دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸ - ۲۰:۰۷
۰ نفر

محمدرفیع ضیایی: اول گفتند که برای قورباغه حرف درآوردند اما واقعاً این‌طور نبود

قورباغه راستی راستی وسواس گرفته بود و این وسواس وقتی بیشتر شد که آدم‌ها هرچیزی  را که فکر می‌کردند دیگر به کارشان نمی‌آید می‌انداختند توی آن تالاب کوچک. قورباغه بعد از این که وسواسش شدیدتر شد اول برگ‌های نیلوفرهای آبی را آب کشید، بعد برگ‌های نی‌ها را و بعد کارش به جایی رسید که می‌خواست خود تالاب را هم آب بکشد. این بود که تصمیم گرفت به تالاب بالا نقل مکان کند.

* * *
قورباغه با خود فکر می‌کرد که شنا کردن در یک تالاب خیلی ساده‌تر از این است که یک قورباغه بخواهد از یک کامیون بالا برود و روی صندلی کنار راننده بنشیند. قورباغه آن روز صبح دو برگ را به صورت یک بقچه درآورد و شش تا پشه شکار کرد و در آن گذاشت.  بقچه را به کمرش بست و از سربالایی کنار تالاب بالا رفت و خودش را به جاده رساند. در قسمت خاکی کنار جاده ایستاد و با انگشت شست به طرف تالاب بالا اشاره کرد و به رانندة  هرماشینی که رد می‌شد، گفت: «تالاب بالا!»

کامیون  ایستاد، راننده که مرد تنومندی بود پیاده شد. تا به حال سابقه نداشت که یک قورباغه با یک بقچه و شش تا پشه چاق و چله داخل آن، جلوی او سبز شود و بگوید: «تالاب بالا!»

تصویرگری: محمدرفیع ضیایی

راننده هر دو دستش را به کمرش زده بود و با دقت به او نگاه می‌کرد.

قورباغه گفت: «می بخشید، تالاب بالا، اگه زحمتی نباشه، یعنی بی زحمت!»

راننده همان طور که او را به دقت برانداز می کرد، شانه ای بالا انداخت و گفت: «نه اصلاً، زحمتی که نیست، البته درسته که من خودم اضافه بار دارم اما فکر نمی‌کنم مشکلی باشه. یک قورباغه که وزنی نداره. اصلا ً ما آدم‌ها فکر می‌کنیم قورباغه‌ها چیزی نیستن که وزنی داشته باشن. راستش بهتره بگم من تا حالا فکر می‌کردم اصلاً قورباغه‌ای وجود نداره که وزنی هم داشته باشه. پس ابداً زحمتی نیست. یک قورباغه حالا اگه هم باشه وزنی نداره !»

قورباغه به آرامی گفت: «البته یک قورباغه با یک بقچه و شش تا پشه، ملاحظه که می‌فرمایین.»

راننده کامیون گفت: «البته! البته! یک قورباغه با یک بقچه و شش تا پشه بازهم چیز مهمی نیست.»

قورباغه گفت: «متوجه هستم چون شما آدم‌ها فکر می‌کنین اصلاً پشه‌ای هم  وجود نداره.»راننده گفت: «دقیقاً همین طوره. خب حالا بپربالا!»

قورباغه فکر کرد عجب راننده کامیون نازنینی !خیال می‌کند من بلبلم. می‌گوید بپربالا! می‌شود حدس زد که آدم‌ها فکر می‌کنند اصلا ً توی کره زمین به این گَل وگشادی بلبلی هم زندگی نمی‌کند، چه رسد به این که آواز هم بخواند!

قورباغه با خود می‌گفت، هیچ چیز در دنیا برای یک قورباغه سخت‌تر از این نیست که از یک کامیون بالا برود و روی صندلی جلو، کنار راننده بنشیند. با این حال قورباغه این کار مشکل را با چند خیز و جهش مناسب  انجام داد و بالاخره روی صندلی کنار راننده کامیون نشست. راننده گفت: «خیلی تنها بودم، حالا توحرف بزن که من خوابم نبرد.»

قورباغه گفت: «تالاب پر شده از چیزهایی که شما آدم‌ها فکر می‌کنید به دردتان نمی‌خورد. البته آن چیزها به درد ما هم نمی‌خورد. فقط جای ما را تنگ می‌کند و هر چه جای ما تنگ‌تر شود، دلتنگ‌تر می‌شویم!»

راننده گفت: «وقتی دلتنگی آواز بخوان!»

قورباغه با خودش گفت چه راننده کامیون نازنینی ! خیال می‌کند من بلبلم می‌گوید آواز بخوان! می‌شود حدس زد که آدم‌ها فکر می‌کنند اصلا ً توی کره زمین به این گل و گشادی بلبلی هم زندگی نمی‌کند، چه رسد به این که آواز هم بخواند!

راننده گفت: «بخوان، وقتی دلتنگی بزن زیر آواز.»

قورباغه چون دلش مثل تالاب ساعت به ساعت تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد، شروع کرد به قورقور کردن و جز وقتی که بقچه را باز کرد و دو تا پشه به راننده تعارف کرد و دو تا هم خودش خورد، بقیه راه را به قورقور کردن گذراند. خیلی هم تعجب کرد که چرا باید  یک راننده کامیون از خوردن پشه‌هایی به آن چاق و چله‌ای بدش بیاید. راننده که می‌خواست خودش را سرگرم کند تا خوابش نبرد، ضبط صوت کامیونش را روشن کرد و وقتی نوار پر از صدای قورقور قورباغه شد، کامیون به تالاب بالا رسید.

قورباغه فکر می‌کرد پیاده شدن یک قورباغه از کامیون خیلی ساده‌تر از سوارشدن همان قورباغه به کامیون است.

* * *
روزهای اول تعطیلی تابستان بود که راننده کامیون تصمیم گرفت  دسته‌جمعی به طبیعت سری بزنند، چون فکر می‌کرد بعضی از آدم‌ها فکر می‌کنند اصلاً طبیعتی وجود ندارد. بعد از این که کامیون به طبیعت رسید و همه پیاده شدند، راننده هر دو دستش را به کمرش زد و نفس عمیقی کشید و تقریباً هرچه هوای خوب و صاف و لطیف در طبیعت بود، بالا کشید و گفت: «خب بچه‌ها این هم طبیعت!»

بچه‌ها به دقت اطراف را نگاه کردند. البته آنجا فقط چند تا درخت بزرگ بود، یک سایه پهناور و خنک، یک جوی با آبی مثل شیشه صاف و یک کوه کنار آنها که سرش پر از درخت بود و پسربچه‌ها فوراً فکر کردند اگر دست بابای ما بود حتماً این کوه را می‌برد سلمانی و می‌گفت: «استاد سر این بچه‌ها را بچین که قد بکشند! برای خودشان مردی شوند!»

بله غیر از این خبری از طبیعت نبود! جز همین چیزها که گفتیم!

بچه‌‌ها که خوب بازی کردند آمدند زیر سایه تا یک چایی هم در سایه طبیعت بخورند که ناگهان پدرشان گفت: «حالا که خسته شدید بگذارید یک نوار خوب برای شما بگذارم!»
بعد در کامیون را باز کرد و نوار قورقور قورباغه را گذاشت. بچه‌ها گفتند: «ولی بابا این که به صدای قورقور قورباغه می‌مونه ! نه آهنگی، نه چیزی!»

پدر گفت: «صدای یک دوسته ! صدای دوست منه، هیچ چیز بهتر از صدای دوست نیست. حالا اگر دوست آدم یک قورباغه باشه ، چرا ما باید فکر کنیم که قورباغه حق نداره قورقور بکنه !»

* * *
چند ماه بعد باز راننده  با چشم‌های نیمه باز از سراشیبی تالاب بالا با کامیون به طرف تالاب پایین می‌رفت، که ناگهان قورباغه را در حاشیه خاکی جاده دید، همراه با یک بقچه و شش پشه چاق و چله.

آنها چه‌قدر از دیدن یکدیگر خوشحال شدند، راننده فریاد زد: «دوست من کجا؟!»

و قورباغه گفت: «تالاب پایین! دوست من تالاب پایین ! باران‌های این مدت هرچه دلتنگی که بود گویا از دل تالاب پایین هم برده! حالا من خوشحالم ! دارم برمی‌گردم به وطن !»
راننده گفت: «وقتی خوشحالی آواز بخوان، بزن زیر آواز!»

قورباغه فکر کرد عجب دوست نازنینی! هنوز هم فکر می‌کند من بلبلم. می‌گوید آواز بخوان.
آنها درباره خیلی چیزها صحبت کردند و در موقع پیاده شدن قورباغه قول داد در سفر آینده چند جیرجیرک هم به عنوان نوازنده با خود بیاورد تا لا اقل بچه‌های دوستش هم از آواز او لذت ببرند و گفت در تالاب پایینی با جیرجیرکی دوست است که همین‌طور مجانی حاضر است به همة جیرجیرک‌های دنیا تعلیم موسیقی بدهد! عجب دوست نازنینی!

کد خبر 87477

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز