چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۸:۰۵
۰ نفر

فرهاد حسن‌زاده: می‌خواهم داستان تازه‌ای بنویسم.سوژه‌ای بکر و ناب مثل هاله‌ای نامرئی دور سرم تاب می‌خورد و طنازی می‌کند.

 اما نمی‌دانم چرا نوشتنم نمی‌آید. هی با خودکارم ور می‌روم و روی کاغذ تکانش می‌دهم و بی‌خودی خط‌خطی‌اش می‌کنم. زمان می‌گذرد، وقت کش می‌آید و من مانده‌ام این‌سوی سفیدی کاغذ. فکر می‌کنم مخاطب قصه من کجاست؟ کتاب را برای چه کسی می‌خواهم بنویسم؟ نمی‌دانم.

چراغ را خاموش می‌کنم. اتاق تاریک می‌شود. اما چراغ ذهنم همچنان روشن است و پی مخاطب می‌گردد؛ مخاطب‌هایی دور و گم و ناپیدا. ذهن پرواز می‌کند و به خاطره سفری فکر می‌کند که هنوز خاکش از سر و مویم شسته نشده است. من تهرانم و او برگشته کرمان.چراغ را روشن می‌کنم، شاید نوشتن یادداشتی از تجربه‌های سفر به کرمان بهتر از نوشتن داستان باشد. این هم خود قصه‌ای است.

هفت نفر بودیم.* شش نویسنده و یک تصویرگر کتاب کودک و نوجوان. مقصدمان چند مدرسه مقطع ابتدایی و راهنمایی مناطق محروم شهر کرمان بود. قرار بود وزارت ارشاد تعدادی از کتاب‌هایمان را از ناشرشان خریداری و برای آموزش و پرورش کرمان بفرستد. قرار بود کتاب‌ها در مدرسه‌ها بین بچه‌ها توزیع شوند و هفته بعد ما برویم و بچه‌ها درباره کتاب‌ها با ما حرف بزنند و ما هم با بچه‌ها از داستان‌ها و تصویرها و کتاب‌ها حرف بزنیم.

هرکس می‌شنید، می‌گفت چه طرح خوبی! می‌دانستیم طرح خوبی است اما نمی‌دانستیم آیا خوب هم اجرا خواهد شد؛ هرچند بعضی از ما تجربه دیدار با بچه‌ها را در تهران داشتیم، اما  دیدار در شهرستان برای  اولین‌بار بود.

مرور که می‌کنم، می‌بینم خیلی خوب بود. کاری به ضعف‌های اجرایی‌اش ندارم. به هر حال شروع هر کاری سختی‌ها و ناهماهنگی‌هایی دارد. مثلا کتاب‌ها دیر به بچه‌ها رسید، تقریبا همزمان با حضور ما در مدرسه‌ها. بگذریم که چندتایی هم اصلا نرسید. ولی برای ما مهم نبود. مهم چیز دیگری بود. مهم رودررو شدن من (به‌عنوان نویسنده) با بچه‌ها بود، حتی اگر درباره مسائل بی‌ربط با هم حرف می‌زدیم.

محمدرضا شمس می‌گفت: رفتم توی کلاس سوم راهنمایی پسرانه. بچه‌ها طور خاصی نگاهم می‌کردند. گفتم بچه‌ها کتاب مرا خوانده‌اید؟ گفتند: نه. گفتم: کتاب نویسنده‌های دیگر را چطور؟ گفتند: نه. گفتم: اصلا کتاب می‌خوانید؟ گفتند: نه. گفتم: دوست دارید درباره چه چیزی حرف بزنیم؟ گفتند: آقا فوتبال، آقا. گفتم: چه خوب، آبی هستید یا قرمز؟... و این‌طور ارتباط‌گیری با بچه‌ها شروع شد. بعد از ساعتی از فوتبال رسیدیم به کتاب، قصه و شعر.

برای من هم تقریبا همین اتفاق افتاد. یکی از بچه‌ها دوست داشت درباره موسیقی رپ حرف بزنم  و من که چیزی از این گونه موسیقی نمی‌دانستم از او خواستم یک تکه بخواند. میان خنده بچه‌ها خواند و جو کلاس گرم شد. من و ناصر کشاورز که با هم بودیم برایشان چند شعر و داستان خواندیم و از کتاب و دنیای کلمه‌ها حرف زدیم. فکر نمی‌کردیم، این‌قدر برایشان جذاب باشیم. طوری‌که وقت تمام شده بود و بچه‌ها صندلی گذاشته بودند پشت در کلاس که خارج نشویم.

روزهای بعد، هماهنگی‌ها بهتر بود. بچه‌ها سالن‌ که نداشتند بنابراین در حیاط یا نمازخانه جمع می‌شدند و ما را مهمان حرف‌ها و سئوال‌هایشان می‌کردند. ما هم آنها را مهمان شعرها یا قصه‌های تازه‌مان می‌کردیم. در جلسه‌های ما از حرف‌های اتوکشیده و رسمی خبری نبود. از رابطه استاد و شاگردی هم خبری نبود. ما به بچه‌ها موضوع و انگیزه شعر و داستان می‌دادیم و فرصتی ایجاد می‌کردیم که بنویسند. از همه مهم‌تر فرصتی که چشم در چشم نویسنده بدوزند و سئوال‌هایشان را درباره نوشتن و چگونه نوشتن بپرسند. فرصتی که برای قصه‌ای تصویرسازی کنند و با مراحل خلق کتاب آشنا شوند.

بچه‌هایی که ما دیدیم بچه‌هایی لاغر و رنجور بودند؛ بچه‌هایی که سهمشان از کودکی سوءتغذیه، دعواهای خانوادگی و محرومیت‌های زندگی است. یکی از بچه‌ها، از ناصر کشاورز پرسید: «آقا چه‌کار کنیم شاعر شویم.» و ناصر کشاورز در جواب گفت: «برای اینکه شاعر خوبی شوید، باید غذاهای خوب و مقوی بخورید، شیر و ماست بخورید و بدون صبحانه به مدرسه نیایید.»بعضی از دوستانی که همراه ما بودند، آثارشان در کتاب‌های درسی چاپ شده است. بنابراین بچه‌ها با آنها و کارشان آشنا بودند.

دیدن این هنرمندان از نزدیک و گفت‌وگو با آنها برای بچه‌ها خیلی جذاب بود. این جذابیت برای ما نیز طعم دیگری داشت. بچه‌ها منبع انرژی و الهام ادبی هستند؛ منتقدان راستین و بی‌غل‌وغش؛ آینه‌ای که اعماق را می‌کاود و بازتاب می‌دهد. اما آیا ما همیشه سعادت دیدار و رودررو شدن با آنها را داریم؟ آیا کتاب‌های ما به دست آنها می‌رسد؟ آیا حجم انبوه تکالیف درسی و مسابقه حفظ محفوظات برای کسب نمره بیست به آنها فرصت مطالعه می‌دهد.

آیا رقیب قدرتمند و ثروتمندی مانند تلویزیون و برنامه‌های آسان‌پسندش فرصتی برای کتاب خواندن می‌گذارد؟ با گرانی کتاب چگونه کنار می‌آیند؟ و آیا کتابخانه‌هایشان بوی کتاب‌های تازه و خوشخوان به خود می‌گیرد؟فکر می‌کنم سفر بسیار خوبی بود؛ میزبان، مهربانی کویری‌اش را نثارمان کرد و ما را با چمدانی از تجربه و آگاهی به شهرمان فرستاد. آیا می‌توان امیدوار بود «طرح گسترش کتابخوانی در مدارس» برای نویسندگان دیگر و کودکان مناطق دیگر کشورمان تکرار شود؟ آیا می‌توان امیدوار بود که مدیران فرهنگی به طرح‌های طولانی‌مدت و دیربازده هم فکر کنند؟ یادمان باشد درختان آب می‌خواهند، غوره‌ها تشنه‌اند.

* مهمانان این سفر، به‌جز من، محمدرضا یوسفی، محمدرضا شمس، ناصر کشاورز، ناهید شهیدی، مرجان کشاورزی‌آزاد و فاطمه رادپور بودند.

کد خبر 52553

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز