پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۸ - ۰۷:۴۵
۰ نفر

پا به پای خاطرات پدر و مادر شهیدان عبدالحمید و مجید عابدی

«نوه یک ساله‌ام را ببینید، اگر سرش به جایی بخورد بند دل من پاره می‌شود. من، چطور شهادت 2 پسرم را تاب آوردم؟ کار خداست. اینکه پدران و مادران شهدا، فرزندانی را که با هزار رنج و زحمت بزرگ کرده و به عرصه رسانده بودند  با رضایت به جنگ با دشمن می‌فرستادند و بعد، شهادتشان را می‌پذیرفتند، همه از لطف خدا بود؛ اگر داغی می‌داد، خودش صبرش را هم می‌داد.»

مادر لبخند می‌زند، گرچه غمی عظیم در دل دارد و اینطور ادامه می‌داد: «هیچ وقت نگفتیم چرا بچه‌های ما؟ وقتی پای اسلام در میان باشد انسان همه چیز را می‌پذیرد. هدف ما هم حفظ اسلام بود. ما به راهی که فرزندانمان انتخاب کردند افتخار می‌کنیم و اگر خدای ناکرده بار دیگر جنگی اتفاق بیفتد، جانمان و تمام زندگی‌مان را فدای اسلام، انقلاب، کشور و رهبر می‌کنیم.» در برابر ایمان، فداکاری و تواضع پدران و مادران شهدا، از جمله پدر و مادر بزرگوار شهیدان «عبدالحمید و مجید عابدی» فقط می‌توان سر تعظیم فرود آورد.

شهید «عبدالحمید عابدی» تولد: 1344 شهادت: 21/1/1362 عملیات: والفجر مقدماتی ـ فکه شرهانی شهید «مجید عابدی» تولد: 1347 شهادت: 3/12/1362/ بوکان

«صبح، مثل هر روز، کیف و کتابش را جمع کرد و رفت مدرسه. ظهر شد، غروب شد اما از حمید خبری نشد. نگران شدم و پدرش را فرستادم مسجد محله تا پرس و جو کند. بچه‌های مسجد گفته بودند مگر خبر ندارید؟ حمید رفت خرمشهر، تازه 15 روز از شروع جنگ می‌گذشت و حمید هنوز 15 ساله هم نشده بود.

2 هفته بعد همراه فرماندهشان به خانه‌مان آمدند. به فرمانده گفتم: «این بچه‌ وقتی شب می‌خواهد برود طبقه پایین، می‌ترسد. چطور 2 هفته در جبهه دوام آورده؟» فرمانده گفت: «حمید را می‌گویید؟ او پا به پای ما، شب‌ها چراغ قوه به دست، پیکر شهدا را از زیر آوار بیرون می‌کشید،» نگاه مادر روی تابلو عکسی که مایه آرامش او و پدر است، خیره می‌ماند.

خوب یادش می‌آید آن پسران نوجوان، هرگز به حکم سن و سال، از قافله بزرگمردان جا نماندند. مادر نگاه از آن چهره‌های بهشتی می‌گیرد و با لبخند می‌گوید: «همیشه همه جا با هم بودند. در اوج مبارزات انقلاب حمید 13 ساله و مجید 10 ساله بود اما یک لحظه دست از فعالیت برنمی‌داشتند. کارشان این بود که روی پشت‌بام، کوکتل مولوتوف درست کنند.

شب و روزشان معلوم نبود. یک‌بار موقع اذان صبح به خانه برگشتند در حالی که هر یک سلاحی روی دوش و کوله‌ای پشتشان انداخته بودند. کوله‌هایشان پر از فشنگ و دوربین‌های نظامی بود. گفتند: امام دستور دادند مردم پادگان‌ها را بگیرند، ما هم همراه مردم دیشب پادگان جی را از دست گاردی‌های رژیم در آوردیم... چند ماه بعد هم که امام دستور دادند، آن فشنگ‌ها و اسلحه‌ها را بردند و تحویل دادند.»

حرف از 2 چراغ این خانه که به میان می‌آید، شادی و غم به هم می‌آمیزد. خاطرات حمید و مجید، همان قدر که یادآور روزهای شاد این خانه است، غم و حسرت را با خود می‌آورد. مادر مکثی می‌کند و سپس می‌گوید: «حمید، فرزند ارشد خانواده بود خوش‌رو، مهربان، خوش برخورد و خیلی نجیب و مظلوم بود.

از بی‌توجهی بعضی خانم‌های محله به حجاب، ناراحت می‌شد اما آنقدر مظلوم و خجالتی بود که فقط سرش را پایین می‌انداخت و از مقابلشان رد می‌شد. اما برعکس او مجید بود؛ یک پسر غیرتی و نترس که در کوچه و محل، همه از او حساب می‌بردند، چون اهل اغماض و مماشات نبود. خیلی علنی به بدحجابی‌ها اعتراض می‌کرد. همیشه همین قدر نترس بود.

باید به یاری اسلام رفت

«جنگ که شروع شد، حمید درس و مدرسه را رها کرد و به مدافعان خرمشهر ملحق شد. چند ماه بعد، مجروح و همنشین تخت بیمارستان شد. همیشه از بچگی، به حمید می‌گفتم دوست دارم سرهنگ شوی و روی شانه‌هایت کلی درجه نصب شود. وقتی رفتم بیمارستان ملاقاتش، تا مرا دید، گفت: «حالا به من افتخار می‌کنی یا وقتی که سرهنگ می‌شدم؟»

گفتم: «حالا...». بغض، سر راه کلمات مادر می‌شود. کیست که نداند لحظه‌ای نبوده که او به 2 سمبل افتخار خانواده نبالد؟ مادر سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «حالش که کمی بهتر شد، دوباره راهی جبهه شد. مجروحیت، باعث لمس شدن دست راستش شده بود اما با آن حال آرپی‌جی‌زن بود، وقتی قرار شد گروهی از نیروهایمان به لبنان اعزام شوند، حمید هم ساکش را بست.

چهار ماه هم در لبنان خدمت می‌کرد. هر وقت می‌گفتم: «دیگر بس است. نرو. تو با این دستت...» می‌گفت: «اسلام به ما نیاز دارد. دست ندارم، کمک‌های دیگر که می‌توانم بکنم.» پدر سکوت را می‌شکند و می‌گوید: «خدا آنها را خلق نکرده بود که بمانند برای زندگی دنیا؛ خلقشان کرد تا آنها را نزد خود ببرد.»

مادر انگار چیز مهمی به یاد آورده باشد می‌گوید: «10 روز هم اینجا نمی‌ماند. طاقت دوری از جبهه را نداشت. یک روز در حال خواندن نماز بود که پدرش از بیرون آمد. آرام با ناراحتی گفتم: «هنوز نیامده، دوباره برگه اعزام گرفته...» بین 2 نماز، دیدم مثل ابر بهار اشک می‌ریزد. گفت: «اسلام، بالاتر از آن است که شما فکرش را می‌کنید. یعنی انتظار دارید من و شما راحت اینجا بنشینیم و دخترانمان را در اهواز اسیر کنند و ببرند؟ اسلام به ما نیاز دارد. من نمی‌توانم اینجا بمانم.»

مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: «از لبنان که برگشت گفت: می‌خواهم بروم یزد برای دیدن اقوام.» گفتم: «برای چی؟ تو هیچ وقت تنها یزد نرفته‌ای...» رفته بود و اقوام هم از دیدن او تعجب کرده بودند. حمید به آنها گفته بود: «آمده‌ام برای عروسی‌ام دعوتتان کنم. همه با خوشحالی گفته بودند: مبارک است.

حالا با چه کسی می‌خواهی ازدواج کنی؟» در جوابشان گفته: «با یک ذره ترکش،» آنجا از همه خداحافظی کرده بود و ما نمی‌دانستیم. وقتی برگشت، قبل از اعزام آبگرمکن خانه را وصل کرد و گفت: «دیگر خیالم راحت شد که حالا که می‌روم، شما آبگرم دارید و با این پا دردتان، دیگر اذیت نمی‌شوید.» انگار خودش می‌دانست این آخرین حضورش در خانه است. رفت و خیلی هم طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند.» سخت است اما مادر و صبر با یکدیگر خو گرفته‌اند.

پس روایت فصل پایانی کتاب زندگی کوتاه حمید عزیزش را این‌گونه ادامه می‌دهد: «گفتم راضی‌ام به رضای خدا اما پس پیکرش کجاست؟» گفتند: «پسرت مفقودالجسد است.» بعد از یک ماه، در یک مراسم رسمی اعلام کردند تعداد بسیاری از نیروهای ما در عملیات والفجر مقدماتی، در منطقه فکه ناپدید شدند و هیچ اطلاعاتی از آنها در دست نیست.

هر یک از شما که تمایل دارد، می‌تواند برای فرزندش مراسم بگیرد... روزهای بلاتکلیفی، بدترین روزهای من بود. هر کس می‌آمد، چیزی می‌گفت. بعضی‌ها می‌گفتند: «از رادیو عراق، صدای حمید را شنیده‌ایم.» من تا 2 سال، هر جوان بلندقامتی در خیابان می‌دیدم، می‌گفتم: «نکند این حمید من باشد... هرچه بود، به لطف خدا و باصبر، گذشت.»

پایان جدایی

«هر وقت حمید به جبهه می‌رفت، مجید هم هوایی می‌شد اما سن و سالش کم بود. از طرفی، رعایت حال ما را هم می‌کرد. مسجد محله هم به خاطر حمید، او را ثبت‌نام نمی‌کرد. اما وقتی وصیتنامه حمید را خواند که نوشته بود «بعد از شهادت من، سلاح را زمین نگذارید»، دیگر نتوانستیم جلودارش باشیم. ناراحتی و بی‌قراری‌های ما هم اثر نکرد.» مادر، کتاب حماسه فرزند دیگرش را گشوده و صبورانه خط به خط می‌خواند: «وقتی حمید شهید شد به من سفارش می‌کرد در ملاعام گریه نکنم، می‌گفت نباید دشمن شاد شویم.

بعد از شهادت حمید، شب‌ها خانه نمی‌ماند و خودش را در مسجد و بسیج سرگرم می‌کرد. بالاخره عزم رفتن کرد. شب اعزام، دور هم نشسته بودیم. مجید رفت جلو آینه و مشغول شانه کردن موهایش شد. لحظه‌ای که شانه به دست از اتاق بیرون می‌آمد، یکی از میان جمع از او عکس گرفت. یک دفعه مجید شروع به گریه کرد. آنقدر اشک ریخت که نگران شدم.

هر چه اصرار کردم، حرف دلش را نزد اما بعدها معلوم شد، احساس کرده بود که آن شب، آخرین حضورش در جمع خانواده است. رفت و 10 روز بیشتر طول نکشید که به دیدار برادرش رفت...» مادر، مستحکم‌تر از آن است که تسلیم اشک شود. نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: «عازم کردستان شد. شبی که نوبت نگهبانی او بود، قبل از ترک مقر، حنا بسته و غسل شهادت کرده و به همرزمانش گفته بود: «امشب با پای خودم می‌روم اما فردا مرا در کیسه می‌آورند،»

همرزمانش خندیده و گفته بودند: «تو فقط 9 روز است آمده‌ای، آن وقت از شهادت حرف می‌زنی؟» مجید گفته بود: «تا فردا منتظر بمانید.» فردا صبح زود، همرزمانش وقتی از خواب بیدار شده و در مقر را باز کرده بودند کیسه‌ای را در مقابل خود دیده بودند. همانی شد که مجید وعده‌اش را داده بود. کوموله‌ها او را به شهادت رسانده بودند و بعد طنابی دور گردنش انداخته و مسافتی طولانی روی زمین کشانده بودند. به همین دلیل پشتش زخمی بود.

مجید در تکه کاغذی که همان شب نوشته بود، خطاب به من گفته بود: «مثل مادر وهب باش. همانطور که او سرپسرش را که در راه خدا داده بود، پس نگرفت، شما هم پیکر مرا قبول نکن...» فقط حاج‌آقا به پزشکی قانونی رفت و با دیدن پیکر مجید، دست‌هایش را به آسمان بلند کرده و گفته بود: «این هدیه را که به درگاهت دادم، قبول کن...»

به مسئولان بگویید مردم را دریابند

از هر چند جمله پدر و مادر، یک جمله درباره مردم و مشکلات و دردهایشان تأکید آنها بر لزوم توجه بیشتر مسئولان به رفع مشکلات مردم است. پدر با هیجان و تأکید خاصی می‌گوید: «انقلاب عزیز ما برای این بود که مستضعفان نجات پیدا کنند و عدالت برقرار شود.رهبر انقلاب ما، امام‌خمینی (ره) بود که هرگز چیزی برای خود نخواستند و همیشه به فکر مردم بودند.

ما شهید دادیم تا مملکتمان و جوانانمان حفظ شوند. به مسئولان بگویید مردم به شدت گرفتار مشکلات اقتصادی‌اند. بگویید بیشتر به وضع مردم رسیدگی کنند. البته به مردم هم بگویید گذشته خود را به یاد بیاورند. انتظاراتشان را کمتر کنند و مثل گذشته، بیشتر اهل قناعت و توکل و رضایت باشند.»

همشهری محله - 18

کد خبر 95164

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز