشت را به واقعيت بدل كنند، هركس از راه خودش اقدام كرد، بنابر اين قانون گذاران بهشت مجبور شدند يك گولاگ كوچك در جوار عدن تأسيس كنند. به اين ترتيب، هرچه گولاگ بزرگ تر و كامل تر مي شد، همسايه ديوار به ديوار آن، بهشت، كوچك تر و ناقص تر مي شد.
راث: در كتاب شما، شاعر بزرگ فرانسوي، الوار، در حال آواز خواندن از فراز بهشت و گولاگ مي گذرد. اين واقعه كوچك تاريخي كه به آن اشاره كرده ايد چقدر صحت دارد؟
كوندرا: بعد از جنگ، الوار سوررئاليسم را رها كرد و بزرگ ترين شارح چيزي شد كه من آن را «شعر توتاليتاريسم» مي نامم. او براي برادري، آرامش، عدالت، فرداهاي بهتر سرود، براي دوستي سرود و عليه انزوا، براي لذت و عليه افسردگي، براي بي گناهي و بدويت و عليه شك و بدبيني. وقتي در ۱۹۵۰ قانون گذاران بهشت، دوست اهل پراگ الوار، زالويس كالاندراي سوررئاليست را محكوم به اعدام با طناب دار كردند، او احساسات دوستانه اش را براي آرمان هاي فرا انساني اش سركوب كرد و موافقت خود را در مورد اجراي حكم دوست اش علناً اعلام كرد. مرد آويزان از طناب دار كشته شد، در همان حالي كه شاعر در حال سرودن بود.
فقط شاعر اين طور نبود. كل دوره وحشت استالينيستي، دوره هذيان هاي تغزلي بود. امروزه اين دوره كاملاً فراموش شده است، اما در آن زمان حادثه اي معماگونه بود.
مردم دوست داشتند بگويند: انقلاب چيز قشنگي است، فقط ترس و وحشت ناشي از آن بد و مضر است. اما اين حرف اصلاً درست نيست. امر شر هميشه در امر زيبا مستتر است، جهنم بخشي از ذات بهشت است. محكوم كردن گولاگ كار راحتي است، اما نپذيرفتن شعري توتاليتاريستي كه از راه بهشت به گولاگ مي رسد كار فوق العاده دشواري است. اين روزها مردم دنيا، ايده وجود گولاگ ها را به راحتي رد مي كنند و در همان حال به راحتي اجازه مي دهند شعر توتاليتاريستي آنها را هيپنوتيزم كند و قدم زنان به گولاگ هاي تازه مي روند، تحت تأثير همان آهنگ تغزلي كه الوار مي نواخت در همان حالي كه مثل يك فرشته بربط زن از فراز پراگ مي گذشت، و دود جسد كالاندرا، از دودكش كوره آدم سوزي به آسمان مي رفت.
راث: يكي از مشخصه هاي نثر شما، تقابل هميشگي امر خصوصي و امر عمومي است. البته نه به اين معنا كه حوادث زندگي خصوصي در پشت صحنه يك تئاتر سياسي اتفاق مي افتند، و نه به اين معنا كه حوادث سياسي همواره در حال تجاوز به زندگي خصوصي هستند. در واقع، شما نشان مي دهيد كه حوادث سياسي از همان قوانيني تبعيت مي كند كه زندگي خصوصي تابع آنهاست. بنابر اين نثر شما نوعي روانكاوي سياست است.
كوندرا: حوادث متافيزيكي و شخصي انسان در همان فضايي اتفاق مي افتند كه مسايل عمومي او. به موضوع ديگر كتاب توجه كنيد: فراموشي. اين شايد بزرگ ترين مشكل شخصي انسان باشد. مرگ، به مثابه فقدان «خويشتن». اما اين «خويشتن» چيست؟ مجموعه اي است از آنچه به ياد مي آوريم. پس آنچه ما را از مرگ مي ترساند از دست رفتن گذشته نيست. فراموشي نماينده مرگ در زندگي است. اين مسأله قهرمان كتاب من است، كه تلاش مي كند خاطرات فراموش شده شوهر مرده اش را به ياد بياورد.اما فراموشي مشكل بزرگ سياست نيز هست. وقتي يك قدرت بزرگ سعي مي كند يك ملت كوچك را وادار به از ياد بردن فرهنگ ملي خود كند، در واقع از روش «فراموشي سازمان دهي شده» استفاده مي كند. اين همان اتفاقي است كه در مورد اهالي چك رخ داد.
ادبيات چك دوازده سال اجازه چاپ آثارش را نداشت، دويست نويسنده چك تبعيد شده اند يا ترك وطن كرده اند (فرانتس كافكاي مرده را هم جزء آنها حساب مي كنيم)، صدوچهل و پنج مورخ اهل چك از سمت شان بركنار شده اند، تاريخ، با ويران كردن آثار تاريخي، دوباره نوشته شده است. ملتي كه از گذشته اش آگاه نباشد، طبيعي است كه «خويشتن» را از دست مي دهد. سياست نقاب چهره زندگي خصوصي را كنار مي زند، و زندگي خصوصي نقاب چهره سياست را.
راث: تقريباً تمام آثار شما، يا در واقع تمام بخش هاي مربوط به انسان ها در كتاب آخر شما، در نهايت منجر به رابطه مي شود. به عنوان يك رمان نويس، اين قضيه براي شما چه معنايي در بردارد؟
كوندرا: اين روزها كه رابطه، ديگر مثل گذشته تابو نيست، توصيف صرف، يا اعتراف صرف به رابطه ، ديگر خسته كننده به نظر مي رسد. وقاحت لارنس، و يا حتي هنري ميلر ديگر متعلق به گذشته به نظر مي رسند. آخرين تأثيرها را برخي فصل هاي كتاب هاي ژرژ باتاي برمن گذاشت. حق با شماست، از نظر من همه چيز منجر به يك رابطه تكان دهنده مي شود. از نظر من، صحنه رابطه فيزيكي در حكم پرتو نوري است كه ناگهان ذات اصلي شخصيت ها و وضعيت زندگي آنها را مشخص مي كند. هوگو در شرايطي به تامينا ابراز عشق مي كند كه او در حال برنامه ريزي براي گذراندن تعطيلات به همراه شوهر مرده اش است. محل تقاطع تمام موضوع هاي طرح شده در داستان، جايي كه پنهان ترين رازها فاش مي شوند.
راث: به نظر مي رسد اين نگاه، بالاترين حد بدبيني شماست.
كوندرا: من از كلمات بدبيني و خوش بيني با احتياط استفاده مي كنم. رمان از چيزي دفاع نمي كند، رمان فقط به دنبال طرح پرسش است. من نمي دانم كشورم كي از بين مي رود، نمي دانم حق با كدام يك از شخصيت هايم است. من داستان هاي مختلفي مي سازم، آنها را در برابر هم قرار مي دهم و به اين ترتيب طرح پرسش مي كنم. وقتي دن كيشوت پا به عرصه هستي گذاشت، جهان پيش چشمش چيزي جز يك معما نبود. رمان نويس به خواننده ياد مي دهد كه جهان را به مثابه يك پرسش ببيند. در جهاني كه بر پايه اصولي مقدس و خدشه ناپذير بنا شده، جايي براي رمان وجود ندارد. جهان توتاليتر، چه برپايه ماركسيسم باشد چه برپايه مذهب، جهاني است كه در آن پاسخ ها مقدم بر پرسش ها هستند. در اين جهان، رمان جايي ندارد. به نظر مي رسد امروزه مردم دنيا قضاوت را به دانستن ترجيح مي دهند، جواب دادن را به پرسيدن ترجيح مي دهند. همين است كه در بين تعصب هاي احمقانه انسان ها، صداي رمان به زحمت به گوش مي رسد.

يك نفر از پنجاه و سه نفر (بخش پاياني)
بزرگ علوي
مهدي اورند
بخش نخست مرورزندگي و آثار بزرگ علوي ،داستان نويس را ديروز در ستون« داستان » خوانديم. امروز آخرين بخش اين مطلب تقديم مي شود.
بعد از شهريور ۱۳۲۰ روشنفكران از پيله هاي انزوا خارج مي شوند، در كنار اين جريان روزنامه ها و نشريات بازاري رشد كمي قابل توجهي پيدا مي كنند؛ مخاطب اسير رشد تيراژ مطبوعات دم دستي مي شود. نهايتاً تا سال ۱۳۳۱ در حوزه داستان اثر قابل توجهي نشر نمي يابد. قفل رمان پس از ده سال با «چشمهايش» علوي در ۱۳۳۱ گشوده مي شود و اين اثر شهرت علوي را نيز به دنبال دارد. اين كتاب اولين رمان مهم پس از شهريور ۱۳۲۰ است. در فاصله ۳۲-۱۳۲۰ علوي چهره مسلط ادبي ايران به شمار مي رود. اين دهه اوج شكوفايي اوست. هرگز شغل دولتي اختيار نمي كند. از سال ۱۳۲۱ تا كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مجله پيام نو را كه متعلق به انجمن روابط فرهنگي ايران و شوروي بود اداره مي كند و در اداره «كبوتر صلح» نيز همكاري مي نمايد. حجم وسيعي از داستان ها، ترجمه ها و نقدهاي او علاوه بر «پيام نو» و «كبوتر صلح» در مجله «سخن» و «مردم» چاپ مي شود.
از مهم ترين وقايع زندگي حرفه اي علوي در اين سال ها مي توان به شركت او در نخستين كنگره نويسندگان ايران در تيرماه ۱۳۲۵ و در كنار آل احمد، به آذين، چوبك، دهخدا، معين، نيمايوشيج و هدايت اشاره كرد. او در يك سخنراني خط مشي ادبيات پيشرو فارسي را از ديدگاه خود تصوير مي كندظدر بخشي از اين سخنراني مي گويد: «بايد در ادبيات هم نقشه داشت. چون نويسندگان رهبران قوم اند و بايد بدانند چطور و چگونه جامعه را رهبري نمايند... شعرا و نويسندگان بايد خوانندگان جديد يعني توده را بيابند.»
علوي از جمله نويسندگاني بود كه تعهد به خلق و سير سرنوشت جامعه را در هنر برخود فرض مي دانست و تمام آثار او ضمن جنبه هاي رئاليستي اي كه دارد، يعني منشأ واقعي اي كه دارد، به واقعيت نيز باز مي گردد، يعني داراي معاد واقعي نيز هست. او خود در مصاحبه اي كه به تاريخ ۲۵ ارديبهشت ۱۳۵۸ در روزنامه صداي معاصر با حضور محمود دولت آبادي و چند شخصيت ادبي ديگر انجام مي دهد، در تعريف رئاليسم ادبي مي گويد: «من مي خواهم اين زندگي را آن طور كه هست بيان كنم نه بزك كرده و نه به حساب آن طور كه دلتان مي خواهد باشد. من تصورم از واقع گرايي اين است كه سعي كردم تصويري واقعي از مردم دور و بر خودمان بدهم... من از تجربيات خودم مي نويسم. از زندگي روزمره ام. از دور و برم. از مهاجرين سياسي كه آنجا [اروپا درفاصله  سالهاي ۵۷-۱۳۳۲ هـ.ش] بودند. من سعي مي كنم بيينم اينهايي كه برمن تأثير گذاشته اند چه جور آدم هايي هستند.»
با همين ديدگاه پس از سقوط فرقه دمكرات آذربايجان و گريز پيشه وري از ايران علوي «گيله مرد» را در ۱۳۲۶ تحت تأثير اين واقعه مي نويسد. يك سال بعد، يعني در ۱۳۲۷، پس از سوءقصدي نافرجام به جان محمدرضاشاه پهلوي، بزرگ علوي در ارتباط با اين ترور دستگير و حدود يك ماه زنداني مي شود كه اين بار به واسطه نفوذ خانواده همسرش از زندان آزاد مي شود. در همان سال «سفرنامه اوزبكها» را منتشر مي كند. داستان «آب» در ۱۳۳۰ از ديگر آثار او در اين بازه زماني است.
بزرگ علوي در بهار ۱۳۳۲ براي دريافت جايزه صلح بين الملل پيشنهاد مي شود. در همين راستا عازم اروپا مي شود، چند ماهي بيشتر نمي گذرد كه كودتاي ۲۸ مرداد واقع مي شود و علوي ديگر نمي تواند به ايران بازگردد و ناچار در آلمان رحل اقامت مي افكند.
رژيم پهلوي در فاصله سال هاي ۵۷-۱۳۳۲ اجازه انتشار هيچ نوشته اي را با امضاي بزرگ علوي به صورت كتاب يا مقاله در مطبوعات صادر نمي كند، اما ريشه فارسي علوي قطع نمي شود، هرچند دوري از ايران و محدوديت در تعامل با جريانات ادبي ايران زبان او را گرفتار ركود و انجماد مي كند، اما علوي براي رهايي از اين بن بست شديداً تلاش مي كند. او در برلين شرقي استاد تاريخ و ادبيات فارسي دانشگاه هومبولت مي شود. داستان هاي هدايت و مجموعه اي از داستان هاي خود را به همراه «چشم هايش» به آلماني ترجمه و منتشر مي كند.
كتاب «تاريخ و توسعه ادبيات معاصر فارسي- ۱۳۴۲ هـ.ش» او برنده جايزه آكادمي علوم برلين مي شود. كار مطبوعاتي را نيز با نوشتن نقد و داستان در مجله كاه چاپ مونيخ پي مي گيرد. كتاب هاي زياد در دوران تبعيد حول محور اوضاع مهاجرين سياسي در اروپا مي نويسد كه از آن جمله مي توان به «ميرزا»، «يكه و تنها»، «دربه در»، «احسن القصص» و «تحت الحنكي» اشاره كرد. شايد «سالاريها» تنها اثر مربوط به اين دوره است كه مستقيماً به پديده مهاجرين سياسي نپرداخته است.
بزرگ علوي بعد از انقلاب به ايران مي آيد، نويسندگان و روشنفكران او را احاطه مي كنند، اما علوي در ايران پايبند نمي شود و مجدداً به آلمان برمي گردد. بزرگ علوي كه بي ترديد تاريخ ناطق يك قرن به شمار مي آمد، درسال ۱۳۷۵ بدرود حيات گفت، در حالي كه تاريخ از پي او همچنان مي گذرد.

ردپا
جفري هارتمن
009165.jpg
نوشته: جي. داگلاس آتكينز
ترجمه: فرشيد فرهمندنيا
جفري هارتمن (متولد ۱۹۲۹)، يكي از چهره هاي شاخص نقادي معاصر، در احياي مطالعات پيرامون رمانتيسم نقشي عمده داشته است. او هميشه در حوزه هاي «نظريه» و «عمل» به شكل هاي مختلف فعال بوده است.
از يك سو در عرصه نقد ادبي، انديشه فلسفي و نوشتار تجربي كار كرده است و از ديگر سو مسئوليت هاي فرهنگي و اجتماعي زيادي به عهده گرفته است.
به قول يكي از مفسران او «نقدهاي هارتمن، واقعي ترين شكل آن چيزي است كه از نگارش ادبي و خلاقانه توقع داريم» و يا به قول يكي ديگر از مفسران او «هارتمن آينده حرفه مطالعات ادبي را در كتاب «نقادي عملي» نشان مي دهد.»
هارتمن به عنوان يك تحصيل كرده در رشته ادبيات تطبيقي دانشگاه ييل، مدتي طولاني، با جريان هاي نقد و فلسفه قاره اي همراه و در دهه هاي ۷۰ و ۸۰ ميلادي نيز عضو مكتب ييل و نقادي شالوده شكنانه بوده است.
اما با اين حال، نمي توان او را به يك موضع فكري خاص و مشخص منتسب كرد. اگرچه او در اولين كتاب خود بر مسأله «آگاهي از آگاهي» در متون ادبي متمركز شده بود، اما بعد ناممكن بودن گذار به فراسوي فرماليسم را هم تشخيص داد و باز هم اگرچه او كتابي تحسين آميز در مورد دريدا نوشت (پاسداشت متن: ۱۹۸۱) و در نوشتن بيانيه اي كه هارولد بلوم تنظيم كرده بود و «شالوده شكني و نقادي» نام داشت مشاركت كرده بود، اما اتفاقاً بر خلاف جريان تأثيرگذار شالوده شكني
هم، بسيار نوشته بود. در همان زمان، وي در سميناري با عنوان «دسته بندي چالش  برانگيز نويسندگان فعال در آمريكا از سال ۱۹۵۵»، ادعا كرد كه: «عمل (Practice) شالوده شكني در آمريكا شكل مي گرفت در حالي كه نظريه (Theory) آن، در انتظار دريدا بود.» در واقع به نظر هارتمن، هدف تلاش هاي شالوده شكنانه خلق فضايي بازتر و جدلي تر براي آنان كه در عرصه ادبيات كار مي كنند، است.
هارتمن، تحت تأثير علاقه مادام العمرش به ويليام ورد زورث، همواره چنين تفكر جدلي و بازي از خود نشان مي داد، مثلاً او با آگاهي از وجود ارتباطات معنايي ميان مفاهيم متضاد و نيز امكان به كارگيري گونه اي هرمنوتيك منفي به مانند درك كيتس از توان منفي- ضمن مقاومت در برابر هر دو مورد فوق، با حسن نيت با آنها برخورد مي كرد. هارتمن از آغاز به مقالات نظري و فلسفي صرف به ديده تحقير مي نگريست و خود به گونه اي خارج از شرح و توصيف، به نقادي، «عمل» مي كرد.
به نظر او شرح و توصيف كاري بچه گانه است كه به درد آموزش در كودكستانها مي خورد. او مي نويسد: «اصل نقادي به فراموشي سپرده شده است، شكل مقدماتي و محدود آن، در مقابل نقادي بالغ و رشد يافته ايستاده است، آنچنان كه گويي يك ترسو در مقابل يك دلاور».
نوشته هاي هارتمن در اثر اقتباس و وام گرفتن مطالب مختلف از مكتب هاي فكري مختلف، يك جور «ناخالصي» از خود نشان مي دهند كه به نظر او، اصلاً نشان دهنده ضعف يا كمبود نوشتار نيست، بلكه ناخالصي در انديشه، نشان دهنده بلوغ است. اختلاط و ناخالصي در نوشته هاي هارتمن، فقط بيانگر يك جور گشودگي نيست، بلكه نشانگر گونه اي مقاومت هم هست كه بي شك از تجربيات كودكي او ناشي مي شود. (او در سن نه سالگي، در اعتراض به آزار و اذيت هيتلر نسبت به يهوديان از پذيرفتن مليت آلماني خود سر باز مي زد.)
به نظر او «جست وجوي خلوص»، اساسي ترين مسأله آن زمان و زمان حاضر است. هارتمن همچنين معتقد است كه چون ما تسليم ميل به خلوص شده ايم، بعد عملي نقادي را كنار گذاشته و به قرنطينه انداخته ايم.
هارتمن به سرشت خلاقانه نقادي معتقد است و اين از شناخت ديالكتيكي متن ناشي مي شود كه طبق آن، چرخه فهم، متن و مفسر، هر دو را دربرمي گيرد، چيزي كه هارتمن، رابطه همزيستي مشترك مي نامد. لذا بيشترين بار به شانه هاي خواننده محول مي شود، كسي كه بايد بخواند،  بشناسد، دريافت كند و به اتفاقات زباني غيرمعمول- كه مشخصه آثار ادبي سترگ است- واكنش نشان دهد.
حال اين سؤال در ذهن هارتمن مطرح مي شود كه چگونه بايد به متني كه مقاله ناميده مي شود، واكنش نشان داد و «مساله سبك» در اينجاست كه مطرح مي شود.
هارتمن تأكيد دارد كه نقادي درون ادبيات قرار دارد، نه خارج از آن. يك مقاله انتقادي، در بهترين حالت، يك شعر روشنفكرانه است. «بنابراين، وضعيت گفتماني كه نقد مي ناميمش، متفاوت با وضعيت ساير گفتمانها نيست. درك رايج از نسبت متن نقادانه با متن خلاقانه بايد براندازي شود، يعني در واقع بايد رابطه ارباب- بنده ميان نقد و توليد (خلاقانه) با توجه به آنچه ورد زورث تعامل ذهن و طبيعت مي داند و حاكميت دوسويه يا تفوق قابل معاوضه مي نامد، از بين برود.»
هارتمن به آنچه مي گويد، عمل مي كند، مقالات خود او، تجربي و جستجوگر است و سبك او التقاطي و متغير است. نوشتار او مانند نوشته هاي تئودور آدورنو، رولان بارت، والتربنيامين و ژاك دريدا، با آميزه اي كه از مباحث عملي و فلسفي مي سازد، شكلي از فضاي خلاق تر و روشنفكرانه تر نوشتار، ارائه مي دهد.
هارتمن از ملال آور شدن نوشته هايش هراسان است و به همين خاطر مقالات او به سمت ادبيات قدم برمي دارند.پروژه بعدي هارتمن، زير سؤال بردن تعاريف تك بعدي و سنتي درباره علوم انساني بود. در عين حال كه او به فكر اعاده حيثيت از علوم انساني است، شديدترين انتقادات را هم به علوم انساني وارد مي كند و آنها را كارهايي مي داند كه ديگر بي دقت و وقت گير شده اند...
هارتمن آينده مباحث فرهنگي را در كتاب «پيش گويي هاي كوچك: مقالات ادبي درباره جنگهاي فرهنگي» به طور شگفت آوري ترسيم مي كند.

سايه روشن ادبيات
شاعران شهرستان: گيلان
اين بار به گيلان رفتيم و از شاعران آنجا پرسيديم. به سوال ها با انتقاد و گاه به طنز پاسخ گفتند. اما يك توضيح و پوزش؛ فضاي محدود اين ستون مجبورمان كرد سخن آنها را تا حد ممكن فشرده كنيم. حرف مسعود جوزي، اباذر غلامي، آرش فهميده، محمد يعقوبي و لاله رسول زاده را امروز و فردا در اين ستون خواهيم خواند.
۱- برخي تهران را مركز ادبيات مي دانند، شما چه نظري داريد؟
۲- چه انجمن هاي ادبي در شهر شما فعال است و تأثير آن جلسات بر ادبيات چگونه است؟
۳- ادبيات در شهرستان ها را با ادبيات در تهران چگونه مقايسه مي كنيد؟
۴- براي آنكه رابطه خود را با ادبيات پايتخت قطع نكنيد چه مي كنيد؟
۵- از كتابهايتان بگوئيد؟
مسعود جوزي: مركز ادبيات در رشت است
*از آن جا كه به نظر مي رسد و تأكيد مي كنم كه به نظر مي رسد معروف ترين شاعران اين ۲۰ سال اخير (از خوب خوب گرفته تا بد بد!) گيلاني هستند، پس بايد به اين پرسش پاسخ منفي داد. يعني اين طور نتيجه مي گيريم كه مركز ادبيات در رشت است! اما اگر منظور «مركز توزيع» باشد، بله مثل بقيه كالاها، ادبيات هم در تهران بيشتر و بهتر توزيع و عرضه مي شود.
* ما اينجا يك «خانه فرهنگ گيلان» هم داريم. نمادي كاملاً مستقل و خودجوش كه خودمان ساخته ايم. پايش مانده ايم و خيلي هم چشم اميد به آن داريم. البته هنوز براي قضاوت در مورد اين «خانه» قدري زود است ولي سردستي و سر جمع مي توان گفت كه خانه در همه رشته هاي هنري و ادبي موفق و تأثير گذار بوده است جز شعر! چون خودم يكي از مسئولان گروه شعر خانه فرهنگ هستم، دليلش را نمي گويم.
* ما اينجا خيلي هم احساس شهرستاني بودن نمي كنيم تا بخواهيم خودمان را با تهران مقايسه كنيم البته كاش فقط و فقط يك «مركز پخش» درست و حسابي براي مجموعه هاي شعر وجود داشت تا مي شد همه كتاب ها را خواند و بهتر نظر داد. اما به گواهي خوانده ها و به گواهي دو سه مجموعه اي كه در اين يكي دو سال در رشت درآمده، شايد وضع يك كمكي هم از تهران بهتر باشد. گفتم كه تهران مركز توزيع و عرضه ادبيات است، اما انگار در توزيع و صادرات ادا و اطوار شهرستان ها موفق تر عمل مي كند و شعر- شعري كه اصيل و خلاق باشد و فرصت معطوف شدن به حاشيه نداشته باشد- بيشتر در انزوا مي ماند.
* اگر بخواهم شخصي جواب ندهم بايد گفت كه ايجاد رابطه واقعاً سخت است. در مطبوعات ادبي مان كمتر آدم هاي كار بلد و جدي داريم- البته بلا نسبت شما!- كه بتوان كار را براي شان پست كرد و مطمئن بود كه به خوبي خوانده و فهميده مي شود و در نهايت مطابق شأن با آن برخورد مي شود. به ويژه اين كه اگر آدم روحيه خرج كردن براي ارتباط به هر قيمت نداشته باشد، بايد خيلي خوش شانس باشد كه جايگاهي در خور حقش پيدا كند.
* راستش در مطبوعات زياد كار چاپ كرده ام! از سال ۶۳ در پانزده سالگي. اما تنها يك مجموعه شعر دارم به نام «ما نبوديم» كه در اسفند ۸۰ منتشر شد و پارسال هم كانديداي جايزه شعر «كارنامه» بود.
اباذر غلامي: دغدغه فولكلور گيلان
* تهران به عنوان قلب تپنده گربه زيبايمان ايران خون اقتصادي و سياسي و طبعاً فرهنگي را به همه اندامهاي سرزمين ما مي رساند. به اين دليل به نوعي مركز ادبيات ايران است. عدم رواج زبان نوشتاري اقوام ديگر در استان ها به دليل فقدان خط يگانه و دست اندازهاي درشتناك ديگر ناچاراً همه اديبان را به سمت زبان و نگارش سراسري مي كشاند كه البته بد هم نيست. وفور امكانات نشر ارزان تر سبب مي شود كه نشان طلايي مركز ادبيات بر گردن تهران باشد.
* يكي از انجمن هاي رشت خانه فرهنگ گيلان است كه چرخ هايش را حق عضويت هاي اعضاي آن و نيز كمك دوستداران متمكن هنر و ادبيات مي چرخاند. در حال حاضر گروه داستان- روزنامه نگاري- سينما- موسيقي- تجسمي و تئاتر فعال است. گروه شعر فارسي تا دو سه ماه پيش فعال بود كه به همت سرپرست گروه فعلاً دچار سكته مغزي شده و در كما به سر مي برد. در بخش شعر گيلكي انجمن توانسته تعداد زيادي از شاعران گيلكي سرا را دور هم جمع كند و اولين همايش بزرگ شعر گيلكي را نيز در روز ۲۰ شهريور ۸۲ در رشت برگزار خواهد كرد. ذكر اين نكته نيز لازم است كه در دو دهه اخير غولي از گيلان در عرصه ادبيات و هنر در مركز ادبيات ايران روي آنتن نرفته است.
* اگر منظورتان ادبيات شهرستاني باشد يعني صبغه بومي مدنظرتان باشد بايد عرض كنم كه ادبيات بومي وقتي زبان نوشتاري اختصاصي ندارد طبعاً متولي و مروج هم ندارد، هر چند در قانون اساسي ما به تدريس به زبان هاي بومي در مدارس اشاره شده است.
ولي اگر منظورتان صبغه فارسي ادبيات شهرستان است اين برمي گردد به يك سري مسائل ديگر اين نوع ادبيات در استان ما در حيطه نشريات محلي فعال است ولي من اثر دندان گيري در آنها نمي بينم. شما به آذين، سايه، اكبر رادي، شمس لنگرودي و حافظ موسوي ما را تهران نشين كرديد، در عوض نصرت رحماني را به ما داديد كه طفلك چند سال پيش همين جا دق كرد و جان به جان آفرين تسليم، خلاصه تهران امكانات گسترده تري دارد كه ما نداريم.
* يك اديب شهرستاني براي برقراري رابطه با ادبيات پايتخت بايستي دو چيز داشته باشد يا پول يا رو. ضمناً چون صف مراجعان چاپ اثر آنقدر طويل است نوبت به شهرستاني ها نمي رسد.
باور نمي كنيد از مسئولان ادبي رسانه ها بپرسيد كه آثار چه كساني را چاپ مي كنند. اگر منظور چاپ كتاب باشد يكي از سه چيز كافي است يعني پول.
* يك كتاب شعر به فارسي در سال ۸۰ منتشر كرده ام به نام «رنج و رنج» و يك كتاب شعر گيلكي به نام «درخت توسكاي كنار بركه» كه منتظر مجوز چاپ است. بازهاي محلي زادگاهم را تدوين كرده ام كه در حال حاضر در هر شماره ماهنامه گيله وا يك بازي درج مي شود. دغدغه اصلي من مسائل فولكلوريك گيلاني است. شيوه هاي شكار در گيلان، جمع آوري ترانه هاي روستايي و برخي از آيين ها و باورداشت هاي گيلان را در دست تدوين دارم. غير از اينها به جمع آوري ملودي هاي ثبت و ضبط نشده غرب گيلان نيز مي پردازم.

ادبيات
اقتصاد
انديشه
سفر و طبيعت
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |