یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷ - ۰۵:۱۳
۰ نفر

لیلی شیرازی: هر بچه‌ای از مادری به دنیا می‌آید که مهربان و دوست داشتنی است.

شاخه‌ها، مادر برگ‌ها هستند و ابر، مادر باران است. طوفان، مادر بادهای تند است. بادهای تند، مادر نسیم‌اند. اقیانوس، مادر دریاهاست. دریا، مادر رودها و رود، مادر نهرهای‌باریک. کوه‌های بزرگ، مادر سنگ‌ها و سنگ‌ها، مادر سنگ‌ریزه‌ها و سنگ‌ریزه‌ها، مادر خاک‌ها و  خاک، مادر انسان است و تو مادر همه انسان‌ها و موجودات روی زمین هستی.

تو، در درون خودت مادری و مهربانی از تو ریشه گرفته است. تو مادری و مهربانی را به اوج رساندی؛ طوری که انگار مهربانی قبل از تو نبوده، آب قبل از تو نبوده، زیبایی پیش از تو به دنیا نیامده بود و وقتی تو آمدی همه چیز را با خودت نو کردی و وقتی تو رفتی دنیای تازه‌ای را که با بودنت فراهم کرده بودی با خودت نبردی. همه چیز بعد از تو ماند تا یادآور زیبایی‌های تو باشد!

در سرزمین من نام خیلی از دخترها زهراست. توی کلاس ما یک زهرا هست که صورتش به سیب می‌ماند و دست‌هایش سفید است؛ وقتی می‌خندد دو تا گردوی کوچکی که زیر لپ‌هایش قایم کرده، تکان می‌خورد. زهرا زبان ماهی‌ها را بلد است؛ توی ریاضی و کامپیوتر به من کمک می‌کند. وقتی می‌‌روم خانه‌شان، زیر درخت توتی که توی حیاط‌شان دارند، درس می‌خوانیم.

وقتی درس می‌خوانیم، او صفحه‌های کتاب را با برگ‌های فرو افتاده توت علامت می‌گذارد. بعد از این که درس را برایم توضیح می‌دهد، من می‌نشینم به حل کردن مسئله‌های ریاضی با روشی که زهرا یادم داده و او زیر درخت توت نماز می‌خواند. من احساس می‌کنم که درخت توت هم با او نماز می‌خواند. گاهی یکی از برگ‌هایش را آزاد می‌کند تا برگش بچرخد و بچرخد و بیفتد روی سجاده زهرا و زهرا وقتی سجده می‌کند برگ‌های درخت توت دورش حلقه زده‌اند. نمازش که تمام می‌شود برای من عدسی می‌آورد. من عدسی می‌خورم که جان بگیرم، ریاضی بخوانم. او قرآن کوچکش را در می‌آورد و ترجمه  سوره‌ها را بلند می‌خواند.

زهرا همیشه می‌گوید که مهربانی‌اش را از نامش گرفته است. نام او مثل یک آهنگ خیلی ساده و کوتاه و فراموش نشدنی در زندگی من طنین عجیبی دارد. وقتی اسمش را صدا می‌زنم، یاد خاطره دردناکی می‌افتم که هر چه‌قدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید خاطره چه دوره‌ای‌ است و دقیقاً در آن چه اتفاقی می‌افتد.

   * * *

وقتی صبح‌ها نامش را صدا می‌زنم احساس می‌کنم گل سرخی از خواب بیدار شده و می‌خواهد به تمام غنچه‌هایش شیر بدهد و غنچه‌هایش با سر و صدا، تمام اهل باغ را از خواب بیدار می‌کنند.

وقتی ظهر صدایش می‌زنم، انگار دارم درخت‌های توت را برای نماز جماعت صدا می‌کنم. درخت‌های توت در ردیف‌های مساوی، درست پشت سر هم با ملایمت و نظم دقیقی ایستاده‌اند و باد برایشان اذان می‌گوید. دستی پای همه درخت‌های توت آب می‌ریزد و آنها وضو می‌گیرند. آنها با هم به رکوع می‌روند و زهرا که دارد با تسبیح برای من تفأل می‌زند، به دانه فرد باقی مانده توی نخ تسبیحش نگاه می‌کند و می‌گوید: «می‌شود!»

* * *

خواب می‌بینم انگار. به دور‌وبر نگاه می‌کنم. دختری را می‌بینم که درخت‌های توت داشتند برایش نماز می‌خواندند. دختر، اسمی به قشنگی زهرا داشت، وقتی به دنیا آمد همه پرنده‌ها برای دیدنش از بهشت آمدند روی زمین. همه گوزن‌ها می‌خواستند به او شیر بدهند؛ همه خرگوش‌ها می‌خواستند تختخواب او را آماده کنند.

دختری که نامش زهرا بود، وقتی راه می‌رفت، از زیر پایش جوی‌های باریک آب و عسل راه می‌افتاد. هیچ وقت راه را گم نمی‌کرد و وقت اذان را فراموش نمی‌کرد.

او بزرگ‌ترکه شده بود، مادر شده بود. بچه‌هایش خیلی آرام به دنیا آمده بودند؛ بچه‌هایی که از بهشت آمده بودند روی زمین و بزرگ‌ترین خوشبختی‌شان، این بود که مادرشان زهرای کوچکی است که گردنبندی از مرواریدهای سفید بسیار کوچک دنبال هم دارد.

* * *

دوستم را صدا می‌کنم. دوستم نیست. به شهری رفته است که درختان توت نماز می خوانند و گنجشک ها به نشانه سپاسگزاری آواز می خوانند. به شهری رفته است که شکوفه هایش در استقبال از تولد مادری، که نامش زهرا (س) است و از کودکی مادرت، باز می‌شوند. گمانم، دوستم هم میان آنها باشد. همه کسانی که نامشان زهراست؛ همه کسانی‌ که مادری کرده‌اند؛ همه کسانی‌که لذت مادر داشتن را چشیده‌اند؛ از تولدش شاد می شوند.

کد خبر 55173

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز