چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۸۷ - ۱۲:۴۲
۰ نفر

در این بخش گفت‌وگوی عباس تربن، مسئول بخش شعر «دوچرخه» را با سحر دیانتی، دومین فارغ‌التحصیل تیم شعر دوچرخه، می‌خوانیم و به دنبال آن با نمونه‌هایی از شعرهای این شاعر نوجوان آشنا می‌شویم.

 یادداشت‌های عباس تربن بر این شعرها، ما را با ویژگی‌های آنها آشناتر می‌کند. سحر دیانتی و شعرهایش را چندسال است که می‌شناسم. باید اعتراف کنم که شعرهای سحر از همان اول، نشان از یک استعداد ویژه در شعر داشتند. استعدادی که حالا آن‌قدر رشد کرده که می‌توانیم به عنوان دومین فارغ‌التحصیل تیم شعر دوچرخه معرفی‌اش کنیم. هرچند دوچرخه، انتظارش از او بسیار بیشتر از این‌هاست و در انتظار روزی است که او زیباترین شعرهایش را بسراید. شعرهایی که به خاطرشان بتواند با افتخار نام خود را «شاعر» بگذارد.

   در ادامه گفت‌وگوی کوتاه و خودمانی دوچرخه با سحر دیانتی را می‌خوانید.

   ***

  •    تا به حال چند  شعر گفته‌ای؟

   نشمرده‌ام؛ چون می‌ترسم کم بشوند!

  •    اولین شعرت را کی گفتی؟

   وقتی یازده ساله بودم اولین شعرم را گفتم و برای دوچرخه فرستادم که اتفاقاً چاپ هم شد. هرچند امروز نمی‌دانم چرا شعر به این معمولی را برای چاپ انتخاب کردند!

  •    به نظرت یک شعر خوب باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟

   ریتمش کند نباشد. زیاد هم پیچیده نباشد تا در اولین بار خواندن درک شود. در ضمن تشبیه‌های اضافی و پیچیده هم نداشته باشد تا مخاطب را از اصل شعر منحرف نکند.

عکس از محمد گل‌خواه

  •    چقدر شعر می‌خوانی؟

   کم وبیش می خوانم ؛ اما می‌ترسم شعرهایم رنگ‌وبوی تقلید بگیرند. دوست دارم شعرهایم شبیه شعرهای خودم باشند.

  •    معمولاً مواد خام برای سرودن شعر را از کجا پیدا می‌کنی؟

   خیلی از شعرهایم را موقعی که روی تختم دراز کشیده‌ام و می‌خواهم بخوابم، گفته‌ام. خواندن یک کتاب خوب یا شنیدن یک موسیقی زیبا، یا حتی یک حرف جالب می‌تواند جرقۀ نوشتن یک شعر باشد. گاهی  شعرهایم را از لابه‌لای حرف‌های مردم پیدا می‌کنم!

  •    مخاطب اصلی شعرهای تو چه کسانی هستند؟

   فکر می‌کنم بیشتر هم سن و سال‌های خودم باشند. چون موضوع شعرهای من، به مسایل این گروه سنی ربط دارد. اما بارها دیده‌ام که مخاطبانی در سنین دیگر هم از شعرهایم خوششان آمده است.

  •    شعرهای تو معمولاً‌ کوتاهند. عمدی در این کوتاه‌بودن هست؟

   اوایل نه، ولی بعد از «رگ‌های آبی» بیشتر به سمت کوتاه‌نویسی رفته‌ام. شعرهای کوتاه را دوست دارم، چون سریع خوانده می‌شوند و راحت در ذهن می‌مانند.

   به‌طور کلی با چاپ شدن شعر «رگ‌های آبی» در «راه‌پله» یک تغییر مهم در شعرهایم رخ داد. قبل از آن، همین‌طور شعرهایم را می‌نوشتم و بدون هیچ بازنگری پست می‌کردم. ولی از آن روز به بعد، در انتخاب کلمه به کلمۀ شعرم دقت بیشتری می کنم.

  •     حالا که به عنوان فارغ‌التحصیل تیم شعر دوچرخه معرفی شده‌ای، فکر می‌کنی کجای شعر ایستاد‌ه‌ای؟

   برای اولین بار که روی شعرم یادداشتی نوشته شد و در آن مرا«شاعر» خطاب کردند، تعجب کردم. همیشه با خودم فکر می‌کردم «شاعر» کسی است که در شعر به کمال رسیده و هنوز هم که هنوز است به این کلمه عادت نکرده‌ام. درباره این که کجای شعر ایستاد‌ه‌ام، فکر می‌کنم هنوز جایی آن اول‌هایم! در آستانۀ حرکتم و هنوز حتی حرکت شروع نشده است.

  •    بزرگ‌ترین مشوقت در سرودن شعر کی بود؟

   مادرم بوده که خودش درگذشته  شعر می‌گفت. وقتی شعر تازه‌ای می‌گویم اول برای خودم و بعد برای مادرم می‌خوانم.

  •    چه کسانی درباره شعرهایت نظر می‌دهند و نظر دیگران چقدر برایت مهم است؟

   مادرم دربارۀ شعرهایم نظر می‌دهد. البته نه به صورت حرفه‌ای، با این‌حال از زاویه‌ای تازه به شعرم نگاه می‌کند و خیلی‌وقت‌ها پیشنهادهایش را می‌پذیرم. از دیدگاه تخصصی،نظر دوچرخه برایم مهم است و شکل  کامل‌تری دارد. اما دربارۀ نظر بقیه باید بگویم بستگی دارد! وقتی می‌بینم کسی ناآشنا به شعر است یا این که خودش در عمرش یک شعر خوب هم نگفته، طبیعی است که چندان به نظرش توجه نمی‌کنم.

  •    از انتقادهایی که به شعرت می‌کنند ناامید می‌شوی؟

   نه، اگر می‌خواستم ناامید بشوم، همان روز اول ناامید می‌شدم. من آدم صبور وسرسختی هستم؛ شاهدش هم این‌همه انتظاری که برای چاپ شعرهایم در دوچرخه می‌کشم!

  •    اگر بخواهی با نوجوانانی که تازه سرودن شعر را تجربه می‌کنند، صحبتی بکنی، چه می‌گویی؟

   شاید جملۀ نخ‌نمایی باشد، ولی هرکاری را می‌خواهید شروع کنید، ناامید نشده و از نظر و حرف دیگران ناراحت نشوید. حتی اگر کسی گفت استعداد ندارید، حتماً ادامه بدهید و مطمئن باشید که موفق می‌شوید. مهم این است که آدم شجاعت نوشتن حرفش و فرستادن شعرش را داشته باشد.

  •    و سوال آخر: قرار است در شعر به کجا برسی؟

   شعر چیزی نیست که انتها داشته باشد؛ اما شاید جایی که خودم و دیگران باور کنند شاعرم و وقتی مرا «شاعر» صدا می‌زنند، جانخورم!

   ***

شعرهایی از سحر دیانتی

برگه

سنگی پرتاب شد
دیگر هیچ‌چیز
در چشم‌هایش نبود

مهم‌ترین اتفاق شاعرانۀ این شعر، زندگی‌کردن «برکه» در لباس یک «چشم» است. جسم و هستی برکه، سراپا چشمی است که از این کرانه تا آن کرانه کشیده شده است. همین ویژگی موجب می‌شود برکه، حالتی منفعل پیدا کرده و از هرگونه عمل و حرکتی خالی باشد. او تنها انعکاس‌دهندۀ تصویرها و اتفاق‌هایی است که در اطرافش می‌افتد. سنگی پرتاب می‌شود و موج تشکیل می‌شود؛ موجی که تمام سطح برکه را می‌پوشاند و آرامش تصویرهای نقش‌بسته بر آن را برهم می‌زند.

در همین لحظه از شعر برکه، یک «خلأ» گیرا وجود دارد که چشم‌هایمان را جادو و خیره به موج‌های مدور کوچک و بزرگ می‌کند. با پرتاب‌شدن سنگ، چشم‌های راکد برکه، از یکنواختی و زنجیری که او را در قاب تصویرهای دور و برش زندانی کرده، آزاد می‌شود و نقش آینه‌وارش را از دست می‌دهد. این شاید فرصتی باشد برای این که خودش باشد و به خودش نگاه کند؛ حتی برای لحظه‌ای کوتاه!

گروگان

ای درخت!
برگ‌های سبزت پیش ما می‌مانَد
بادبادک‌هایمان را پس بده!

   شیطنت و کودکانگی، بارزترین ویژگی «گروگان» است. از همان سطر اول که می‌خوانیم «ای درخت!»، انگشت تهدیدآمیز کودکی را می‌بینیم که پیش چشم‌های درخت تکان می‌خورد. گروگان، سادگی کودکانه‌ای دارد. نه برای این که راوی آن یک کودک است؛ بلکه بیشتر به این خاطر که نگاه و منطق جاری در آن، به شکل شاعرانه‌ای کودکانه است. از برگ‌های سبزی که روی زمین ریخته (یا شاید هم بچه‌های شیطان به تلافی از درخت کنده‌اند) و قرار است در صورت توافق طرفین دعوا به شاخه برگردند، گرفته تا معاوضه‌ای پایاپای که نه برای سودجویی، بلکه تنها برای پس‌گرفتن بازیچۀ از دست‌رفته انجام می‌گیرد.

برگ در ازای بادبادک! (یا همان چشم در برابر چشم!) اما این‌بار این اصطلاح انتقام‌جویانه، بار خشونت‌آمیزش را فراموش کرده و در خدمت شاعرانگی درآمده است. حیفم می‌آید اگر اشاره‌ای به نامگذاری استادانۀ شعر نکنم؛ که اگر نبود «گروگان» شعر این‌قدر کامل و  دوست‌داشتنی از آب درنمی‌آمد.

باد

باد
دست‌هایش را
میان شاخه‌ها جا گذاشت
تنهایی درخت پر شد

   درخت سرمازدۀ خزانی را در ذهنتان مجسم کنید. سبزی‌اش را از دست داده و چیزی از برگ بر شاخه‌هایش باقی نمانده. با شاخه‌های خشک و لخت به هوا قدکشیده و تنهایی‌اش بیشتر از همیشه به چشم می‌آید. باد می‌وزد و موقع گذشتن از درخت، دست‌هایش را در شاخه‌ها (یا همان دست‌ها) ی درخت جا می‌گذارد. این اتفاق چه تصادفی بوده باشد، چه عامدانه، نتیجۀ پرفایده‌ای در پی دارد. باد، دست‌هایش را در شاخه‌ها جامی‌گذارد، تنهایی درخت پر می‌شود و شعرهم ختم  به خیر می‌شود!

نفس

... و تو هزار سال دوری
جاده‌ها به هم گره می‌خورند
راه‌ها کور می‌شوند
و پرنده‌ها
پرندگی از یادشان چه‌زود می‌رود
حرف‌هایمان قندیل می‌بندند
رویاهایمان یخ می‌زنند
و من
به اندازه باریکة نور لای در
نفس می‌کشم

   تعبیرهای شاعرانه در شعر «نفس» کم نیستند: گره‌خوردن جاده‌ها و کورشدن راه‌ها، قندیل بستن حرف‌ها و یخ‌بستن رویاها... همۀ اینها تصویرکننده فضای ناامید و یخ‌بستۀ «بی‌تو» است. خلاصۀ کلام این که «تو نیستی و دنیا بر وفق مراد نیست»؛ اما نه به این صراحت و نخ‌نمایی! شاعر، لباس تازه‌ای به این حرف‌های پوشانده و گرد و غبار تکرار را از روی کلمه‌ها و حس‌ها پاک کرده است. لای در باز مانده است؛ شاید برای از راه آمدن «تو»یی که به اندازۀ هزار سال دوری! اما «تو» همۀ این‌روزها نیامده و «من» (در شاعرانه‌ترین تعبیر این شعر) به اندازۀ باریکۀ نور (امید)ی که از لای در به درون می‌تابد، نفس می‌کشد.

کد خبر 63549

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز